راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

#ربه_کا
#دافنه_دوموریه

چه خوب بود وسیله ای اختراع میشد که خاطرات را مثل عطر در بطری نگه می داشت.
از آن پس دیگر محو و یا کهنه نمی شدند و آدم هر وقت می خواست در بطری را باز می کرد و مثل این بود که لحظات را بار دیگر زندگی میکند.

 

 

پ.ن: کتاب یکی از مشهورترین آغازهای ادبیات را دارد:
«دیشب در عالم رؤیا دیدم که بار دیگر در ماندرلی پا گذاشتم» 
ربه کا؛ از زبان زن جوانی که هرگز نامی از او در کتاب گفته نمی‌شود، روایت شده است. او به شرح زندگی اش با مردی ثروتمند می پردازد و ماجراهایی که در همراهی با این مرد کشف نشدنی، برایش اتفاق می افتاد.
پ.ن ۲: جالب ترین نکته از کتاب واسه من این بود،ماها ( خصوصا در این دنیای اکثرا مجازی) خیلی وقت ها حسرت آدم هایی رو می خوریم که فقط ظاهر قشنگ و‌جذابی دارن.
حسرت داشتن مادیاتی که نماشون برامون جذاب هست.
ولی وقتی فرصت پیش بیاد که به عمق و داخلشون بریم،متوجه می شیم چقدر دوست داریم، ازشون فرار کنیم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۲
راهی به سوی نور

#رقص_در_دل_آتش
#سعید_عاکف

ما نه لشکر بودیم، نه گردان و نه حتی گروهان. دشمن ولی زد به فرار. فقط همان سنگر دوشکا آتش می ریخت. بد جوری جلومان را گرفته بود. شفیع رفت توی دل آتشش. با گریه و با ناله رفت. صدبار از خودم پرسیدم: « این شفیع چی دیده که این قدر گریه می کنه؟!»
یعنی بچه ها هم چیزی دیده بودند؟ نه؛ فکر نکنم. ولی مثل شفیع گریه می کردند، مثل سیّد. خودشان بعدا گفتند: ما بی سعادت بودیم.
پس حتما از گریه ی شفیع، و قبلش از گریه ی سیّد، به گریه افتاده بودند. شفیع به سنگر نرسیده بود، آتش دوشکا خاموش شد. خدمه اش پا گذاشته بودند به فرار. خود شفیع اسیرشان کرد.
آن شب چقدر اسیر  گرفتیم! دویست تا هم بیشتر شدند. رنگ روی هیچ‌کدامشان نمانده بود. از همان اول، جور خاصی نگاهمان می کردند. گویی بین ما، دنبال کسی می گشتند؛ دنبال کسی که خیلی ترسیده بودند! شفیع لبش را می گزید. سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد. بلند گریه می کرد. نمی دانم آن همه اشک را از کجا می آورد؟!
اسیرها، همین طور ور می زدند، گویی سراغ کسی را می گرفتند. یکی از بچه های اهواز با ما بود...بهش گفتم: ببین این زبون بسته ها چی می گن؟ ...
اجازه سوال کردن ندادند، اسیرها. خودشان شروع کردند به صحبت. نمی دانم او چه شنید. ولی دیدم لبش را گزید. یکهو زد زیر گریه. چه گریه ای!  توی های و هوی گریه، به سجده افتاد. صورتش را به خاک ها فشار داد. دست هایش را مشت کرد. چند بار کوبید روی خاک ها. هی می گفت: ما رو ببخش، مولا جان!

 


پ.ن: کتاب، داستان زندگی دو برادر رو روایت می کنه، هاشم و علی، دو برادری که روش زندگی شون با هم خیلی فرق داره، خیلی... و داستان از کنش ها و واکنش های این دو برادر شکل می گیره.

پ.ن۲: با قلم آقای عاکف اولین بار با خوندن کتاب خاک های نرم کوشک آشنا شدم، بعد ها حکایت زمستانشون رو خوندم و یادمه انقدر برای جذاب بود که به شماره ای که برای نظر دادن بود، پیامک زدم و چه قدر بزرگ منشانه پاسخگو بودن. بعدها توی یکی از اردوهای دانشگاه مون دعوت شده بودند و من اونجا فهمیدم همچین قلمی از چه آدم دغدغه مندی  ناشی میشه.
دیگه بعد اون می دونستم احتمالا  کتاب های خودشون و کتاب های انتشارات شون(ملک اعظم) کتاب های به درد بخوری خواهند بود و الحق که تا این جا واقعا خوب بودند. کتاب هایی مثل تپه جاوید و راز اشلو(معرفی شده توسط ایشون)، گمشده ی مزار شریف، شام برفی، در جست و جوی ثریا و...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۷
راهی به سوی نور

#قیدار

#رضا_امیر_خوانی


در قرآن، اسم بعضی پیام‌بران آمده است؛ اسم بعضی غیرِ پیام‌بران هم، چه صالح و چه طالح آمده است... این صلحا عاشق حضرت باری هستند... اما حضرتِ حق، بعضی را خودش هم عاشق است... عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما... خدا عاشقی است که حتا دوست ندارد، اسم معشوق‌ش را کسی بداند... به او می‌گوید، رجل! همین... مرد! ... همین ... می فرماید و جاء من اقصی المدینة رجل یسعی ... جای دیگر می فرماید و جاء رجل من اقصی المدینة یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می کنند... یکی میاد موسای نبی را نجات می دهد... قوم بنی اسرائیل را در اصل نشان می دهد... دیگری هم قومی را از عذاب نجات می دهد... اسم ش چیست؟ اسمشان چیست؟ نمی دانیم... رجل است...

پ.ن: به جرأت یکی از قشنگ ترین کتابایی بود که خوندم

پ.ن۲: قیدارم آرزوست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۴:۲۷
راهی به سوی نور

#ای_کاش_گل_سرخ_نبود

#منیژه_آرمین


قاب عکس پدر را روی طاقچه گذاشت و قرآنی را که در پوشش مخمل سبز بود، بیرون آورد. لای قرآن پر بود از گل های محمّدی خانه پدر. سوره ای که پدر دوست داشت، در فضا مترنّم بود:« الرّحمن...».

صدای قرآن در میان پنجره های شب گرفته و در میان شاخه های تنها سپیدار حیاط پیچید.

گویی نوری بود که شعاعش تا مسافتی دور را روشن می کرد.

قلب گللر آرام گرفت. فهمید که قلب او راست می گفته و  حس کرد همه چیز درست می شود. حتی دردش را فراموش کرده بود؛ در حالی که هنوز یک قرص هم نخورده بود.

پ.ن:کتاب روایت زندگی گللر است، دختری که بعد از ازدواجش به ناچار زندگی اش تغییر زیادی می کند و این تغییرات تجربه های جدیدی را برایش رقم می زند. روایتی در میان گذشته و حال. 

پ.ن ۲: داستان پردازی خوبی داشت، فراز و فرودهای داستان کاملا به جا اتفاق میوفتاد. اما یه کم زیادی توضیح و تفضیل داشت.

پ.ن۳: عکسم که تابلوئه فتوشاپه!😁

پ.ن۴: کتاب هدیه دوران راهنماییم بود!!😳 یعنی اون موقع اصلا حال باز کردن کتابم نداشتم!( پیام اخلاقی: متناسب سن به اطرافیان کتاب هدیه بدهید!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۴
راهی به سوی نور

#ر ه ش

#رضا_امیرخانی


ایلیا آرام می گوید:

-وصل شدم به شان. مثل سیمی که وصل می شود به لامپ...

-خاک رساناست پسرم. وصل می کند همه را به هم...

در آرامشِ کنار چشمه غرق شده ایم. همان جور که نوکِ انگشتِ ایلیا توی خاک است.صدایی می آید انگار چیزی افتاده باشد تو آب چشمه. بر می گردم.

مَشکی چرمی افتاده است تو آب. مشکِ چرمی؟ بالای کاشانک و آجودانیه و دارآباد؟ بر می گردم.

مردی با ریشی انبوه که تک و توک سفید شده است، با شلوار شش جیب خاکی رنگ، مشک را پر می کند. آرام می گوید:

-آب هم رساناست ...سلام بر ارباب تشنه گانِ عالم ...و سلام بر هرکه هوای او را دارد...آب  هم زنده است...خاک می رساند به هرجا که خاک هست ... اما آب می رود حتا به جایی که آب نیست ...

پ.ن: به دوستم می گم «ر ه ش» رو بخون، قشنگه....می گه می ذاشتی چاپ بشه بعد انقدر سریع می خوندیش😀

پ.ن۲: دلم برای نوشته های آقای امیرخانی تنگ شده بود... دلم برای فصل آخر و زنده شدن کتاب«من او»  تنگ شده بود....نویسنده باید برای خواننده هاش یه قسمت خاص درنظر بگیر، قسمت آخر کتاب فقط برای«امیرخانی»خوان ها بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۵۲
راهی به سوی نور

#تب_مژگان

#محمدرضا_حدادپور_جهرمی


پدرم همیشه می گفت: «همیشه، مردن آسان تر از بد زندگی کردن است.» مادرت را از زندگی شما حذف کردن تا بتونند به خونه شما«نفوذ» کنند. همین کاری که همه جا می کنند، هر جا مادر حذف یا خراب شد، دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه!»

تب مژگان

پ.ن: رمان به شدت جذاب و گیراست، من نتونستم بذارمش زمین

پ.ن۲: اعوذ بالله از این همه خباثت!

پ.ن۳: مادر نخ تسبیح خونه ست...خدا همه‌ی مادرها رو حفظ کنه، اونایی هم که وفات کردن رحمت کنه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۲
راهی به سوی نور