راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




خیاطی مادام

يكشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۴۱ ق.ظ

اگر مادام شوهر دارد، شوهرش همینطوری مثل آقا جان ابا می‌کند از گفتن حرف‌های زیر بازارچه توی اندرونی. خانم‌جان همان‌طور نشسته می‌رود سمت آقا جان، چادر نماز می‌افتد رو شانه‌هایش: -جان تاج‌الملوک اگه طوری شده بگید؟ مرگ من… مادام همین‌طوری رگ خواب شوهرش را بلد است؟ این‌طوری مثل خانم جان بلد است لی‌لی به لالای شوهرش بگذارد و نازش را بکشد که به حرف بیاید؟ چطوری خوب است؟ مثل خانم‌جان باشم یا مادام؟ مش قاسم پاتیل برنج و خورش را می‌گذارد روی ایوان. بوی روغن حیوانی و عطر قرمه‌سبزی جا افتاده‌ی مش قاسم، دماغم را پر می‌کند، با خودم می‌گویم: ولی بوی قرمه‌سبزی یک چیز دیگری است. آقا‌جان چشم می دوزد به پاتیل‌ها. خانم‌جان می رود جلوتر. آقاجان نرم می‌شود و به حرف می آید: -به مش قاسم بگو مِن‌بعد هفته‌ای یه نوبت پلوخورش درست کنه. بازار کساده خانم. ترمه از چشم خلق‌الله افتاده… کوه پارچه مونده رو دست و بالمون. قبل‌ترش کلی آدم، حتی از همین تهران، می‌اومدن طاقه‌طاقه ترمه می‌بردن. حالا می‌گن پارچه‌های فرنگی کل بازار رو قبضه کرده… چایش را سر می‌کشد. خانم‌جان هم حالا تلخ شده. آقا جان که تلخ شود، خانم‌جان هم می‌شود، عینهو قهوه مادام که تلخی‌اش عجیب به‌دلم نشسته بود. خانم‌جان آرام می‌گوید: -خدا بزرگه، دست و بال مردمم یکم تنگه… -نه خانم! از قدیم گفتن مرغ همسایه غازه. استکان را می‌گذارد به پیشانی‌اش. -اگه این جوری پیش‌ بره، باید عروسی رو بندازیم عقب. خانم‌جان زیرچشمی نگاهم می‌کند. می‌نشینم کنار سماور. آقاجان آخرین جرعه چایی‌اش را سر می‌کشد. خانم جان غمبرک زده. به طاقه‌های آقاجان فکر می‌کنم که کنج رَف کز کرده‌اند و لباسی که امروز مادام اندازه‌اش را گرفت و خدا می‌داند کی می‌توانم بپوشمش. 

#کتاب_نوجوان #هدی_حشمتیان #خیاطی_مادام #نشر_جمکران #تولید_ملی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۹/۰۴
راهی به سوی نور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی