راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۶ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

شب در تنهایی همان‌طور که داشتم می‌نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم.

دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه‌شان زیبایند.

اما اسم و امضایی پای آنها نبود.

یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این همه ظلمت خیلی کوچک بود.

زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود:

«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که دنبال نور است، این نور هرچقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود». کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من، آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم.

انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود، اما نمی‌دانستم کی این را کشیده...

پ‌ن) نمیدونم چه توضیحی راجع به این کتاب کوچک و پرمحتوا و خوش‌خوان بدم!

اینجا ما چمران رو از نگاه همسرش (#غاده) می‌بینیم

نگاهی که شاید نتونه همه‌ی ابعاد روح و شخصیت و زندگی شهید رو برامون ترسیم کنه

ولی همین اندک، انقدر شیرین هست که آدم رو عاشق #شهید_چمران کنه....

یه آدمای هرچقدر هم راجع بهشون بدونی کمه انگار!

کامل نمیشه شناختشون 

نمیشه فهمیدشون ...

 

#نیمه_پنهان_ماه_۱

( #چمران به روایت همسر شهید)

#حبیبه_جعفریان

#انتشارات_روایت_فتح

#معرفی_کتاب

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۹
راهی به سوی نور

فرض کن من چوبه ی دارم را به دوش کشیده ام تا ببینم کجا برپایش می کنند و مرا بر آن می‌آویزند. آن وقت تو مرا از مأموران مخفی می ترسانی!؟ شجاعتِ حق گویی نداریم که گرفتار باطل شده ایم.

- من که جرأت نمی‌کنم در سرداب یا پستوی خانه هم این گونه بی پروا سخن بگویم.

- تا دقیقه ای دیگر از هم جدا می شویم. این را به یادگار از من داشته باش: 

زبانی که به حق نچرخد، به درد همان لقمه در دهان و چرخاندن می‌خورغ و بس!

پ.ن: افسوس که برزخی میان حق و باطل نیست، از حق که گذشتی، دیگر هرچه هست باطل است... ( از متن کتاب)

 

#دعبل_و_زلفا

#مظفر_سالاری

#معرفی_کتاب

#نوجوان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۶
راهی به سوی نور

کرب و بلا را در بلای آن باید جست و این راز را به کسانی می‌دهند که خادمی کرده‌اند.

بلای کربلا خود را به احدی نشان نخواهد داد

جز آن کس که حسین بخواهد،

بلا بهایی دارد که باید آن را خرید. 

بهای بلای کربلا به قیمت اصرار خادم است،

بلایی به قیمت التماس...

به تو اجازه سختی کشیدن نمی‌دهند مگر اینکه واقعا خود بخواهی و این از مهربانی و رحمت امام است...

...

خلاصه همه آن‌چه عرفا و بزرگان در عمرشان به آن رسیدند این دو حرف است: #نوکری ، #بندگی

"دو قدم بیش نیست این همه راه"

سوال: چگونه باید به اولویت هستی که بندگی خداست نائل شد؟ 

پاسخ: اولویت بندگی، با اولویت نوکری حاصل می‌شود.

به عبارت دیگر نسخه دم‌دستی بندگی، نوکری است. نوکری تمرینی است برای رسیدن به اکسیر بندگی.

چون اهل‌بیت واسطه‌اند و وسیله رسیدن به خدا.

.

"سالک که بی تو راه به جایی نمی‌برد

باید خودت مسافر این جاده‌ام کنی

من لایق لقای خدا نیستم ولی

باز آمدم، امید که آماده‌ام کنی"

‌پ‌ن) داستان "جون" واقعا شنیدن داره!👌

غلام با وفایی که در خدمت کردن هم ثبات قدم داره هم اصرار.

غلام سیاهی که وقتی ارباب شب عاشورا بهشون اذن آزادی میدن و میگن برو 

👈میگه من عُمری هست که کاسه لیس شمام، تو آسایش کنار سُفرتون بودم، تو سختی تنهاتون بذارم؟

میگه کجا برم؟ من سه عیب دارم

سیاه و بدبو هستم و اصل و نسبی ندارم!

از شما جدا نمیشم تا خون سیاه من با خون پاک شما مخلوط بشه...

 

#خادم_ارباب_کیست

((#جون_بن_حوی))

#سید_علی_اصغر_علوی

#نشر_سدید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۴
راهی به سوی نور

بالاخره عادت کرد در تمام جهات، روی دیوار و سقف هم، گردش بکند.

مخصوصا گردش روی سقف را خیلی دوست داشت؛ که آویزان بشود. این چیز دیگری بود تا اینکه روی کف اتاق راه برود، چون نفسش آزادتر می‌شد، حرکت نوسانی خفیفی به خودش می‌داد و از حالت کرختی که آن بالا به "گره‌گوار" دست می‌داد برایش اتفاق می‌افتاد که با تعجب، سقف را ول بکند و روی زمین نقش ببندد. اما حالا که بهتر می‌توانست از وسایل بدن خود استفاده کند، موفق می‌شد که این سقوط را بی‌خطر بکند.

خواهرش به زودی متوجه تفریح جدید او شد؛ زیرا جابه‌جا در طی گذرگاه خود، روی دیوار، آثار چسبی که از او تراوش می‌کرد می‌گذشت و "گرت" به فکرش رسید که گردش‌های او را آسان‌تر بنماید و اثاثیه‌هایی که جلوی دست و پا را می‌گرفت را بیرون ببرد.

پ‌ن) "گره‌گوار" پسر جوانی‌ست که وظیفه تامین هزینه معاش خانواده‌اش را بر عهده دارد.

یک روز صبح وقتی پسر از خواب آشفته‌ایی بیدار می‌شود خود را شبیه #سوسکی در بستر می‌یابد و همه چیز دگرگون می‌شود...

جالبش اینجاست که گره‌گوار خیلی خونسرد و راحت با جسم جدیدش برخورد می‌کنه!!!! 🕷

ولی از اونجایی که حالا خونواده از نظر اقتصادی، درآمدی ندارن، هرکدوم از اعضا مجبور به پیدا کردن شغل می‌شن.

پ.ن۲: دوست نداشتم کتاب رو

 

#مسخ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۳
راهی به سوی نور

شاخهٔ درخت بالا سرم را پایین می‌کشم و تکه چوبی می‌کنم. می‌گذارم بین دندان‌هایم و می‌جوم. نگاهم را که می‌بیند با اخم می‌گوید:

هوم... چیه مثل گربه زل زدی به من؟

پاهایم را کش می‌دهم. لگدی حوالهٔ پایش می‌کنم و می‌گویم:

می‌گی یا نه؟ بازم مثل همیشه است؟

رو برمی‌گرداند و می‌گوید:

تو که از هفت دولت آبادی. ننه بابا نیستن که من دارم. از دیشب تا حالا دوباره مثل چی به جون هم افتادن. مجبور شدم برم جلو یارو که نزنه، بی‌وجدان کوبید توی گردنم. اصلا نتونستم بخوابم.

نگاه از روی چشمانش برمی‌دارم و می‌اندازم روی گردنش. پس بگو روی موتور صاف نشسته بود. برای خودش غر می‌زند:

من نمی‌دونم برای چی کنار هم موندن توی اون طویله.

طویله در ذهنم جان می‌گیرد. علی‌رضا را نمی‌توانم در فضای بدبوی آن‌جا تصور کنم. حیف می‌شود. گاو و خر و گوسفند وجه تشابهشان با علی‌رضا خیلی کم است. هرچند که خوراک و خواب و شهوتشان مرز مشترک باشد.

پس کدوم گوریند این دوتا.

جواد و آرشام از دور پیدایشان می‌شود.

#سو_من_سه

#نرجس_شکوریان_فرد

#عهد_مانا

#معرفی_کتاب

#نوجوان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۱
راهی به سوی نور

کم‌نوری فضای کافه و رنگ قهو‌ای کلافه‌ام می‌کند. میز کنار شیشه را انتخاب می‌کنم تا بتوانم بیرون را ببینم. میترا از ماشین پیاده می‌شود. موبایلش را کنار گوشش گذاشته و دارد می‌خندد. از خیابان عبور نمی‌کند تا صحبتش تمام شود. قبل از آن‌که گوشی‌اش را داخل کیفش بگذارد صفحه‌اش را می‌بوسد. چیزی توی دلم بالا و پایین می‌شود. درِ کافه را که باز می‌کند تیپ صورتی ملوسش تازه به چشمم می‌آید. مثل عروسک‌هایی که توی ویترین مغازه‌ها هستند دلبر شده است. برایش دست تکان می‌دهم و لبخند شیرینش را تحویل می‌گیرم. با ذوق به سمتم می‌آید و خودش را لوس می‌کند: وای دلم برات یه‌ذره شده بود! صبر می‌کنم تا بنشیند. چشم‌هایش را می‌دوزد به چشم‌هایم. لنز طوسی‌اش، زیبایش کرده، اما: کاش می‌شد رنگ چشمای خودتو ببینم. تا باور کنم از ته دلت می‌گی؟ با این حرفم لب‌های قرمزش را تو می‌کشد و ابروهای کمانش درهم می‌رود: چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟ خودت این رنگ رو برام خریدی، منم فقط برای تو گذاشتم، عشق من! صحنه‌ای در ذهنم تکرار می‌شود. این صحنه چندبار دیگر برایم پیش آمده است... لعنت به من. همین را به سعیده و بقیه می‌گفتم. نمی‌دانم چرا یک لحظه حس می‌کنم دروغگوها لنز می‌گذارند.

 

#هوای_من

#نرجس_شکوریان_فر

#عهد_مانا

#معرفی_کتاب

#نوجوان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۰
راهی به سوی نور