ما وقتی که داراییمان را مصرف کرده باشیم، منتظر هستیم و طالب. درست مثل بنّایی که آجری را به او دادهاند و آن را کار گذاشته و منتظر آجر بعدی است. اما وقتی که داده ها را مصرف نکرده باشیم و آجرها را در دست گرفته باشیم و کار نگذاشته باشیم نمیتوانیم طلب کنیم، نمی توانیم بگیریم، بهمام بدهند و پرتاب هم بکنند، صدمه می خوریم.
« لا تجعل القرانَ بِنا ماحلاً» این شکایت قرآن است از اینکه تو همراهش نبوده ای. حکمی بوده و کلامی آمده، آن را نشنیدهای. هدایتی آمده، تو به آن چشم ندوخته ای و به ندای حق جواب نداده ای. نه شنیدی و نه پاسخ گفتی. یعنی تو در سمع و بصرت و لسان و اعضا و جوارحت وحی نشدی و وحی را برنداشتی از وحی و قرآن بهره مند نشدی و آن را کنار گذاشتی و این شکایت و نارضایتی اوست.
#شرحی_بر_دعاهای_روزانه_حضرت_زهرا
#عین_صاد
#علی_صفایی_حائری
#انتشارات_لیلة_القدر
یکی از دوستان میگفت چه کنیم تا به یقین برسیم؟
به او گفتم «یقین لازم نیست، که انسان با احتمال هم کار و حرکت میکند.»
در تجارت، با احتمال حرکت می کنند. در کشاورزی با احتمال آغاز میکنند. دانههایی که یک کشاورز در زمین می پاشد، یقین ندارد که رشد کند و ممکن است هزار آفت سر راهش باشد، اما با همین توجه اقدام میکند. حال چه شده وقتی انسان میخواهد در راه خدا حرکت کند، میگوید باید یقین داشته باشم! در اینجا یقین را اول می خواهیم، ولی در تجارت با یک احتمال هم حرکت می کنیم تا جایی که ۲۰ بار ضرر می دهیم، ولی باز هم ادامه میدهیم و تازه این ادامه را جزء پشتکار خود تلقی میکنیم و به حساب حماقتها و سفاهت ها نمیآوریم. وقتی می خواهیم با خدا معامله کنیم، میگوییم: یقین نداریم! ما کجا و کی یقین داشته ایم؟! در حرکت های خود و در این دنیای احتمالات، با چه یقینی اقدام کردهایم؟ اینجاست که کم می آوریم....
پ.ن: این ترس لعنتی خیلی جاها دست و بال من و بست... خدایا توفیق ولاخوف علیهم و لا هم یحزنون بهم عطا بفرما🙏
#معرفی_کتاب
#اخبات
#علی_صفایی_حائری
#عین_صاد
در جریان حوادث اخیر جهان هستید؟
فرانسه
آمریکا
اسرائیل
و...
باورم نمیشه آنقدر زود این وعده محقق بشه...
چقدر این سال ها
ماه ها
ساعت ها و حتی ثانیه ها مهم شدن..
خدا عاقبت هامون رو ختم به خیر کنه
که به قولِ استادی عاقبتی که خیر نباشه اصلا عاقبت نیست
پدربزرگم عادت به سفر داشت.
زیارت های یک روزه مشهد مقدس...
دست خالی میرفت، انگار که کسی بخواهد تا سر کوچه برود و برگردد.
چیزی با خودش نمیبرد. بارش را سنگین نمیکرد.
پشتبندِ نگاههای پرسشگرِ ما که: "اینجوری رفتید مشهد آقاجون؟!"
این دو بیت را زمزمه میکرد:
*وفدت على الکریم بغیر زاد
من الحسنات و القلب السلیم
و حمل الزاد اقبح کل شىءٍ
اذا کان الوفود على الکریم*
بی توشه و دست خالی مهمان وجود کریمش شدم... بی کارِ خوب! بی قلبِ سالم!
