#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم_؟
نویسنده: #سید_محمدرضا_واحدی
ناشر: #تارونه
آخه دختر! اون خدایی که تو بهش اعتقاد داری، این قدر سخت گیر نیست و شرایط رو درک می کنه...خودش برای نمازی که نمی دونم چه خاصیتی داره،از ظهر تا غروب فرصت داده...بزار وقتی رفتی خونه،این پنج شش رکعت رو به کمرت بزن.
مریم خندید،قیافه اش با تمام دلخوری که داشتم، تو دل برو بود. پبشانی اش را چسباند به پبشانی من:
-پنج شیش رکعت،نه آباجی! هشت رکعت باید به کمرت بزنی...ها بعله...
داستان درباره ی پسری ارمنی است که براساس اتفاقاتی قبل از تولدش و زندگی در کنار مسلمانان به دانستن دین اسلام علاقه مند می شود...در این بین عاشق دختر همسایه شان نغمه هم هست ونمی خواهد که تغییر دینش به خاطر این عشق باشد...
داستان روند تغییر این دو نفر است...همانقدر که روبیک لحظه به لحظه بیشتر نزدیک اسلام می شود،نغمه دورتر می شود...
تا اینکه اتفاقی نغمه را وادار به دانستنی های بیشتر از زندگی اش می کند...
پ.ن: چیز خاصی به ذهنم نمیاد...