راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




چراغ ها را من خاموش می کنم

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۹ ب.ظ

#چراغ_ها_را_من_خاموش_می_کنم
#زویا_پیرزاد

آرتوش ایستاد. دست کشید به ریش و به نقاشی اجمی آذین نگاه کرد. بعد گفت «می‌دانی شطیط کجاست؟» جواب که ندادم دست کرد توی جیب شلوار و رفت تا پنجره. چند لحظه حیاط را نگاه کرد. بعد برگشت.  با نُک کفش یکی از گل های قالی را دور زد. «دور نیست. بغل گوشمان. ۴ کیلومتری آبادان.» دوباره به حیات نگاه کرد. «خواست می برمت ببینی. ماداتیان و زنش و نینا و گارنیک را هم دعوت کن.» برگشت نگاهم کرد. «زن و مرد و بچه گاومیش و بز و گوسفند همه با هم توی کَپَر زندگی می کنند.» دست از جیبش در آورد و بند ساعتش را باز کرد. باید روز برویم چون شطیط برق ندارد. یادت باشد آب هم بر داریم چون لوله کشی هم ندارد.» ساعت را کوک کرد. «باید حواسمان باشد با کسی دست ندهیم و بچه‌ها را نوازش کنیم چون یا سِل می گیریم یا تراخم.» راه افتاد طرف در اتاق. «به خانم ماداتیان بگو شکلات انگلیسی برای بچه ها نیاورد چون گمان نکنم بچه های شطیط به عمرشان شکلات دیده باشند. به گارنیک هم بگو کفش ایتالیایی نپوشد که گِل و پِهن تا قوزکش بالا می آید.»
زل زده بودم به اجمی آذین. آرتوش از دم در اتاق برگشت، آمد ایستاد روبه رویم و زل زد توی صورتم. «فاجعه هر روز اتفاق می‌افتد. نه فقط ۵۰ سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همین جا، ور دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن.» ساعتش را بست. گفت «در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک همه آدم ها...»

پ.ن:
از اون رمان ها که حرف سرش زیاده، یه عده می گن بهترین رمان خانم پیرزادِ، بهترین تعریف از زن امروز که بین مدرنیته و‌سنت گیر کرده، یه عده کاملا برعکس می گن.
از اون جا که لازم بود بخونمش تا دربارش با کسی حرف بزنم، خوندم.
کاری به نظرِ کارشناسانه و فنی ندارم، سلیقه شخصی ام را می گویم:
کلاریس داستان را دوست نداشتم. چون منفعلانه ترین رفتارها را داشت. نه تحلیلی، نه منطقی نه دنیای خارج از خودی... همه چیزش در خودش و زندگی اش و ادم هایی که به گونه ای مستقیم به او ‌ربط داشتن خلاصه می شد. تمام داستان در مهمانی و‌مهمان بازی گذشت! حس های سطحی و خام. رفتارهای تحمل گرایانه ی افراطی و...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی