راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

تو بودی، صبر می‌کردی؟ اگر مادرت کشیش باشد و پدرت پلیس، اگر با این اصل قاطع و آشکار بزرگ شده باشی که آدمی اگر دستش برسد به دیگران کمک می‌کند و تا مجبور نباشد کسی را تنها رها نمی‌کند؟

نه...

پس پسرک نوجوان دوید سمت پل و مرد را صدا کرد و مرد لحظه‌ای ایستاد و دست از کار کشید. پسرک نمی‌دانست چه باید بکند، پس فقط شروع کرد به حرف زدن. تلاش کرد اعتماد مرد را جلب کند، تا مجبورش کند به‌جای یک قدم به جلو، دو قدم به عقب بردارد. باد به‌نرمی به کاپشن‌هایشان می‌زد. نم باران توی هوا بود و بوی پاییز می‌آمد. پسرک تلاش می‌کرد واژگانی بیابد برای گفتن اینکه چقدر دلیل برای زندگی هست حتی آن لحظه که حست عکس این را می‌گوید.

 

مردِ روی نرده دو بچه داشت. خودش به پسرک گفت. شاید چون پسرک او را یاد بچه‌هایش می‌انداخت. پسرک با وحشتی که در هر کلامش موج می‌زد التماس کرد: "خواهش می‌کنم، نپر!"

مرد آرام نگاهش کرد، حتی با کمی دلسوزی، و پاسخ داد: "می‌دونی بدترین چیز پدر و مادر بودن چیه؟ اینه که آدم فقط به‌خاطر بدترین ثانیه‌هاش قضاوت می‌شه. آدم هزار و یک کار رو درست انجام می‌ده و بعد فقط یکی غلط از آب درمی‌آد و بعد تو تا ابد می‌شی اون پدری که سرش گرم موبایلش بود و تاب خورد تو سر بچه‌اش. چند شبانه‌روز پشت‌سرهم چشم ازشون برنمی‌داری، بعد فقط می‌آی یه دونه پیامکت رو بخونی و همهٔ اون ثانیه‌هات از کف می‌ره. هیچ‌کس نمی‌ره پیش روان‌شناس تا از همهٔ اون هزاران باری حرف بزنه که تاب نخورده تو سر بچه‌اش. پدرومادرها با خطاهاشون تعریف می‌شن."

#مردم_مشوش

#فردریک_بکمن

#الهام_رعایی

#معرفی_کتاب

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۳۷
راهی به سوی نور

به قول مامان‌بزرگ، یک کتابفروشی مکانی است که ده‌ها هزار نویسنده، زنده یا مرده، در کنار هم چیده شده‌اند. اما کتاب‌ها بی‌صدا هستند. آنها در سکوت باقی می‌مانند تا اینکه کسی آنها را بردارد و ورق بزند. تنها آن موقع است که آنها داستان‌های خود را بیرون می‌ریزند، به آرامی و کامل، درست به اندازه‌ای که من می‌توانم از پسش بر بیایم.

پ.ن: کتاب جالبی بود، مناسب نوجوان هست به نظرم و میشه درباره ی چیزهایی که همیشه هست و مهم، اما آنقدر هست که عادی شده مطالب جالبی رو بهمون بگه...

#بادام

#کتاب_نوجوان

#ون_پیونگ_سون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۳۳
راهی به سوی نور

دانش‌آموزان، رفته‌رفته کم‌تر و کم‌تر می‌شوند. دیگر دارد از دست نرگس حرصم می‌گیرد. انگار حالی‌اش نیست که من گرسنه‌ام. حتماً باز هم معلم‌ها را سؤال‌پیچ کرده... این وضعش نمی‌شود. امروز باید تکلیفش را تا آخر سال روشن کنم. من که نمی‌توانم روزی نیم ساعت توی خیابان‌ها الّاف شوم! اصلاً همه‌اش تقصیر خودم است. زیادی لوسش کرده‌ام. بخصوص از وقتی عینک را برایش خریدم، حسابی پررو شده. همین جا باید عینک را از او بگیرم تا دیگر لوس‌بازی درنیاورد... اِ... انگار جدی‌جدی خبری از او نیست! دیگر کسی از مدرسه بیرون نمی‌آید. نکند...

می‌روم جلوتر. سروکلهٔ چند نفر دیگر هم پیدا می‌شود. از قیافه‌هایشان پیداست که معلم‌اند. آن‌ها که می‌روند، جلوی مدرسه سوت و کور می‌شود. کم‌کم دارد دلم شور می‌زند. نکند اتفاقی افتاده باشد! یک دلم می‌گوید باز هم صبر کن، شاید بیاید، شاید خوابش برده باشد؛ یک دلم هم می‌گوید شاید معلم نداشته، زودتر رفته. اما چرا این همه دانش‌آموز معلم داشته‌اند؟ تازه، مگر نرگس با فرشته هم‌کلاس نیست... ای وای، ضربان قلبم دوباره دارد تند می‌شود. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟...

بابای مدرسه می‌آید پشت در. نگاه می‌اندازد بیرون. بعد دو لنگهٔ در را هل می‌دهد تا ببندد. انگار دنیا می‌خواهد روی سرم خراب شود. می‌دوم طرفش.

