راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرصت» ثبت شده است

تفسیر سوره ی نصر را می خواندم.

در آیه ی « و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا»  جالب شد بدانم چرا از لفظ یدخلون استفاده شده است و مثلا گفته نشده یومنون، یا یدینون یا‌...


متوجه شدم استفاده از این کلمه به خاطر تفاوت در مراتبِ ایمانیِ افرادِ وارد شده به دین است.

اینکه فقط شهادتین گفته باشی، مؤمن نیستی! تازه مرحله ی یک دین محسوب می شوی، یعنی الان مسلم هستی! همین. مرتبه ای که فقط زبان است.

تا زمانی که ایمان وارد قلبت نشده باشد، مومن نیستی. اگرچه وقتی وارد قلبت هم شد، بازهم معصوم از تخلف نمی شوی،  باید مرحله ی بالاتر دین را طی کنی، یعنی مرحله ی عمل. 

و در مرحله ی بعدی عمل، تفاوت در میزان خلوص عمل هایت خواهد بود، هرچه عمل خالص تر، مرتبه ی ایمانی ات بالاتر.(خلاصه ی مقاله ی مراتب ایمان از منظر علامه طباطبایی که در انتهای متن بارگذاری شده است)


نکته ی بعدی که در سوره توجه ام را به خود جلب کرد این بود:

فضای ترسیم شده در سوره ی نصر، چقدر شبیه فضای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی است، یک فتحی که با نصرت خدا اتفاق افتاده و مردم به خاطر فاتح بودن آن دین و چهارچوب، فوج فوج وارد می شوند، خُب در چنین جامعه ای همه مدل آدمی وارد شده است، چه آنکه فقط زبانی وارد شده -چه بسا به خاطر طمع  یا ترس یا نفاق- چه آنکه ایمان آورده اما فقط در حد ایمان قلبی. و برای رسیدن به عمل، باید یاد بگیرد و آنچه وارد قلبش کرده، عمق بدهد.

پس این آدم هم تخلف دارد.

...و باید بدانیم که اکثریت این فوج ها را همان دسته ی یک و دو می سازند.

اما...

شیطان فضای این جامعه را برای ما چطور وانمود می کند؟

القا می کند که جامعه ای که اسمش اسلامی هست،اما  تخلف هم دارد، دروغ و فساد و‌کارشکنی و فقر  هم دارد، پس به چه دردی می خورد؟

در نتیجه؟

درنتیجه، باید برویم سراغ طاغوت...همان مرتبه ی قبل صفر، همان پایین. چون به کمال ایمان نرسیده ایم برویم کافر شویم!


چه ابلهانه! آدم در چنین شرایطی بالاتر رفتن را انتخاب می کند نه پایین تر رفتن را.


اَمای دوم

وظیفه ی آن رأس های ایمانی جامعه آن است که از فوج فوج روی آوردن مردم حُسن استفاده کنند و عمق ایمانشان را افزایش دهند.

چرایی و منطقِ مبانی را برای همه جا بیاندازند.

مباحثه و مناظره و کرسی آزاد اندیشی برگزار کنند تا خلأ های فکری و ایمانی جامعه را شناسایی کنند و در جهت پر کردنش برنامه ریزی کنند، نظام های تربیتی و آموزشی را برای اصلاح و ارتقاء مراتب ایمانی بچینند.

 و اگر نکردند و نکردیم، روزی که تب و تاب این فوج ها بخوابد، مجبوریم راه رفته را دوباره طی کنیم، باید از اول شروع کنیم به توضیح دادن و استدلال  و رفع شبهه کردن.

چون مطابق منطق سوره، زمانی که باید حمد(ثنا و تحسین زیبایی اختیاری) و تسبیح(حرکت رو به کمال با رفع ضعف ها) و استغفار( پوشاندن و محو اثر) می کردیم، نکردیم.

می دانم، وعده پیروزی حق، صد البته حتمی است.

ولی نکند به خاطر  اشتباهات و تعلل های ما به تاخیر بیافتاد؟


مقاله مراتب ایمانمراتب ایمان

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۷ ، ۰۸:۳۴
راهی به سوی نور

 

کارآموزی فوریت های مغزو اعصاب داشتیم، توی بخش اورژانس.  

 

 

بدو ورود به بخش، پسر جونی که روی آخرین تخت خوابیده و مردی که کنارش گریه می کرد، توجه ام رو جلب کرد.

 

 

برای گرفتن شرح حال پیششون رفتم. پسر با لباس خونی، صورت کبود و علائمی که حاکی از شکستگی جمجمه اش بود خوابیده بود.

 

 

مردی که کنارش بود و همون اول فهمیدم پدرش هست هم صندلی رو نزدیک تخت کرده بود و یه دستش تو دست پسر بود و دست دیگه اش تسبیح. تا قبل از اینکه نزدیکشون برم دائم دونه هاش رو می انداخت و تند تند صلوات می فرستاد.

