بسم الله الرحمن الرحیم
انسان قبل از اینکه پدر و مادر داشته باشد خدا دارد.
قبل از آنکه دنیادار شود آخرت دار شده است.
قبل از آنکه به دنیا بیاید در بهشت بوده است.
قبل از آنکه گذشته داشته باشد آینده دارد.
دارایی های انسان از همان ابتدای ورودش به دنیا بی شمار است و بر اساس آن ها باید مسیر دنیا و آخرت خود را طی کند.
این دارایی ها حال او را خوب می کنند وقتی شناخته شوند و به کار گرفته شوند، از این رو به آن ها نعمت گفته شده است.
مسیری که برای هر انسانی در نظر گرفته شده است، کم شدن فاصله ی او از خداست، نزدیک تر شدن او به آخرت است، تثبیت او در بهشت و وارد شدن در بهشت های پی در پی است. داشتن آینده ای باشکوه و ایمن و در سلامت.
اگر کسی در این مسیر باشد حالش خوبِ خوب است و گرنه حال بدی دارد و حال دیگران را نیز بد می کند و اگر سرپرست کسانی باشد بد سرپرست می شود.
کسی که در مسیر کم کردن فاصله اش از خدا قرار نگرفته باشد با هر قدمی و با هر اقدامی تاریک تر می شود، مبهم تر ، دنیاخواه تر ، خودخواه تر ، بدحال تر ، تیره روز تر ، دور تر از فجر و شکوه و عظمت و نزدیک تر به خواری و خردی.
ابراهیم(ع) وقتی خود را شناخت و مسیرش را انتخاب کرد و برای کم کردن فاصله اش با خداوند اقدام نمود، آنقدر نورانی شد که به انحراف سر پرست خود پی برد.
فهمید سرپرستش راه خطا در پیش گرفته است ،نور که میآید دیگر جای ظلمتها نیست و ظلمت پراکنی از هر که باشد زشت و ناپسند است.
ابراهیم (ع) خدا دارد مثل همه مخلوقات و خدای او مقدم بر همه است مثل خدای همه مخلوقات. نور خدا در دل او جاری شد و دانست عبادت غیر خدا به هر صورتی که باشد باطل است. او قبل از آن که به پدر و مادر خود نگاه کند به خدای خود توجه نمود.
قبل از آن که به دنیاداری میل داشته باشد ضرورت آخرتداری را فهمید.
و اینگونه داراییهایش را به نعمت تبدیل کرد و حالش خوبِ خوب شد.
پدر جان، نمیتوانم آن چه شما به عنوان معبود خود قرار دادهاید را معبود خود قرار دهم همان طور که خود شما هم میدانید آنها معبودهای حقیقی نیستند و به صرف عادت و جوّ، آنها را معبود خود قرار دادهاید!
انسانی که خداوند آفریده است اینچنین انسانی است، تا این حد توانمند در فهم نور ربوبی و درک(آموختن) کجیها و انحرافها از پروردگار عالم.
می دانم حرف هایم جسورانه است، و شاید جسور واژه ی مودبانه ای است برای پر کردن جمله.
اما
گاهی فکر میکنم مگر رسالت همه ی پیامبران و امامان و صلحای بعدشان هموار کردن هدایت برای مردم نبوده؟
مگر وظیفه ی نشان دادن راه درست را نداشته اند؟
مگر قرار بر این نبوده که بیایند تا خدا را نشانمان دهند
پس اینکه من از همه شان بخواهم دستم را بگیرند و قدم قدم راهم ببرند و جمله جمله توصیه کنند که این کار را بکن و این راه را نرو و... چیز عجیبی نیست.
در واقع جزء رسالت شماست
و چه بهتر که خواست من و رسالت شما هم سو باشد
اینطور به اجابت نزدیک تر است
من خیلی خیلی به شما چشم دوخته ام
در جریان حوادث اخیر جهان هستید؟
فرانسه
آمریکا
اسرائیل
و...
باورم نمیشه آنقدر زود این وعده محقق بشه...
چقدر این سال ها
ماه ها
ساعت ها و حتی ثانیه ها مهم شدن..
خدا عاقبت هامون رو ختم به خیر کنه
که به قولِ استادی عاقبتی که خیر نباشه اصلا عاقبت نیست
پدربزرگم عادت به سفر داشت.
زیارت های یک روزه مشهد مقدس...
دست خالی میرفت، انگار که کسی بخواهد تا سر کوچه برود و برگردد.
چیزی با خودش نمیبرد. بارش را سنگین نمیکرد.
پشتبندِ نگاههای پرسشگرِ ما که: "اینجوری رفتید مشهد آقاجون؟!"
این دو بیت را زمزمه میکرد:
*وفدت على الکریم بغیر زاد
من الحسنات و القلب السلیم
و حمل الزاد اقبح کل شىءٍ
اذا کان الوفود على الکریم*
بی توشه و دست خالی مهمان وجود کریمش شدم... بی کارِ خوب! بی قلبِ سالم!
اصلا چی از این زشتتر که آدم در ملاقات با بخشندهی کریم، با خودش چیزی بردارد ببرد؟!
ما آمدیم!
بی توشه
بی آمادگی
چشممان به دستهای خودت است. ما را بساز و بنواز! برسان و بچین!
پ.ن۱: معروف است که این بیت را امیرالمومنین بعد از دفن جناب سلمان روی قبر او نوشتهاند...
پ.ن۲: دست خیلیها به رمضان امسال نرسید. دعایشان کنیم
در دنیایى که شب و روز و بهار و پاییز و زمستان و تابستان با هم است، نمى توان از شب رنجید، که روز در راه است.
نمى توان به روز دلخوش بود، که گرفتار شب است.
نمى توان در بهار غزل خوان شد، که پاییز در راه است.
نمى توان در پاییز غصه دار ماند، که بهار مى آید.
پس در این دنیاى بى آرام، نمى توان نشست. نمى توان مغرور و مأیوس بود.
آنها که شب و روز را و بهار و پاییز را مقصد گرفته اند، هر دو به پوچى مى رسند.
آنها که حرکت را و کوچ را و رحیل را فهیمده اند و بانگ رحیل را شنیده اند، آماده اند و بهره بردار.
اینها در رنج، راحت هستند و دیگر به انتظار موقعیت هاى خوب نیستند؛ که فهمیده اند باید در هر موقعیت، کارى کرد و بهره اى برداشت. به جاى موقعیت و امکانات، به موضع گیرى هاى مناسب روى آوردند.
عینصاد
#نامه_های_بلوغ
از آن بالا بالا ما را انداختند پایین آقا!
تاریک بود چه جور، آن پایین را میگویم.
چشم، چشم را نمیدید. مثل اتاقی که تاریک باشد. نه، مثل شب رودخانه. غلیظ، دست که می بردیم جلو، دستمان توی تاریکی گیر میکرد. حتی دستمان را هم نمی دیدیم. موج های تاریکی شر شر میریختند روی هم! ترسیده بودیم آقا، چه جور!
خالی بود.
دور و برمان را میگویم. هیچی نبود. نه چیزی که بشود گرفت، نه چیزی که بشود رویش ایستاد، نه چیزی که بشود به آن تکیه کرد.
حتی زیر پاهایمان هم خالی بود.
آقای خوبی ها، ما خیلی تنها بودیم. صدای ناله های همدیگر را می شنیدیم؛ ولی هر چه دست میکشیدیم هم را پیدا نمیکردیم. دست هایمان را جلو نگه داشته بودیم و کورمال کورمال دور خودمان می چرخیدیم و دنبال چیزی می گشتیم که نبود!
بعد صدای شما آمد، از پشت تاریکی. اول گفتید:
«سلام» !
نمیدانید چه حالی شدیم. از وقتی از بالا افتاده بودیم کسی به ما سلام نکرده بود.
صدایتان خیلی آشنا بود، اما هرچه فکر کردیم یادمان نیامد کجا قبلاً شنیده بودیم.
گفتید: «من اینجایم، اینجا تاریک نیست! من فانوس دارم!»
دلمان غنج رفت.
داد زدیم: کجا، کدام طرف؟
گفتید: «یک قدم جلوتر»
از ذوق جیغ کشیدیم.
یک پایمان را بلند کردیم که بگذاریم جلوتر!یک دفعه گیج شدیم. ما مدت ها بود داشتیم می چرخیدیم. حالا دیگر یادمان نمی آمد که اول به کدام جهت آمده بودیم، قبل از آن که آنقدر بچرخیم! اصلا یادمان نمیآمد.
پای بالا رفته را به کدام طرف باید زمین می گذاشتیم که اسمش جلوتر باشد؟
نمیدانستیم.
گفتیم شاید دور بعدی معلوم شود. باز چرخیدیم...
