راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۱۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی کتاب» ثبت شده است

#طیب
زندگی طیب حاج رضایی

 

برای دیدن مرحوم طیب، رفتیم و گفتیم که ما منزل آقا (امام خمینی) بودیم. آنجا به مناسبتی صحبت شد و اسم شما وسط آمد. بچه ها گفتند که این دسته‌ای که روز عاشورا ما می‌خواهیم (از مسجد حاج ابوالفتح) راه بیندازیم، ممکن است این‌ها (طیب و...) بیایند و نگذارند و به هم بزنند. آقا (امام خمینی) گفت: «نه این ها علاقمند به اسلام هستند، این‌ها اگر روزی یک کارهایی کرده‌اند (مثل ۲۸ مرداد) آن هم [بر اساس] عِرق دینی‌شان بوده و به حساب توده‌ای‌ها و کمونیست ها آمده‌اند و یک کارهایی کرده‌اند. حضرت امام ادامه داد: این‌ها کسانی هستند که نوکر امام حسین (ع) هستند و در عرض سال، همه فکرشان این است که محرمی بشود، عاشورایی بشود تا به عشق امام حسین(ع) سینه بزنند؛ خرج بکنند؛ چه بکنند و از این حرف‌ها. (لذا) خاطر جمع باشید.»
مرحوم طیب خوب این صحبت‌ها را شنید. بعد جواب داد: «این‌ها (ساواک) عید هم از ما می‌خواستند استفاده بکنند (در جریان مدرسه‌ی فیضیه). شما خاطر جمع باشید (که ما کاری نمی کنیم). این‌ها تا حالا چندین بار سراغ ما آمده‌اند و ما جواب رد به آن‌ها داده ایم. حالا هم همین جور است».
 بعد همان‌جا دست کرد و یک صد تومانی به اصغر، پسرش داد و گفت: «می‌روی عکس حاج آقا (امام) را می‌خری و میبری تویی تکیه و به علامت‌ها میزنی».

 

پ.ن: چه خوبه که انقلاب طیب داره، شاهرخ داره
چه خوبه که کربلا حر داره...
چه خوبه که همیشه یه امیدی برای عاقبت بخیر شدن هست....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۳۰
راهی به سوی نور

#تولد_در_لس‌آنجلس

زندگی نامه محمد عرب

خواننده ی آمریکایی

 

از زیر قرآن که رد شدم دوباره جلوی در ایستادم و گفتم: «فریبا قرآن را بده همراهم باشد.» فریبا با تعجب نگاهم کرد؛ اما با این حال قرآن را داد دستم و من هم گذاشتم توی کوله‌ام. با خودم فکر کردم دخترهٔ خرافاتی خجالت هم نمی‌کشد. آمده اینجا، در آمریکا، توی مرکز علم و دانش، مثل آمریکایی‌ها می‌خورد، می‌گردد و می‌رقصد؛ اما، هنوز دست از این خرافات برنداشته. انگار یک کتاب هم می‌تواند آدم را از بلا حفظ کند. بگذار سر فرصت چند صفحه‌اش را بخوانم و چند مطلب غیرعلمی و خرافاتی‌اش را پیدا کنم تا وقتی برگشتم، توی صورتش بزنم و بگویم: «دخترهٔ کم‌عقل! اینجا دیگر دست از این عقاید خرافاتی‌ات بردار. اگر قرار بود با این چیزها زندگی کنیم پس چرا آمدیم اینجا؟ می‌ماندیم همان ایران و مثل بقیه زندگی‌مان را می‌کردیم.»

 

حالا این قرآنی که می‌گویند مال مادربزرگم بوده و توی این چند سال حتی یک بار هم باز نشده و فقط گاهی در سفرهٔ هفت‌سین سروکله‌اش پیدا می‌شد، توی دستم بود. فکر کردم: «چرا که نه؟ کِی بهتر از حالا؟ وقت که دارم، دنبال کتاب هم که می‌گشتم، پس چند صفحه‌اش را می‌خوانم تا ببینم اصلاً حرف حساب قرآن چیست.»

 

صفحهٔ اول را باز کردم. دیدم به زبان عربی است. بلد نبودم؛ اما زیر عربی‌ها کلمات ریزی به فارسی بود که با کمی دقت می‌شد خواند: «به نام خداوند بخشایندهٔ مهربان. اینک آن کتاب که در آن هیچ شبهه‌ای نیست و راهنمای پرهیزکاران است...» برای همین خط، چند لحظه مکث کردم. فکر کردم: «اوووه! چه اطمینانی هم به خودش دارد. کتابی که هیچ شک‌وتردیدی در آن نیست. پس کار من معلوم شد. می‌گردم و چندجا را که تناقض یا شک‌وتردید دارد، پیدا می‌کنم و دستش را رو می‌کنم.‌ این حرف‌ها به درد همان عرب هزاروچهارصدسال پیش می‌خورد که علم نداشت و نمی‌دانست دلیل خیلی از اتفاق‌ها چیست. بعد آمد و یک چیز تخیلی درست کرد تا دلیل جهلش را به آن نسبت بدهد؛ نامش را هم دین گذاشت. امروز وقتی علم و دانش هست، دیگر دین کجا بود؟‌ این مال عرب‌هایی است که نظم نداشته و نمی‌دانستند تمیزی چیست؛ عربی که حرفی برای جامعهٔ مدرن امروز بشر ندارد.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۳۴
راهی به سوی نور

#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی

خاطرات #شهید_شاهرخ_ضرغام

 

با شلیک اولین گلوله یکی از تانک‌‌های دشمن هدف قرار گرفت.

#شاهرخ که خیلی خوشحال بود، داد زد: دَمِت گرم. مادرش رو!!

تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضا گروه مثل خودش بودند. اما بی‌ادبی بود جلوی #برادر کوچک‌تر.

سریع جمله‌اش را عوض کرد: بارک‌الله، مادرش رو شوهر دادی!

 

..........

 

 به شاهرخ گفتم: من خیلی خسته‌ام. خوابم می‌یاد.

گفت: برو پشت نفربر اونجا یک #پتو هست که یکی زیرش خوابیده. تو هم کنارش بخواب. بعد هم خندید!

من هم رفتم و خوابیدم. هوا سرد بود بیشتر پتو را روی خودم کشیدم!

ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر. با صدای یک انفجار از خواب پریدم.

بلند شدم و نشستم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را کنار زدم. یک‌دفعه از جا پریدم.

جنازهٔ متلاشی‌شده یک عراقی در کنارم بود

 

پ‌ن) داستان زندگی ۳۱ ساله‌ی شاهرخ یه درسایی توش داره و یه نکاتی که میشه باهاش زندگی کرد...

دونستنش هم باعث غبطه‌س... هم امید...

یه چیزی توی وجودشون هست که ارزشمنده و خدا خریدارش میشه!

شاید #معرفت شاید #ادب شاید #غیرت شاید زلالی دل ♡

امثال این آدما رو خدا خیلی دوست داره که دستشونو خودش میگیره و پروازشون میده ...

#حر #طیب #شاهرخ #دریاقلی و ...

خدایا ،من، بندهٔ خوبت اگر نبودم،

دوست هم نداشتم بندهٔ بدت باشم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۰۴
راهی به سوی نور

#نفحات_نفت

جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی

#رضا_امیرخانی

 

 

مستخدمِ دولت هم برای سنجشِ حلال و حرام راه دارد. راهی بسیار ساده. پولی را که می گیرد به ازای خدمت نه به ازای زمان، قیاس کند با اجرتِ همان کار در کفِ بازار... با رقمِ همان قرارداد در فلان شرکتِ خصوصی. اگر همین قدر دادند فبها... و اگر بیشتر دادند، به جای آن‌که منتی بگذارد بر سرِ نظامِ دولتی، بسم الله، سریع بنه کن کند به سمتِ بخشِ خصوصی و اگر نشد بداند که پس بیش‌تر نمی دهند! و اما اگر کم‌تر می دادند، یقین بداند که نسبتِ به همه صاحبانِ نفت، یعنی همه ی مردم و همه اولادِ مردم و احفادِ ایشان، بده‌کار است و باید حساب پس بدهد...

 اگر این‌گونه زیستیم، با حساب و کتاب، تازه لذتِ لقمه‌ی حلال را خواهیم چشید و این گونه از فرهنگِ نفتی خواهیم گریخت.

صبح به صبح مثلِ ماهی‌گیرِ مازنی بگوییم "الهی به امید تو" و تورِ سالیِ مازنی به دوش بگیریم و برویم لبِ آب... برکت این‌گونه معنا می‌یابد. کسی برای من برکت را در کارِ کارمندی تعریف کند. چقدر تعریف ضیقی پیدا می‌کند برکت... چاره‌ای نداریم الا این‌که برای نجاتِ مملکتِ‌مان، کار راه بیندازیم. سفره ای پهن کنیم تا از کنارش دیگران لقمه برگیرند. کاری کنیم که صادرات مان از سیطره نود درصدیِ نفت نجات پیدا کند، تولیدِ ناخالصِ ملی مان از چنگال پنجاه درصدیِ نفت خلاص شود...

 لقمه شبهه بس است... چه‌قدر بنشینیم سرِ سفره ای که برای تبدیلِ دلار به تومان از گوشتِ استرالیایی و میوه‌ی چینی و برنجِ هندی و گندم آمریکایی رنگین شده است... دلِ همه برای لقمه‌ی حلال ایرانی تنگ شده است.

 

پ.ن: کتاب جالبی بود، نگاهی جدید و قابل قبول به مشکلات موجود کشور

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۲۹
راهی به سوی نور

#تحیّر

#مثنوی #غزل_علوی#

حمیدرضا_برقعی#

فصل_پنجم

 

 

خبر این است به سردار بگو برگردد 

از دم خیمه‌ی کفار بگو برگردد

خبر این است که کر می‌کند آدم را ؛ کر

طبل تو خالی این فرقه‌ی سرسام‌آور

خبر این است که پیمان شکنی‌ها علنی‌ست

داستان اُحد و تنگه و پیمان‌شکنی است

لشکر اهل حق از وادی حق برگشته

رو به روی تو کسی نیست؛ ورق برگشته 

آه برگرد که پیکار میان خود ماست

پسر هند جگرخوار میان خود ماست

آه برگرد که پشت سرِ تو دشمن توست 

و جهاد تو در این لحظه نجنگیدن توست

مکر دنیا نکند ختم به خیرت نکند

بر حذر باش که تصمیم، زبیرت نکند

گاه باید که در آشوب زمان پنهان ماند

بین خاکسترِ خاموش شده، سوزان ماند

مثل آن روز که در کوچه علی هیچ نگفت

مثل آن روز که می‌سوخت ولی هیچ نگفت

مثل مقداد که شمشیر به کف توفان بود

چشم در چشم علی منتظر فرمان بود

قصّه‌ی فتنه و نیرنگ و دغل پیوسته‌ست

مثل دستان یدالله زبانم بسته‌ست

آن‌چه این طایفه خواندند بگو قرآن نیست

آن‌چه بر نیزه نشاندند بگو قرآن نیست

آن که در شعله‌ی در سوخت، همان قرآن بود

همچنان شعله می‌افروخت، همان قرآن بود

آه برگرد که پیمان‌شکنی پیرش کرد

داغ عمّار و اویس قرنی پیرش کرد

می‌رود قصه‌ی ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام ...

💚💚💚💚

تازه این اول قصه است حکایت باقیست

ما همه زنده برآنیم که #رجعت باقیست

رفته ساقی که قدح پر کند و برگردد

عرش را غرق #تحیر کند و برگردد

دیر یا زود ولی می‌رسد از راه آخر

یک نفر عین #علی میرسد از راه آخر

مینویسم که شب تار سحر می‌گردد

👈یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد ...

