راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

#زن_آقا
##زهرا_کاردانی

 

۱۰ نفر بودند با چادر های گلدارِ رنگی شان، منِ چادر مشکی را دوره کرده بودند. همه شان جوان بین ۲۰ تا ۳۰ سال. شده بودم مرکز نیم دایره‌یشان. برای شروع و اولین مسئله بهشان گفتم که هر کسی که به سن تکلیف رسیده، باید یک مرجع تقلید داشته باشد و رساله‌ای که به آن مراجعه کند. بعد خواستم یکی یکی اسم مرجعشان را بگویند.
-مکارم
-رهبر
-مکارم 
- مگه پسر خاله تونه؟! محترمانه لطفاً!
- آقای مکارم
- آقای رهبر 
- آقای اراکی...
 برگشتم و با آخرین نفر نگاه کردم. رعنا بود؛ عروس مش مانسا. لاغر و کشیده بود و به نظر هم سن و سال خودم می آمد. زانو هایش را جمع کرده بود توی دلش و تا دو سه دقیقه قبلش داشت چرت می‌زد. - آقای اراکی خیلی وقته که فوت کردن!
- آره! جدیداً رساله آقای بهجت را خریدم، از رو اون میخونم.
- ایشان هم فوت کردن!
-مُرد؟!
با حیرت اول به من نگاه کرد، و بعد به هم کلاسی هایش. چشم هایش برق می زدند.
- من نقشش (دوستش) داشتم!
- خدا رحمتشون کنه. باید یه مرجع زنده انتخاب کنی.
 بعد از نماز داشتم کفش هایم را می پوشیدم که صدایم کرد: «زن آقا، نوری خوبه؟»
- نوری؟!
- نوری همدانی دیگه!
آنجا همه با مراجع صمیمی بودند.

 

پ.ن: کتاب سفر  طلبه ای به همراه خانواده به روستای محروم رو‌ روایت می کنه. و محوریت کتاب خاطر همسر این حاج آقاست و برخوردهایی که با مردم روستا براش پیش میاد (که البته تجربه ی زیادی هم در این برخوردها ندارن)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۱:۵۸
راهی به سوی نور

#ربه_کا
#دافنه_دوموریه

چه خوب بود وسیله ای اختراع میشد که خاطرات را مثل عطر در بطری نگه می داشت.
از آن پس دیگر محو و یا کهنه نمی شدند و آدم هر وقت می خواست در بطری را باز می کرد و مثل این بود که لحظات را بار دیگر زندگی میکند.

 

 

پ.ن: کتاب یکی از مشهورترین آغازهای ادبیات را دارد:
«دیشب در عالم رؤیا دیدم که بار دیگر در ماندرلی پا گذاشتم» 
ربه کا؛ از زبان زن جوانی که هرگز نامی از او در کتاب گفته نمی‌شود، روایت شده است. او به شرح زندگی اش با مردی ثروتمند می پردازد و ماجراهایی که در همراهی با این مرد کشف نشدنی، برایش اتفاق می افتاد.
پ.ن ۲: جالب ترین نکته از کتاب واسه من این بود،ماها ( خصوصا در این دنیای اکثرا مجازی) خیلی وقت ها حسرت آدم هایی رو می خوریم که فقط ظاهر قشنگ و‌جذابی دارن.
حسرت داشتن مادیاتی که نماشون برامون جذاب هست.
ولی وقتی فرصت پیش بیاد که به عمق و داخلشون بریم،متوجه می شیم چقدر دوست داریم، ازشون فرار کنیم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۲
راهی به سوی نور

لعنت به دستی که دراز شده...
لعنت به مشامی که بوی خون نمی شنود از این دستکش های مخملی...
دشمن نتواند سست کند، می شکند. 
رسم چنان بود و چنین خواهد ماند.
از قبیل حاج محسن ها کم به خود ندیده این وطن!
همین وطن دل آشوب از دلتنگی ها
امان ندادند زخم حاج قاسم خوب بشود!
راستی خوب می شود چنین زخم هایی؟
نه به خدا
هنوز که هنوز است زخم داغ احمدی روشن می سوزد،
وقتی گرگ دهن دریده گفت سیمان رو زخم بریزید و آن ها ریختند، بیشتر هم سوخت!
وقتی فوردو را نیمه تعطیل کردن دلتنگی بیشتر هم شد.
کاش اهل ناجوانمردی بودیم.
کاش اهل مسلسل کشی جلوی چشم زن و بچه بودیم...
کاش حاج قاسم زنده بود و در مراسم حاج محسن، سیدمان را سر سلامتی می داد
کاش بوی خونی که از مرکز واشگنتن به مشام می رسد را همه بفهمند
حاج محسن!ما دنبال محیا کردن مراسم سالگرد سردار بودیم
یک خانواده این همه داغ را چطور تحمل کند؟

پیامی دارم برای تمام توییت ها و پست ها و پیام های تسلیتشان!حرفی دارم با تمام هشتگ های سیاه شهید حاج محسن!
حاج محسن را کسی از ما گرفت که شما ادعا دارید حلال مشکلات ماست که ادعای کدخدا بودنش را دارید.
دین ندارید آزاده باشید
یا تسلی ندهید
یا اگر پیام تسلیت می دهید حرفی از مذاکره موشکی نزنید
بگذارید در خلوت تنهایی خود به عزیزانی فکر کنیم که بودند و از ما گرفتنشان!
بگذارید زخم آن پهپاد آمریکایی و این مسلسل اسرائیلی را خودمان
درمان کنید
کمک نمی خواهیم...

س. ایزد بخش

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۲۱
راهی به سوی نور

بهار جان! نمی آیی؟
رازقی‌ها پژمردند
یاس‌ها عطر و بوی سابق را ندارند
لاله‌ها تشنه اند
حسن یوسف‌ها....

یوسفم!

برنمی گردی کنعانت را نجات بدهی؟
بر نمی گردی حال ما خوب شود؟
حال بد ما از ویروس نیست، که به اسمت قسم ما سال هاست دچار ویروس ندیدنت هستیم و علائم، تازه ظهور کرده است.

دل‌های تاول زده
اندیشه های تب کرده

شهررا ببین!

رهگذر تنهای پیاده‌رو های خیس!

می‌بینی خلوتی ها را؟

دلت نمی گیرد؟ دلت نمی سوزد؟
به خدا که قابل ترحم تر از همیشه، فرج می خوانیم.
حضرت ماه! به جرم کدام در چاه افکندنی اینگونه مجازات شدیم؟
بوی پیراهنی را به مشام رساندند و عاشق کردند و نیامدی!
شاید جرم ما این است که چشمانمان هنوز می‌بیند و از فرط گریه به سوزش نیفتاده.
اما خودت خوب میدانی که حال من، حال آن بیماری ست که درد می کشد و نمی‌داند از چیست.چنگ به هر ریسمانی میزند و دوا را نمی شناسد
می شود دعا کنی که ما بفهمیم درد از نبودن شماست؟
می شود دعا کنی به حال منطق های آفت زده مان، که در هزار توی فرضیه های پوچ تو را گم نکند؟
دلم تنگ است
دلمان تنگ است
هوا تنگ است
و یادت، سبز ترین نقش این روز های ماست
به لطافت نسیم در یک ظهر داغ تابستانی...
یا چایی داغ در پناه سرمای پر سوز زمستان...
شما را به پدرت قسم
یادی از بی قراری مان کن تا حالِ ما خوب شود...

س. ایزد بخش

بشنوید

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۱
راهی به سوی نور