راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است


 دل‏هایى که بر اساس اهمیت حادثه‏‌ها، کارها را رده‏‌بندى کرده‏‌اند، در حالیکه هزار کار دارند، بیش از یک گرفتارى برایشان نیست. چون در یک‏ لحظه، گرفتارى ما، فقط مربوط به آن کار و آن حادثه‏‌اى است که *اهمیت زیادترى دارد و ضرورت بیشترى* . اگر تمام کارها را انجام بدهیم و این یک کار، بماند، کارى انجام نداده‏‌ایم و بار خود را نگذاشته‏‌ایم و اگر آن یک کار را، فقط همان را، بیاوریم، دیگر حرفى براى ما نیست و بازخواستى نیست. و همین است که دیگر سیل حادثه‏‌ها و انبوه کارها، ما را خُرد نمى‌کند و به بازى نمی‌گیرد.  

(رشد، ص: 14)

پ.ن۱:اولین جمله ای که از استاد صفایی خوندم متن این دکمه بود! از اونجا به بعد متوجه شدم چه چیزهایی رو باید از ایشون می خوندم و نخوندم.کند ترین کتاب هایی که می خونم مربوط به ایشونه!هر صفحه اش رو سه روز باید فکر کنی!

پ.ن۲:از کتاب رشد یا صراط شروع کنید...

پ.ن۳: کتاب بخونیم...

پ.ن۴: فردا ۱۶اذره...روزی که خاطره خوبی ازش ندارم....سالگرد وفات پدر دوستم... لحظه  لحظه ی از دست دادن پدرش رو کنارش بودم و درک کردم....چقدر از صبرش یاد گرفتم...شادی روحشون فاتحه ای قرائت بفرمایید.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۰
راهی به سوی نور

-یه سوال بپرسم؟

- بپرس

- سخت نیست؟

- چی؟

- چادر...

- جا خوردم!

برای جوابش باید تمام اتفاقای این چند سال رو مرور کنم

از لجظه ای که فکرکردم دوستش دارم تا اون لحظه لحظه هایی که مثل یه بچه هر روز کامل و کامل تر شد.تا اون روزی که فهمیدم چادر آداب داره باید آدابش رو بدونی که عاشقش بشی...

باید روزهای گرم تابستونمو مرور کنم! روزهای ماه رمضون این چندسال یادم نباید بره...سر ظهره وسط مرداد با دهن روزه!

یاد روزای بارونی، خیس شدن و نفوذ آب تا عمق جونت

روزهای زمستون رو هم مرور کردم...روزهایی که به خاطر رنگ سیاه،چادرت نقش کولر و بازی می کنه برات و یخ یخ میشه، یاد  اون همه لباس و پالتو و کاپیشن که به خاطر مدل و حجمشون نمی شد زیر چادر بپوشم و باید قیدشون رو میزدم...

حرف لباس شد باید به یاد بیارم دقتی که تو جنس روسری باید بکنی که از سرت با وزن چادر سر نخوره، باید حواست به شالی که می خری باشه که زیادی پف نداشته باشه...به رنگ و لعاب روسریت که باید به حرمت چادرت بیاد...

مرور می کنم تمام این 5 سال رو

از اینکه خود خانواده باورشون نمی شد و می گفتن نهایت دو هفته رو سرم می مونه!

حرف کسی که گفت چادر سر کردی که شغل دولتی گیر بیاری!

تیکه ها و طعنه ها! صدای قار قاری که گاه و بی گاه از کنار گوشت میشنوی

فحش هایی که بارها بی دلیل، بی درگیری صرفا به خاطر چادری بودنت خوردی

صحنه هایی که باید در رسانه ها ببینی و درد بکشی! قاتل ها و جانی ها را با چادر تو به دادگاه میاورند....زن های سطح پایین اجتماعی در فیلم ها همه چادری اند...

اولین بغض بیمارستانت...یاد اینکه وقتی حیای چادر و فهمیدی باید حیای نگاه هم بفهمی و استادی که صرفا به خاطر نگاهت هم مسخره ات کرد هم بهت نمره نداد...

یاد سوپروایزری که گفت چادرتو در نیاری حضوری برات نمیزنم و نزد...

یاد اتاق عملی که حاضر نشدی اسکراب مشترک با اقایون انجام بدی...

یاد اولین باری که گفتی نامحرم فامیل و غیر فامیل نداریم که...باید تو مهمونی ها هم چادر سر کنم...

یاد اولین واکنش ها!یاد اینکه چند لحظه شک کردی! موندی! نرفتی بیرون از اتاقت!