#‌اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۸
راهی به سوی نور

#صبر

#دکتر_عبدالحمید_دیالمه

ضابطه حرکت بر صراط مستقیم

 

ما اگر در این مرحله پایانی، احیاناً بُغض معاویه را در نظر داشته باشیم و نه حُبّ علی را، کار خراب می‌شود؛ چون مبارزات ما دو شکل دارد: گاهی به دلیل حُبّ علی کار می‌کنیم، اما گاهی به دلیل بغض معاویه!

 آیا اساساً می دانیم تفاوت این دو در چیز؟

 بُغض معاویه الزاماً حُبّ علی را به همراه ندارد؛ یعنی ناراحتی و خشم ما از معاویه، دلیلی بر داشتن محبت علی علیه السلام نیست؛ مثل خوارج. آن‌ها همان گونه که نقشه کُشتن علی را کشیدند، نقشه کشتن معاویه و عمروعاص را هم کشیدند. این‌ها بُغضی دارند که علی یا معاویه برایشان فرقی نمی‌کند، هر دو را می کشند. ولی زمانی هست که فرد به دلیل داشتن حُبّ علی علیه السلام می‌جنگد و قتال می کند. در آن زمان است که حُبّ علی، حتماً بغض معاویه را هم در درون خودش دارد؛ یعنی امکان ندارد در اسلام در کنارِ شعار توَلّی، تبَرّی نباشد.

 

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۰
راهی به سوی نور

#هر_دو_در_نهایت_می‌میرند

#آدام_سیلورا

#میلاد_بابانژاد #الهه_مرادی

#نشر_نون

 

سال‌ها از زندگی‌ام را صرف احتیاط برای زنده ماندن کردم تا بلکه زندگی طولانی‌تری داشته باشم و ببینید این روش من را به کجا رسانده است.

در خط پایان هستم و هرگز لذت مسابقه دادن را تجربه نکردم.

آدم‌ها فکر می‌کنن برای کارهایی که دوست دارن، همیشه وقت دارن و لذت داشته‌هاشون رو نمی‌برن، حرف‌هاشون رو هم به هم نمی‌گن و صبر می‌کنن.

اما من فهمیدم که ما آدم‌ها واقعاً وقتی برای منتظر شدن و تلف کردن نداریم.

پ.ن: کمی بعد از نیمه‌شب، از قاصد مرگ با #متیو_تورز و #روفوس_امتریو تماس گرفته می‌شود تا خبر بدی به آن‌ها داده شود:

آن‌ دو قرار است امروز بمیرند.

متیو و روفوس با هم کاملاً غریبه‌اند اما به دلایل متفاوتی هر دویشان در روز آخر زندگی‌شان به دنبال پیدا کردن دوست جدیدی هستند و این شروعی است برای یک روز پر از ماجراجویی و هیجان... و پایانی نزدیک. 

تفاوت کتاب را حتی در نام گذاری آن می شود فهمید، عنوان کتاب پایان آن را فاش می کند.

 

پ‌ن۲: «هر دو درنهایت می‌میرند» داستانی است الهام‌بخش، احساسات‌برانگیز و دلپذیر البته با تعابیر و پرداختی نه چندان دقیق به مرگ 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۲۷
راهی به سوی نور

#کوله_ات_رو_بردار!

#حسین_عرب_اسدی

#حمیدرضا_محمدی

 

تشکیلات و مفاهیم مرتبط با آن، مفهومی عملی است، نه نظری!

یعنی در کشاکش عرصه ی عمل و عینی، تجسم و ظهور می یابد و ادراک می شود؛ از این رو هرچه در مقام نظر به آن پرداخته می‌شود؛ روایتی است از عملیات عینی و بیرونی. آدم های مختلفی با تیپ شخصیتی مختلف در پی یادگیری مفاهیم مرتبط با تشکیلات هستند و البته بسیاری نیز در پی یادگیری تکنیک ها و مهارت های هستند که اگر آن را به کار گیرند، اثر بخشی بیشتری در تشکیلات خود داشته و بهره وری تشکیلات خود را بالا می برند.

 

 

پ.ن: کتاب مناسب برای کسانی که تجربه ی کار تشکیلاتی داشتند و می خوان بهره وری بالاتری داشته باشند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۲۰:۲۱
راهی به سوی نور

#در_محضر_لاهوتیان

(زندگینامه، شیوه سلوکی، خاطره‌ها و رهنمودهای عارف بصیر و سالک روشن ضمیر حضرت جعفر آقای مجتهدی (قدس‌سره))

#محمدعلی_مجاهدی (#پروانه)

 #انتشارات_مستجار

 

 

آقای مجتهدی فرمودند: باید از کوه بالا برویم!

عرض کردم: در مواقع عادی هم نمی‌توان از این کوه صعود کرد چه برسد به حالا که برف سنگینی باریده و تمام کوه و راه‌های اطراف آن را فرا گرفته است!

فرمودند:

تا مولا داریم غصه‌ای نداریم خودشان ما را راهنمایی می‌کنند!

آقای مجتهدی از جلو و من از پشت سر ایشان می‌رفتم و سعی می‌کردم پای خود را در جای پای آقا قرار دهم. مدتی گذشت تا به قسمت نسبتاً هموار و مسطحی از کوه رسیدیم.

فرمودند اینجا محل مأموریت ماست! و در حالی‌که دستان خود را به صورت می‌کشیدند، گفتند:

عجب عجب اینجا سه دانشجو در زیر برف پنهان شده‌اند و از حضرت مسیح برای رهایی خود کمک خواسته‌اند! احمد آقاجان! کمک کنین تا برف ها را کنار بزنیم...

 

پ‌.ن: 

هر قدر بر مقام عرفانی ایشان افزوده شد، افتادگی و تواضع ایشان هم بیشتر شد که #ادعا در #عرفان بالاترین سقوط‌هاست؛

👈زیرا فرموده‌‌اند خودبین خدا نبیند.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۰ ، ۲۳:۲۰
راهی به سوی نور

سر_بر_خاک_دهکده

#فائضه_غفار_حدادی

#انتشارات_شهید_کاظمی

 

مگر یک شهر چقدر ظرفیت دارد؟

شاید این ایام امام حسین کربلا را می‌سپارد به علمدارش.

شهردار که او باشد، دیگر همه چیز ممکن است.

شهر اندازه یک کشور، کش می‌آید و بعد که همه را بغل کرد، فشارشان می‌دهد.

آنقدر به هم نزدیکشان می‌کند که دلهاشان به هم گیر کند.

اخبار و احوالشان در هم گره بخورد.

از غریبگی مسافت‌های دور و دراز در بیایند و مثل مردم یک دهکده به هم نزدیک شوند.

دهکده‌ای که انگار زادگاهشان بوده و خانه پدری را هنوز هم دلشان نیامده بفروشند و هر سال اربعین، میعادگاهی است که همه رفته‌ها و هویت گم کرده‌ها برمی‌گردند به وطن‌شان.

به هویت‌شان‌.

به خاکشان.

خاکی که برایشان مقدس است آنقدر که مُهر نمازشان کردند و هر بار که خدا را سجده می‌کنند سر بر خاک دهکده‌شان می‌گذارند.

هر بار ذراتی میکروسکوپی از مُهر کربلا می‌چسبد روی پیشانی‌ها و هواهای سرگردان روی مغز را به مِهر کربلا تبدیل می‌کند.

مِهرِ بی‌پاسخ، انباشته که بشود، بیقرار می‌کند.

چیزی که باعث می‌شود هر سال کوله پشتی‌هایشان را بردارند و پیاده راه بیفتند سمت کربلا.

کربلا که نه؛ دهکده‌ای که می‌تواند اندازه یک کشور کش بیاید و شهردارش همان علمدار است ....

 

پ‌ن:

"معرفت ، محبت می‌آورد و محبت چیز عجیبی‌ست!"

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۰ ، ۲۳:۴۸
راهی به سوی نور