ما عرفت آنچه باید را...
وقتی به خودت و جهان اطرافت نگاه می کنی
وقتی لابه لای تمام مباحثه های اصول دینت می فهمی هنوز خدایت را نشناختی
وقتی کمیت توحیدت می لنگد
وقتی راضی نمی شوی به رضایی که برایت خواسته اند
وقتی توکلت سست می شود
آن وقت به حال روزگار و دنیایت نه
به حال آخرت و " ما عرفت" های روزگارت باید بگریی
باید به جنگیدن هایی که با میل بوده و اشتیاق شک کنی...
که من چون خواستم، می جنگم؟ یا چون باید بجنگم، می خواهم؟
حالا
با اطمینان می دانم
نخواستم...
که تو خواستی....
نماندم ...
که تو نگهم داشتی...
برای چه؟
که کم بودنم را به رخم بکشی؟
که یادم دهی چطور کنار تمام سختی های زندگی ام قد بکشم و بزرگ شوم؟
که چطور نخواهم
اما راضی شوم؟
به رضایتی که تو برایم خواستی
چقدر دلم برای زخم هایم تنگ می شود
برای زخم هایی که وقتی به دنبال التیامش می روی عشقی از جنس خدا را در آن می بینی
دلم برای رنج ها و درد هایم تنگ می شود
باید یادم نرود
این زخم ها و لذت هایش...
کاش یادم نرود...