یکی از دوستان میگفت چه کنیم تا به یقین برسیم؟
به او گفتم «یقین لازم نیست، که انسان با احتمال هم کار و حرکت میکند.»
در تجارت، با احتمال حرکت می کنند. در کشاورزی با احتمال آغاز میکنند. دانههایی که یک کشاورز در زمین می پاشد، یقین ندارد که رشد کند و ممکن است هزار آفت سر راهش باشد، اما با همین توجه اقدام میکند. حال چه شده وقتی انسان میخواهد در راه خدا حرکت کند، میگوید باید یقین داشته باشم! در اینجا یقین را اول می خواهیم، ولی در تجارت با یک احتمال هم حرکت می کنیم تا جایی که ۲۰ بار ضرر می دهیم، ولی باز هم ادامه میدهیم و تازه این ادامه را جزء پشتکار خود تلقی میکنیم و به حساب حماقتها و سفاهت ها نمیآوریم. وقتی می خواهیم با خدا معامله کنیم، میگوییم: یقین نداریم! ما کجا و کی یقین داشته ایم؟! در حرکت های خود و در این دنیای احتمالات، با چه یقینی اقدام کردهایم؟ اینجاست که کم می آوریم....
پ.ن: این ترس لعنتی خیلی جاها دست و بال من و بست... خدایا توفیق ولاخوف علیهم و لا هم یحزنون بهم عطا بفرما🙏
#معرفی_کتاب
#اخبات
#علی_صفایی_حائری
#عین_صاد
من امیدوارم تو فرزند همّت خود باشى، که به پدرانت نیاز نباشد و فرزندانت به تو افتخار کنند؛ که آن حکیم (سقراط) در جواب شماتت آن دشمن - که او را به پدرش سرزنش کرده بود - گفت: تو به پدرانت افتخار مىکنى؛ اما من، فرزندانم به من افتخار خواهند کرد. تو پایان افتخارات گذشته هستى و من آغاز فردا...
#معرفی_کتاب
#نامه_های_بلوغ
#علی_صفایی_حائری
#عین_صاد
مرد از جا جهید و ایستاد، به طرف من پرید و زمزمه کرد: «آقای دکتر... هرچه بخواهید پول میدهم. هرقدر بخواهید میدهم، هرقدر بخواهید. هر جنسی که بخواهید برایتان میآوریم. فقط کاری کنید که نمیرد. فقط کاری کنید که نمیرد. ناقص هم بشود مهم نیست. مهم نیست!» و رو به سقف داد کشید: «روزی دادن بس است. بس است!»
صورت رنگپریدهی آکسینیا در مربع سیاه در معلق بود. نگرانی قلبم را در مشت فشرد. با حالت عصبی فریاد کشیدم: «چی شده؟ چی شده؟ حرف بزنید!»
مرد ساکت شد. چشمانش انگار جایی را نمیدید. انگار که بخواهد رازی را بر زبان آورد به من گفت: «توی کتانکوب افتاد...»
پرسیدم: «کتانکوب؟... کتانکوب؟... کتانکوب دیگر چیست؟»
آکسینیا زمزمهکنان توضیح داد: «کتان، برای کوبیدن کتان... آقای دکتر... کتانکوب دیگر... کتان را میکوبد!»
پ.ن: خوندن حس های مشترک، لذت بخش هست. یهو وسط خوندن میگی، اِ پس این حس ها، تجربه ها، ترس ها و... برای بقیه هم هست
#یادداشتهای_یک_پزشک_جوان
#میخاییل_بولگاکوف
#معرفی_کتاب
محمد ولی برای اولین بار، حرفم را رد کرد. جواب داد: «مامان جان! ببخشیدا، ولی من این حرف شما رو قبول ندارم. چرا همیشه میگین خوش به حال شماها که مرد هستین و می تونین برین جبهه؟ خدا به اندازه وظیفه هر کسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال میکنه. شما که خانومی اگه وظیفهت به اندازه دوختن یه درز از لباس رزمندهها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هر کسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره، یه قسمتی از کار جنگ لنگ میمونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی قند شکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمیکنه.»
پ.ن: به حق همه چیز عالی بود، ترسیم درست و واقعی از مادر شهید واقعا جای تقدیر داره
#تنها_گریه_من
روایتی از زندگی اشرف سادات منتظری
مادر شهید محمد معماریان
#اکرم_اسلامی
#انتشارات_حماسه_یاران
دیر سر به زیر افکند و در فکر فرو رفت. این اولین بار نبود که امام به انقلابیون جواب رد میداد.
هر از گاه نامههایی از مخالفان حکومت میرسید.