اصلا چی از این زشتتر که آدم در ملاقات با بخشندهی کریم، با خودش چیزی بردارد ببرد؟!
ما آمدیم!
بی توشه
بی آمادگی
چشممان به دستهای خودت است. ما را بساز و بنواز! برسان و بچین!
پ.ن۱: معروف است که این بیت را امیرالمومنین بعد از دفن جناب سلمان روی قبر او نوشتهاند...
پ.ن۲: دست خیلیها به رمضان امسال نرسید. دعایشان کنیم
در دنیایى که شب و روز و بهار و پاییز و زمستان و تابستان با هم است، نمى توان از شب رنجید، که روز در راه است.
نمى توان به روز دلخوش بود، که گرفتار شب است.
نمى توان در بهار غزل خوان شد، که پاییز در راه است.
نمى توان در پاییز غصه دار ماند، که بهار مى آید.
پس در این دنیاى بى آرام، نمى توان نشست. نمى توان مغرور و مأیوس بود.
آنها که شب و روز را و بهار و پاییز را مقصد گرفته اند، هر دو به پوچى مى رسند.
آنها که حرکت را و کوچ را و رحیل را فهیمده اند و بانگ رحیل را شنیده اند، آماده اند و بهره بردار.
اینها در رنج، راحت هستند و دیگر به انتظار موقعیت هاى خوب نیستند؛ که فهمیده اند باید در هر موقعیت، کارى کرد و بهره اى برداشت. به جاى موقعیت و امکانات، به موضع گیرى هاى مناسب روى آوردند.
عینصاد
#نامه_های_بلوغ
گفت: فقیرم.
گفتند: نیستی.
گفت: فقیرم! باور کنید.
گفتند نه! نیستی.
گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.
و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چقدر دست هایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد.
ولی امام هنوز فقط نگاهش می کردند.
گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم.
گفتند: صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد(صلی الله علیه و آله).
گفت: نه! به خدا قسم نه.
- هزار دینار؟
- به خدا قسم نه.
- ده ها هزار؟
-نه باز دوستت خواهم داشت.
- گفتند: چطور می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟
« چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشقِ به ما، در دارایی تو هست؟»
- ترجمه آزاد از امالی، ج۷,ص۱۴۷
روایت مردی که خدمت امام صادق(ع) رسید-
❤️تو تنها دارایی ما هستی
پر از برکت...
عیدتان مبارک🌹
از آن بالا بالا ما را انداختند پایین آقا!
تاریک بود چه جور، آن پایین را میگویم.
چشم، چشم را نمیدید. مثل اتاقی که تاریک باشد. نه، مثل شب رودخانه. غلیظ، دست که می بردیم جلو، دستمان توی تاریکی گیر میکرد. حتی دستمان را هم نمی دیدیم. موج های تاریکی شر شر میریختند روی هم! ترسیده بودیم آقا، چه جور!
خالی بود.
دور و برمان را میگویم. هیچی نبود. نه چیزی که بشود گرفت، نه چیزی که بشود رویش ایستاد، نه چیزی که بشود به آن تکیه کرد.
حتی زیر پاهایمان هم خالی بود.
آقای خوبی ها، ما خیلی تنها بودیم. صدای ناله های همدیگر را می شنیدیم؛ ولی هر چه دست میکشیدیم هم را پیدا نمیکردیم. دست هایمان را جلو نگه داشته بودیم و کورمال کورمال دور خودمان می چرخیدیم و دنبال چیزی می گشتیم که نبود!
بعد صدای شما آمد، از پشت تاریکی. اول گفتید:
«سلام» !
نمیدانید چه حالی شدیم. از وقتی از بالا افتاده بودیم کسی به ما سلام نکرده بود.
صدایتان خیلی آشنا بود، اما هرچه فکر کردیم یادمان نیامد کجا قبلاً شنیده بودیم.
گفتید: «من اینجایم، اینجا تاریک نیست! من فانوس دارم!»
دلمان غنج رفت.
داد زدیم: کجا، کدام طرف؟
گفتید: «یک قدم جلوتر»
از ذوق جیغ کشیدیم.
یک پایمان را بلند کردیم که بگذاریم جلوتر!یک دفعه گیج شدیم. ما مدت ها بود داشتیم می چرخیدیم. حالا دیگر یادمان نمی آمد که اول به کدام جهت آمده بودیم، قبل از آن که آنقدر بچرخیم! اصلا یادمان نمیآمد.
پای بالا رفته را به کدام طرف باید زمین می گذاشتیم که اسمش جلوتر باشد؟
نمیدانستیم.
گفتیم شاید دور بعدی معلوم شود. باز چرخیدیم...
این ها را یادتان هست که؟خب حالا یک مطلب کوچک:
ما هنوز همان جاییم آقا! در همان حال! داریم میچرخیدم تا شاید دور بعد بفهمیم. عجیب است، نه؟ باورتان نمی شود؟
هستیم دیگر، درست همانجا، فقط با یک فرق، صدای شما یواش تر میآید، غلظت موج های تاریکی هم بیشتر.
خب
من نیامدم اینجا که داستان را از اول تعریف کنم.
آمده ام که بگویم
آقا! ما فانوس نداریم. خب؟
این جا هم تاریک است.
خب؟
حالا شما هی از پشت آن موج. بگویید: «بیا جلوتر!»
عجب بدبختی ای است، آقا ما نمیدانیم شما کدام طرف هستید؟ جلوتر کجاست؟
آقا فانوس را بگیرید بالاتر!
همین آقا...
من اصلا آمده ام همین را بگویم. فانوس را بگیرید بالاتر...
وضعم گریه آور است، دور خودم می چرخم، مضطر، پریشان، خائف...
کاری کنید صدایتان نزدیک تر شود، نورتان هم همین طور
کاری کنید، ببینمتان..
واضح
به دور از کدورت این غلظت تاریکی های اطرافم
قدم را بلند تر کنید، چشمانم را بینا تر،گوش هایم را تیزتر
بزرگم کنید.
همین
چه کسی متفاوت تر از من در لبنانی که رسم بر این بود وقتی پسری در خانه آب میخواهد مادر به دخترش بگوید بلند شو برای برادرت آب بیاور!
چنین چیزی در ذهن من خطور هم نمی کرد و هیچ معنایی نداشت. بابا همیشه میگفت اگر روزی شرایط من جوری باشد آنقدر فقیر باشم که بتوانم یکی از شما را به مدرسه بفرستم آن یک نفره حوراست ن صدری یا حمید!
من در خانه ای بزرگ می شدم که پدرم به مهمان تعارف نمیکرد خانه بیاید مگر اینکه قبل از آن با مادرم مشورت کرده باشد. با این کارش بارها مهمان های لبنانی اش را آزردهخاطر یا شگفت زده کرده بود. اینکه برای دعوت آنها به خانه از زنش اجازه بگیرد! من در خانهای بزرگ میشدم که در آن هیچ مردی این اجازه را به خودش نمیداد کاری را که خودش می توانست کند از خواهرش، دخترش یا زنش بخواهد.
پ.ن: زن زندگی آزادیِ واقعی رو در زندگی این جور آدم ها میشه پیدا کرد
پن۲: مدت ها دلم می خواست از امام موسی صدر بیشتر بدونم، کتاب مجموعه مصاحبه هایی است که با خانواده ایشون انجام شده، روایات سوم شخص های مختلف از یک فردِ واحد
پن۳: برای راچینه که رفته بودیم، یکی از مربی ها یه قسمت از کتاب روخوند، اون موقع گفتم برای تولدم میخرمش، نشد تا توی اعتکاف، امانت گرفتم و خوندمش
#معرفی_کتاب
#هفت_روایت_خصوصی_از_زندگی_سید_موسی_صدر
#حبیبه_جعفریان