 

 

مادر شهرستان بود و خبر داده بودن که خودشو برسونه بیمارستان. اما پدر،حقیقتا مادری می کرد برای پسرش. به محض اینکه پسرش کوچکترین تکونی می خورد بر می گشت و نگاهش می کرد و قربون صدقه اش می رفت. در جواب همه ی آه و ناله های پسر، جواب پدر جانم جانم بود و اشک هایی که وسط شرح حال دادن بی اختیار از گوشه چشمش جاری می شد. متوجه شدم پسر عابر پیاده بوده و در حین عبور از خیابون با ماشین تصادف می کنه و همون موقع میارنش بیمارستان و الانم منتظره که جراحی بشه.

 

 

در حین صحبتم با پدر، تخت بغل دستی که یه پیر مرد حدود 80 ساله بود دائم داد و فریاد می کرد. دیگه آخرای شرح حال گرفتنم بود که پیر مرد صدام زد. قبل از اینکه برم پیشش رفتم ببینم که تو پرونده اش مسکن داره یا نه که اگه داره بهش بدم، پرستار بخش گفت که از صبح گیر داده که اثر انگشتی که باید تو پرونده اش می زده رو خوب نزده و می خواد دوباره بزن. گفت سر و صداش به خاطر دردش نیست، می گه اون اثر انگشت بعدا براش تو آگاهی درد سر میشه و...

 

 

منم برای اینکه انقدر پیرمرد خودشو اذیت نکنه یه برگه برداشتم و با استامپی که از منشی بخش گرفتم رفتم سراغش.

 

 

پرستار راست می گفت، دقیقا همون درخواست رو ازم کرد، منم یه برگه گذاشتم لای پرونده اش و ازش خواستم انگشت بزنه، اونم با خوشحالی زد و بعدش کاملا آروم گرفت.

 

 

همراه نداشت، بینی اش شکسته بود و خون های خشک شده، اطراف صورتش بود، سرش پانسمان شده بود و پانسمان خونی، لباسش پاره بود و صورتش کبودی های متعدد داشت.

 

 

برگه اضافه رو که می خواستم از پرونده اش دربیارم ناخودآگاه چشمم خورد به برگه ورودی بیمار.

 

 

شکایت اصلی: بیمار توسط مشت و لگد و پرتاب گلدون به سر توسط پسرش مورد ضرب و شتم قرار گرفته و با تماس همسایه ها با پلیس، توسط پلیس به بیمارستان منتقل شده است.

 

 

 

نمی دونم چرا اما انگار روزه بودنم دیگه کار خودشو کرد.پاهام خسته بود و ترجیح دادم بشینم. نمی دونم چرا اما گوشه صفحه گزارش ورودی با یه قطره که از چشمم افتاد خیس شد...

 

 

 

 

سرمو بالا کردم که پیرمرد رو ببینم اما قبل اون، پدر و پسر مجروحش رو دیدم...پدر همچنان مضظرب کنار تخت پسر ذکر می گفت....

 

 

 

 

 

پ.ن: نصف ماه رمضون رفت! به همین سرعت و باهمین بی عرضگی امثال من...

 

 

پ.ن2: بعضی پدر و مادر ها واقعا در حق بچه هاشون نه پدری کردن نه مادری... اگه بخوای هم نمی تونی دوستشون داشته باشی..حق بهشون نمی دی و شاید گاهی ازشون متنفر بشی

 

 

پ.ن3: یه سری چیزا تعبدی محضه! چون و چرا نداره، مثل سربازی که وقتی فرمانده رو می بینه باید پا بکوبه... دستورای خدا رو باید پا کوبید

 

 

پ.ن4: احترام و محبت به والدین، باز کردن بال به زیر قدم هاشون، اوف نگفتن بهشون که کم ترین حد بی احترامیه و... درخواست موکد خداست...از اون دستورا که یه وقتایی فکر می کنی اگه خدا قرار بود یه چیزو واجب کنه همین بود و بس... باید پا کوبید... در مقابل هر پدر مادر...هر رفتاری... هر کوتاهی ای...باید پا کوبید

 

 

 

پ.ن5: اگه باهاشون قهریم، اگه از خودمون دورشون کردیم، اگه چند وقتی میشه که ازشون سراغ نداریم، زنگ نزدیم و پیام ندادیم، اگه بهشون خیلی وقته که سر نزدیم.... و اگه های زیادی که خودمون می دونیم و خودمون؛ لطفا این روزای باقی مونده رو دریابیم...نکنه یه روزی خدایی نکرده اونقدری دیر شه که نتونیم جبران کنیم...

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۱
راهی به سوی نور