باید یادت بیاد تمام پارک چیتگری که به عشق دوچرخه سواریش می رفتی و حالا فقط ناظر دوچرخه سواری فک و فامیل شدی...

یاد به دریا زدن و دوچرخه سواری های شمال که حالا شان چادرت مانع خیلی از حرکات و رفتارها شده...

یاد سختی جمع کردن چادرت تو کوه نوردی و رانندگی و و باد و بارون... یاد اینکه باید همش حواست باشه که لای پله برقی، در تاکسی و ماشین و... گیر نکنه، به تیغ و شاخه ی گل و گیاهی گیر نکنه؛ به اینکه باد کنارش نزنه، به اینکه با دست پر حواست باشه چادرت کنار نره و....

یاد تنها چادری خانواده بودن...

پس سخته...

اما چرا من ولش نمی کنم؟

 همه این سختی ها رو مقایسه می کنم با چیزای مهم دیگه زندگیم

اینکه تو خیابون راه می رم بی اینکه کسی بخواد بهم حرفی بزنه که شأن و جایگاه زنانه ام زیر سوال بره...بی اینکه به محض تاریکی هوا احساس خطر کنم از حضورم در خیابون ها...بی اینکه وقتی منتظر تاکسی ام هر کس و ناکسی به خودش جرات بده که بوق بزنه

می ارزه به اینکه اقایون همکلاسی وهم کار لحن وادبیات و نوع برخوردشون دستشون بیاد که باید چطور باشه... می ارزه به اینکه  بهشون خیلی غیر مستقیم بگی خانومی کسی نیستی، اسم کوچیک صدا زدن نداریم و...

می ارزه به اینکه ثابت کنی با تمام این محدودیت ها میشه کاری کنی که اونقدر خوب و موثر باشی که حتی اگه با ظاهرت مشکل داشتند به خاطر مهارت و علم و اخلاقت نتونن کنارت بزنن...

می ارزه تو سرما و گرما، آفتاب و بارون سرت کنی که با تمام گوشت و پوستت تفاوت نگاه های هوس آلود مردان شهرت رو متوجه بشی...که خط نگاهشون با رد شدن از کنارشون به تو نباشه...

می شه ...

میشه با همه عزیزانت بجنگی و تحقیر شدن ها و مسخره شدن ها رو تحمل کنی که یه دیدگاه غلط و ذهنیت اشتباه رو اصلاح کنی...

ارزشش رو داره...این همه سختی به اینکه حس کنی در گناه دیگری شریک نشدی به اینکه مطمئن باشی در پاشیده شدن خانواده ای نقش نداشتی به اینکه حس کرامت کنی چون غیر ظاهر جذاب چیزهای دیگه ای داری که بتونی با ارایه اش هویت پیدا کنی...که بهت توجه بشه.

از همه مهم تر....می ارزه

به قیمت اینکه تمام زندگیت رو بدی برای تحمل سختی چادر سر کردن ولی حس کنی حجابت، لبخند تمام زندگیت رو همراه داره....

می ارزه در جهت هدف نهایی زندگیت اندک سختی دنیوی رو هم تحمل کنی، می ارزه سختی هات رو خودت با جون و دل بپذیری که سختی و مصیبت های بزرگ که تحملش از حد توانت بیشتر هست دامن گیرت نشه...

 

خواهر جونی می دونم تو چادری شدنت هیچ نقشی نداشتم اما چادری شدنت کلی خوشحالم کرد...

یادت باشه خیلی از رزق ها روزی هر کس نمیشه؛ و مهمتر از اون با دستای امام حسین(ع) به هر کسی چیزی نمی دن

یادت باشه هر بار که چادرتو سر کردی گوشه اش رو بگیری و ببوسی و بگی  هذه امانتک یا فاطمه الزهرا...

یادت نره چادری شدن آداب داره وقتی آدابشو فهمیدی عاشقش می شی


چادری شدنت مبارک.....

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
راهی به سوی نور

اینکه از بزرگ ترین اتفاقی که داره برام میوفته ننویسم خیلی عجیبه

اونم واسه من که عادت دارم بنویسم.


اما

 خدا می دونه چقدر این روزا گرفتارم

انگار هرچی می دوم بازم از همه کارام عقبم

از ارشدم ننوشتم

از ارشدی که چقدر اعصاب خوردی داره برام!

از اساتید غرب زده ی خود کم بین که این نگاه سیاه رو کلا دارن می کنن تو حلق همه دانشجوهاشون

از هم کلاسی ها که متاسفانه به خاطر تعداد کم و نسبت تقریبا یکسان جنسیت روابط در نوع خودش بی نظیره...گرم و صمیمی! برادران و خواهران دینی همدیگه ایم انگار!

عجله ی بچه ها برای جمع کردن چیز مضحکی به اسم CV هم در جای خودش جای بررسی داره...می رن کنگره کلا می خوابن آخرشم مدرک می گیرن!

یه سوال هم برام ایجاد شده! اینا که قانون های تحصیلی میذارن فکر هم می کنن آیا؟

برایPHDباید سابقه کار داشته باشی، از طرفی کار کردن دولتی در دوران دانشجویی مجاز نیست.

بیمارستان های خصوصی هم اگر بخوان قانونی عمل کنن،بدون مدرک پایان طرح نباید استخدام و بیمه کنن( که قانونی عمل نمی کنن) در نتیجه تو اصلا نمی تونی سابقه جمع کنی!

تازه واسه من اضافه کنید که یا به دلیل شرایط خاص بیمارستان های خصوصی نمی تونم برم  اونجا کار کنم( آخه اونجا جزء کشور جمهوری اسلامی محسوب نمی شه و  کلا OPEN MIND روزگار می گذرونن، حق میک آپ وممنوعیت چادر و...)

و دلیل دوم اینکه اصلا وقت کار ندارم!

تو این تقریبا دو ماه  تحصیل همش دارم فکر می کنم کجای فعالیت های روزانه ادم های تحصیلات تکمیلی( که غالبا با هدف هیئت علمی شدن اومدن) فرهنگ و کمک به عزت کشور و همدلی با مردم و هم دردی به معنای واقعی هست؟ کجا دارن به نقش هاشون فکر می کنن که بعد متناسب با اون شغل انتخاب کرده باشن؟

روز اولی که استاد هدف بچه ها رو از ادامه تحصیل می پرسید جالب بود(مهاجرت، فرار از بالین و بیمارستان، کل کل با دوستان، همینطوری هر رشته ای بود دوست داشتن تا آخرش بخونن و...)

 نکنه منم یه روز اهدافم یادم بره!نقشم رو فراموش کنم...نکنه راه رو منزلگاه کنم! نکنه با زیاد شدن علمم، جسارت های مذهبی و تقیداتم کم و کم و کمتر بشه...

بگذریم...

از 8 آبان بی تربیت که یه غصه بزرگ گذاشت رو دلم....

از پایان چله نشینی خاص و هم زمانی مبارک این 40 روز با ختم قرآنم وهم زمانیش با تولد جنابمان هم می گذریم...

از اتفاقای محل خدمتمان هم می گذریم ( محل خدمت استعاره است!)

اتفاقای باور نکردنی و کمی تا قسمتی ابری تشکل جان دانشگاه هم بماند( بنده خدا ما!) ولی خیری بود که باعث شد که بررسی کنم، حضور از اول تا الانم را،روابطم را،زیاده روی ها و کم گذاشتن هایم را...که اصلاح  کنم...رفتارها را...

از اتفاقای کم سابقه( و شاید حتی بی سابقه) و خوشحال کننده فک و فامیل جانمان هم همینطور(جوونه های قدم های سخت زندگیم داره کم کم رشد میکنه و شاید این روزی کربلا هدیه همین قدم های سخت زندگیم بود)

ولی از کربلا و اربعین وپای پیاده و.... نمیشه گذشت

این که چی شد که من هر جا پیدا کردم ثبت نام کردم و هی نشد و خبر ندادن بماند

اینکه آخرین روزا همه جا زنگ می زدن که بیا و من چون به خواهر جان قول همراهی داده بودم بماند

اینکه با چه جراتی تصمیم گرفتیم دوتایی بریم بی هیچ کاروانی هم بماند( بی فکری نکردیم ها! من دانشجو ام و کادر درمان هم می تونستم برم ولی خواهر جان نمی تونست و همراه هم اجازه نداشتیم ببریم!کاروان بیرون هم جاشون پر بود یا شرایط بدی داشتن!)

اینکه چه طور مادر جان رو راضی کردیم که اذن خروج دهند هم خودش مثنوی ای است که بماند!

و حالا من بعد یه هفته بدو بدو

 فردا بعد کلاسم باید یه اردوی دیگه شرکت کنم و شب جمعه برگردم

و شنبه راهی  کربلا بشیم

ولی سر فرصت می نویسم

از کربلا

از حرم

از احساس خوب هم قدم شدن با سیل عاشق هایی که همه یه معشوق دارند

از...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۸
راهی به سوی نور