راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




نوجهان

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۲۲ ب.ظ

برای دهه فجر، قرار شد با نوجوان های کلاسم بریم کاخ موزه نیاوران.

از چند هفته قبل داشتم فکر میکردم، برای اون روز چه چیز میشه به بچه ها گفت؟

به این نسلی که فکر میکنه هر آنچه لازم هست بدونه رو می دونه، ولی در واقع هیچ چیز نمیدونه.

لااقل هیچ چیزی رو بدون تحریف نمی دونه....

 

خلاصه می گم و می گذرم چون خیلی با این قسمتش کاری ندارم.

من حدود ۱۵ روز فکر کردم، با دوستان خلاقم جلسه گذاشتم، کتاب خوندم، طراحی کردم و شبی که میخواستم برم برای چاپ تا ساعت ۴صبح بیدار موندم، محل کارم چون کسی نبود تو خونه که برام پرینت بگیره، یه ساعت مرخصی ساعتی گرفتم و... به هر بدبختی بود کار رو رسوندم.

 

به نظر خودم یه چیز شسته رفته شد. 

چون فکر کرده بودیم از کجا شروع بشه به کجا برسه و چه روندی رو طی کنه.

به اینکه کجا چی بگی؟ چه صوتی پخش شه؟ چه متنی خونده شه؟چه سوالی؟چه تصویری؟ و.. همه فکر شده بود. 

تهش هم نتیجه خوب شد.

 

الحمدلله

.

.

.

.

 

امروز معلم پرورشی یکی از مدارسی که می رفتم، زنگ زد گفت بچه ها رو چهار روز دیگه داریم می بریم موزه عبرت.

برای تو راهشون چی کار کنیم؟ 

چندتا ایده ی قبلی اجرا شده برای نوجوان ها رو براش فرستادم.

گفت این ها خیلی زمان بر هست، خودم این چند روز مسافرتم و نمی رسم.

این بچه ها حتی توحید هم قبول ندارن، اصلا نمیشه باهاشون حرف زد، فقط چندتا جوان با ظاهر درست کنارمون باشه کافیه...

.

.

.

 

 

قبول نکردم.

چرا؟ 

چون شیفت بودم😁

ولی فقط این نبود، شاید می شد جابه جاش کرد.

اما 

یه چیزهایی تو مغزم تکون می خورد که باعث شد قبول نکنم.

 

 

این مدرسه رو چند ماهی هست که می رفتم، اما دریغ از فراهم کردن یه فرصت کوچیک برای ارتباط با بچه ها، همش کارهای غیر ضروری و بی فایده و بدون حضور بچه ها.

دیگه نرفتم.

دارم فکر می کنم نوجوانی که تا حالا من رو ندیده، قراره در یه مسیر اتوبوس که شرایط گپ و گفت به راحتی فراهم نیست، چطور باهام ارتباط بگیره و اعتماد کنه؟

نوجوانی که تصور مسئول پرورشی شون، خدا ناباوریش هست، چطور قراره در ارتباط محترم و مهم شمرده بشه؟

وقتی به اندازه ی چند ساعتبرای صرفا پرینت و کپی کردن ساعت ها فکر یه نفر دیگه حاضر نیستن برای این نوجوان وقت بذارن، وقتی مسئله ی اصلی، رسیدن به بهترین راه حل، برای مشکلِ حس شده نیست، وقتی...

 

مگه تغییری شکل می گیره؟ 

مگه اتفاقی میوفته؟

حیف این همه فطرت درست که حوصله ی وقت گذاشتن رو برای سوالاشون نداریم...

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۱۱/۱۷
راهی به سوی نور

نظرات  (۱)

۱۴ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۳۶ عطاملک | قرارگاه سایبری

سلام

میتونید در  قرارگاه فرهنگی از ایده های دیگران الگو بگیرید 

یا ایده هایی که اجرا کردید رو برای بقیه هم به اشتراک بزارید

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی