منِ بعد از تو
شاید این اولین بار است که در سالگرد رحلتتان گریه ام گرفته
قبل از این هیچ وقت این کار را نکرده بودم.
وقتی به قاب تلویزیون و لحظاتی که CPR می شوید نگاه می کنم؛
و بعد به مراسمِ تشییعی که راهیِ کتابِ گینس هم شده، چشم می دوزم، احساس می کنم پیامبر و قدیسی از میان ما رفته است.
می دانم نباید این را میگفتم.
می فهمم شأنیت پیامبر را. اما در ذهن محدود من پیامبران همین شکلی هستند.
زمانی که همه از تغییر ناامید شده اند و حتی کورسوی امیدی نیست، آن ها وارد صحنه میشوند و همه چیز را روبه راه میکنند.
البته این سوال مهمی است که رو به کدام راه؟
ما انتظار داشتیم راهمان کدام سمت برود؟
جواب این سوال، نسبت آدم ها را با شما متفاوت میکند.
من اما از راهی که برایم باز کردهاید راضی ام. باور کنید یا نه، از سر شکم سیری نمیگویم.
گرچه منصفانه اش این است که بگویم از تعداد دفعاتی که مادربزرگ در سال برنج می خورد که شاید به اندازه ی انگشتان دو دستش هم نبود، بیشتر برنج میخورم و الان گرسنه نیستم.
راضی بودنم اما از جنس گوشت و مرغ و دلار و سکه نیست.
از چه است را هم بگذارید نگویم، نه که نخواهم نگویم،نمی توانم بگویم.
فکر میکنم بعضی احساسات همانجا در گوشه ی قلب میمانند و اگر خیلی بزرگ شوند و به بلوغ برسند، از چشم راهی به بیرون پیدا خواهند کرد.
چه کسی توان دارد توصیف کند وطن چقدر مهم هست و تو چطور نگاه جهان را به این پاره ی تن تغییر دادی؟
قبول کنید که بعضی چیزها فطری است، حتی اگر با هشتگ و برنامه های کذا و کذا بخواهند در حلقومت فرو کنند که بی ناموس و بی غیرتی و تحقیر وطن کالای لوکسی است، اما همه ی آدم ها ته ته وجودشان، آن جا که گرمایی حتی به اندازه ی شعله ی شمعی هست، میفهمند مزه ی تلخِ خفتِ و ذلیل شدن را.
اینکه حاکم کشورت مثلاً پادشاه باشد؛ اما شبیه وعده های سرخرمن، اصلا کرامتمندانه نیست قبول کنید.
این که «بیگانه» تو را مجبور کند به فرار له شدن غرور است.
حالا شما هرچه میخواهید اسمش را بگذارید، دعوا نداریم که، مجبورت کنند کشورت را ول کنی و کسی -غیر هم وطن- برایت تصمیم گیری کند ته ته ته حس کوچکبودن است.
اینکه در چشمت نگاه کنند و بگویند نمیتوانی، شبیه ریختن یکهویِ همه ی حجمِ خونِ تپنده ی در قلبت است.
انگار قلبت هم ترجیح می دهد بایستد وقتی گفته اند نمیتوانی جلوتر بروی...
وقتی همان بیگانه میخواهد که «ایستا» ببینتت.
وقتی قرار است معنای واقعی «قوّام» بودن را مصداق یابی کنم، همان که قرآن آن را برای شرح مردانِ از جنس نور به کار برده، چقدر این واژه در اندازه ی شما می نشیند.
همین جریانِ حیات بخشی که راه انداختید و بعدِ شما متوقف نشد را نگاه کنید،
همین تلاشی که کردید تا «من» فقط در صورت و تصویر خلاصه نشوم.
چه کسی باورش میشد شما تنهایی، جهان را این چنین تکان دهید.
شاید عمده ترین دلیلی که دوستتان دارم همین است.
تنها بودن ولی از پا ننشستن تان را...
شما چه سالم و حیات بخش «من» هایمان را به جایش برگردانید.
ما را عنصر اصلی سعادت و شقاوت جامعه خواندید.
نه من را وسیله ای برای زرق و برق ویترین حکومت تان خواستید
نه دخمه نشین و بی سواد و بدون دخالت در امور جهان.
امام خمینی عزیزم
اینکه چیزی در اعماق انسانیِ من با حضور شما شعله گرفت و وجودم را معنا دار کرد و یادم انداخت رسالتی فراتر از رفاه و تن و وطن و دنیا دارم، واژه های وصف نشدنی است.
روح اللهی که حقیقتا روحی بودی از خدا،
چقدر به بودنت در عصری که زیسته ام می بالم و خوشحالم که قبل از تو و انقلابت به دنیا نیامدم❤️