ـ آقا، آقا، صبر کن. آبجی من هنوز نیومد

 

پ.ن: یک کتاب خوب مناسب نوجوان دختر و پسر، با موضوع قیام و انقلاب 

#نرگس

نویسنده: #رحیم_مخدومی

انتشارات: #سوره_مهر

#معرفی_کتاب

#کتاب_نوجوان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۳۱
راهی به سوی نور

مدّتی هم به این صورت گذشت تا آنکه معاویه برای کارگزارانش بصورت یک متن واحد بخشنامه فرستاد: «مراقبت کنید درباره هر کسی که ثابت شد «علی» و اهل بیتش را دوست دارد، حتما نام او را از دفترهای دولتی محو و شهادت او را در هیچ محکمه‌ای قبول نکنید». سپس در بخشنامه دیگری چنین نوشت: «هر کس متّهم شد که از شیعیان «علی» است، حتی اگر شاهدی هم درباره او نبود، او را به قتل برسانید». پس از این بود که شیعیان را به مجرد اتّهام و گمان در هر جایی کشتند، بطوری که گاهی یک فرد کلمه‌ای را اشتباه می‌گفت و بخاطر آن گردنش زده می‌شد.

معاویه بخشنامه دیگری برای کارگزارانش فرستاد: «از هیچ یک از شیعیان علی بن ابی طالب و اهل بیت و اهل ولایتش که معتقد به برتری او هستند و فضایل او را نقل می‌کنند، شهادتی قبول نکنید». و در بخشنامه‌ای دیگری به آنها نوشت: «اگر کسانی از شیعیان عثمان و محبّین و اهل بیت او و اهل ولایتش که معتقد به برتری او هستند و فضایل او را نقل می‌کنند، نزد شما باشند، حتما آنان را از نزدیکان خود قرار دهید، گرامیشان بدارید، مقرّبشان کنید و بر شرافتشان بیافزایید. و نام همه کسانی که درباره عثمان روایت می‌کنند را با ذکر نام پدرش و اینکه از چه طایفه‌ای است برایم بنویسید.»

#حسین_از_زبان_حسین

#محمد_محمدیان

#نشر_معارف

#معرفی_کتاب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۲۹
راهی به سوی نور

برای دهه فجر، قرار شد با نوجوان های کلاسم بریم کاخ موزه نیاوران.

از چند هفته قبل داشتم فکر میکردم، برای اون روز چه چیز میشه به بچه ها گفت؟

به این نسلی که فکر میکنه هر آنچه لازم هست بدونه رو می دونه، ولی در واقع هیچ چیز نمیدونه.

لااقل هیچ چیزی رو بدون تحریف نمی دونه....

 

خلاصه می گم و می گذرم چون خیلی با این قسمتش کاری ندارم.

من حدود ۱۵ روز فکر کردم، با دوستان خلاقم جلسه گذاشتم، کتاب خوندم، طراحی کردم و شبی که میخواستم برم برای چاپ تا ساعت ۴صبح بیدار موندم، محل کارم چون کسی نبود تو خونه که برام پرینت بگیره، یه ساعت مرخصی ساعتی گرفتم و... به هر بدبختی بود کار رو رسوندم.

 

به نظر خودم یه چیز شسته رفته شد. 

چون فکر کرده بودیم از کجا شروع بشه به کجا برسه و چه روندی رو طی کنه.

به اینکه کجا چی بگی؟ چه صوتی پخش شه؟ چه متنی خونده شه؟چه سوالی؟چه تصویری؟ و.. همه فکر شده بود. 

تهش هم نتیجه خوب شد.

 

الحمدلله

.

.

.

.

 

امروز معلم پرورشی یکی از مدارسی که می رفتم، زنگ زد گفت بچه ها رو چهار روز دیگه داریم می بریم موزه عبرت.

برای تو راهشون چی کار کنیم؟ 

چندتا ایده ی قبلی اجرا شده برای نوجوان ها رو براش فرستادم.

گفت این ها خیلی زمان بر هست، خودم این چند روز مسافرتم و نمی رسم.

این بچه ها حتی توحید هم قبول ندارن، اصلا نمیشه باهاشون حرف زد، فقط چندتا جوان با ظاهر درست کنارمون باشه کافیه...

.

.

.

 

 

قبول نکردم.

چرا؟ 

چون شیفت بودم😁

ولی فقط این نبود، شاید می شد جابه جاش کرد.

اما 

یه چیزهایی تو مغزم تکون می خورد که باعث شد قبول نکنم.

 

 

این مدرسه رو چند ماهی هست که می رفتم، اما دریغ از فراهم کردن یه فرصت کوچیک برای ارتباط با بچه ها، همش کارهای غیر ضروری و بی فایده و بدون حضور بچه ها.

دیگه نرفتم.

دارم فکر می کنم نوجوانی که تا حالا من رو ندیده، قراره در یه مسیر اتوبوس که شرایط گپ و گفت به راحتی فراهم نیست، چطور باهام ارتباط بگیره و اعتماد کنه؟

نوجوانی که تصور مسئول پرورشی شون، خدا ناباوریش هست، چطور قراره در ارتباط محترم و مهم شمرده بشه؟

وقتی به اندازه ی چند ساعتبرای صرفا پرینت و کپی کردن ساعت ها فکر یه نفر دیگه حاضر نیستن برای این نوجوان وقت بذارن، وقتی مسئله ی اصلی، رسیدن به بهترین راه حل، برای مشکلِ حس شده نیست، وقتی...

 

مگه تغییری شکل می گیره؟ 

مگه اتفاقی میوفته؟

حیف این همه فطرت درست که حوصله ی وقت گذاشتن رو برای سوالاشون نداریم...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۲۲
راهی به سوی نور