به یاد آورد روزی را که نمایندهی ابومسلم نامهای از طرف او آورده بود و از امام خواسته بود رهبری قیام را بر عهده بگیرد. ابومسلم در نامهاش نوشته بود:
"'همانا من آشکار سخن گفتم و مردم را به دوستی اهل بیت فراخواندم. پس اگر دوست داری کسی بهتر از شما نیست..."
و امام به نمایندهاش گفته بود:
«نه! بگو زمانه، زمانهی من نیست [ هنوز زمان قیام ما فرا نرسیده].»
امام نگاهی به دوستش سُدیر کرد سعی کرد به او بفهماند که زمان، زمانهی آرامش است. پس با صدایی آرام و مهربان گفت: «تبلیغ گران ساکتی برای ما
باشید!»
- سرورم چگونه با خاموشی میتوان تبلیغ کرد؟
- از خداوند پیروی کنید. با مردم با صداقت و عدالت رفتار کنید. امانتها را پس دهید، امر به نیکی و جلوگیری از زشتی کنید تا مردم جز خوبی از شما نبینند. هرگاه شما را چنین ببینند ارزش آن چه ما داریم، خواهند دانست و به سوی ما میآیند.
پن) زندگی داستانی #امام_جعفر_صادق_علیهالسلام
و روایت سیو دو داستان کوتاه .
برخی از ماجراها برامون آشنا هستن و برخی رو هرگز نشنیده بودیم.قشنگ بود 👌
پن) اگه با برخی ائمه انس نداریم و ویژه باهاشون ارتباط نگرفتیم و کم راجعبهشون میدونیم؛
در واقع به خودمون ظلم کردیم!
و خب اولین قدم برای این ارتباط
معرفت هست، مطالعه هست...
که همانا معرفت، #محبت میاره.
#فواره_گنجشکها
#محمود_پوروهاب
#نشر_جمکر.
یادت می آید که گفت فرزندِ حسنبنعلی است؟
معجزاتش را به یاد بیاور.
پدرم گفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان، آن طور که ماییم.
گفتم: اما، ما که شیعه نیستیم؛ پس چرا به دادمان رسید؟
گفت: پدرم میگوید او ولی خدا بر زمین است و به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی میرسد ...
دلم میخواهد از اینجا بروم. خودم را گم کنم و باز صدایش بزنم و آنقدر گریه کنم، آنقدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید و آن وقت دیگر دست از دامنش برندارم.
شده پشت سرش تا آن سر دنیا میروم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمیشوم.
پن) و آنکه دیرتر آمد بر مبنای یکی از وقایعی که در کتاب #نجم_الثاقب ثبت شدهاست، با موضوع ملاقات یکی از بندههای خوب خدا با #حضرت_صاحبالزمان (عجل الله تعالی فرجه) و عنایت و توجه ویژه حضرت به شیعیانشان نگارش شده ....
#و_آنکه_دیرتر_آمد
#الهه_بهشتی
#انتشارات_جمکران
#معرفی_کتاب
در جریان حوادث اخیر جهان هستید؟
فرانسه
آمریکا
اسرائیل
و...
باورم نمیشه آنقدر زود این وعده محقق بشه...
چقدر این سال ها
ماه ها
ساعت ها و حتی ثانیه ها مهم شدن..
خدا عاقبت هامون رو ختم به خیر کنه
که به قولِ استادی عاقبتی که خیر نباشه اصلا عاقبت نیست
ام البنین ادامه میدهد:
- از تو بعید است ای محمد بن حنفیه!... مگر تو همان نیستی که در جنگ جمل و صفین برای پدرت علی شمشیر زده ای؟
محمد بن حنفیه از اتاق دیگر، به صدای رسا می گوید:
- آری ای امالبنین!... من همانم که گفتی... اکنون نیز آماده ام برای شمشیر زنی...
امالبنین ایستاده در اتاق، ادامه میدهد:
- مگر تو برادر پسر من حسین نیستی؟... مگر تو پسر همسر من علی نیستی؟... مگر علی و حسین هر دو حجت اللّه و مولای ما نیستند؟... موی سفید کرده ای اما نمی دانی که امام امر میکند و مأموم اطاعت؟ محمد بن حنفیه سر به زیر میاندازد و سکوت می کند و همچنان ام البنین:
- می دانم آنچه می گوییم و می شنویم همه از شدت حب است به ملایمان حسین، اما بهتر است صبر کنیم تا از فرمان الهی آگاه شویم...
پ.ن: کتاب روایت داستان آشنایی است اما با نگاه جدیدِ زنانه...
داستانی که با زنان حاضر در کربلا آشنا می شویم و در این مسیرِ ولایت پذیری بیشتر می شناسیمشان
پ.ن۲: داستان تاریخی شیرینی خودش رو داره، فقط باید بدونی کجا تخیل نویسنده است، کجا روایات درستِ تاریخی...
#معرفی_کتاب
#فردا_مسافرم
#مریم_راهی