این ها را یادتان هست که؟خب حالا یک مطلب کوچک:
ما هنوز همان جاییم آقا! در همان حال! داریم میچرخیدم تا شاید دور بعد بفهمیم. عجیب است، نه؟ باورتان نمی شود؟
هستیم دیگر، درست همانجا، فقط با یک فرق، صدای شما یواش تر میآید، غلظت موج های تاریکی هم بیشتر.
خب
من نیامدم اینجا که داستان را از اول تعریف کنم.
آمده ام که بگویم
آقا! ما فانوس نداریم. خب؟
این جا هم تاریک است.
خب؟
حالا شما هی از پشت آن موج. بگویید: «بیا جلوتر!»
عجب بدبختی ای است، آقا ما نمیدانیم شما کدام طرف هستید؟ جلوتر کجاست؟
آقا فانوس را بگیرید بالاتر!
همین آقا...
من اصلا آمده ام همین را بگویم. فانوس را بگیرید بالاتر...
وضعم گریه آور است، دور خودم می چرخم، مضطر، پریشان، خائف...
کاری کنید صدایتان نزدیک تر شود، نورتان هم همین طور
کاری کنید، ببینمتان..
واضح
به دور از کدورت این غلظت تاریکی های اطرافم
قدم را بلند تر کنید، چشمانم را بینا تر،گوش هایم را تیزتر
بزرگم کنید.
همین
نمی دانم از قبل تر ها که نمی دانستم حکومت چیست و امام کیست هم آنقدر این روزها برایم مقدس بود، یا از وقتی شناختمشان، قدر این روزها برایم معلوم شد.
می دانم که سخت میگذرد
می فهمم گاهی خستگی از سر و کول زندگیمان بالا می رود
اما
مگر زندگی چیزی جز جنگیدن های مداوم است؟ تفاوت فقط در هدف از جنگیدن هاست.
یکی می جنگد که بالاتر برود و چون مسیر صخره ای است، بالا رفتنش احتیاط بیشتر میخواهد که نکند سُر بخوری
یکی راه را گم کرده، برای پیدا شدن می جنگد
دیگری راه را گم کرده و برعکس میرود ولی نمی داند، برای رسیدن به انتهای همین بیراهه است که می جنگد؛
یکی...
از نظر من زندگی همین است
دویدن های مدام ...
قبل تر ها فکر میکردم، باید دوید تا به مکان و زمانِ مشخصی رسید، روزی می رسد که دیگر نیازی به این سرعت و تلاش نباشد.
اما الآن آنقدری فهمیده ام که بدانم تا انتهای این مسیر دویدن است.
دویدن اصل زندگی است، شاید معنای حقیقی اش همین است.
کیفیت زندگی هایمان را هم، سرعت و جهت این دویدن هاست که متفاوت می کند.
به محض ایستادن، عقب گرد کرده ای در این جهان دائم الحرکت
خمینی ره، چه سرعتی بخشید به این کره ی خاکی.. به این تکه از زمین.
به زندگی پدر و مادر بزرگ هایمان، پدر و مادرهایمان
و به زندگی هایمان.
تصور نبود چنین سرعتی در زندگی ام چقدر ترسناک است.
مگر میشود در غیرِ حکومت اسلامی زیست، میشود جایی نفس کشید که امکان تحقق دینِ محمد نیست یا سخت است؟
زنده بودن در آنجا چگونه است؟ اصلا آدم ها آنجا زندگی میکنند؟
اگر ولایت نباشد، چه کسی سوزنبانی مسیرِ جمعی امت را به عهده خواهد گرفت؟
در ذهنم حکومت غیر اسلامی، امتحان بدون پاسخ نامه است. از کجا غلط های کارمان دربیاید؟
اگر تا آخر مسیر اشتباهاتمان را نفهمیدیم چه؟
انگار حکومت اسلامی، راه میان بُری برای همین دویدن هاست، انگار شیب زمین را به سمت مقصد مسابقه برایت کج کرده باشند....
چه بد عاقبتی است نبودن در این حکومت...
الحمدلله
امروز بهانه شد برای تشکر از شما
روح الله عزیز
خمینی کبیر
ای محقق کننده ی همه ی تلاش و آرزوی انسانِ دویست و پنجاه ساله ی ما...
ای نماد غیرت و قوامیت...
روحت شاد ای روح خدا
پ.ن: قبلا نوشتم، الان منتشر کردم