راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۲۹۱ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

آرام شده بودم. آدمی همینطور است. آتشفشان رنج که می‌شود دلش می‌خواهد به روی همه عالم چنگ بکشد. حتی روی عزیزترین کسانش. شاید برای اینکه بخشی از رنج نامعلومش را سبک کند؛ شاید برای اینکه به عزیزانش بگوید شما نباید سرخوش باشید وقتی من رنجورم؛ باید پا به پای من بسوزید شعله بکشید. این میل به شراکت وقتی بیشتر می‌شود که ببینی دیگران در اولین دیدار، متوجه غم تو نشده‌اند.

پ.ن: خسرو اما اول کتابش می‌گوید که درست است نباید از گناه خویش بنویسی و عیب خویش عیان کنی، اما نوشته تا همه بدانند می‌شود این راه را تا تهش رفت و برگشت. نه این‌که فقط خودت بروی، بلکه دست یک مشت جوان کارتن‌خواب و رانده شده از خانواده را هم از این راه بلند برگردانی سَرِ خانه اول زندگی؛ سر کوچه امید...

 

پ.ن۲: اولین کتاب از نشرجام جم که آنقدر خوب‌ و روان و آموزنده بود که رفتم سراغ چندتا کتاب دیگه از ناشر:)

 

 

#ویولون_زن_روی_پل

#خسرو_باباخانی

#معرفی_کتاب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۲ ، ۰۲:۲۸
راهی به سوی نور

مامان گنجشک گفت: «پس خودت سعی کن یک راه حل پیدا کنی. آن وقت به من هم یاد بده. بعضی وقت‌ها من هم فراموش می کنم به یاد خدا باشم.»

نونوکی با تعجب پرسید: «شما هم؟» 

و به یاد شلوغی شهر افتاد و توی دلش گفت: «پس آدم‌ها که همه اش مشغول به کار هستند،چی؟»

آن‌وقت به جای گردش و بازی، رفت دنبال جواب سوالش.

 

پ.ن: کتاب به این سوال جواب میده که چطور همیشه به یاد خدا باشیم.

پ.ن۲: نمایشگاه امسال، حضرت آقا رو کتاب کودک خیلی تاکید داشتند، حواسمون هست؟

 

#به_همین_سادگی

#کلر_ژوبرت

#دفتر_نشر_فرهنگ_اسلامی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۴۵
راهی به سوی نور

احساس می کنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفتم ولی این قدر جلو رفتم که دیگه انرژی برای برگشت ندارم.

این یادت بمونه مارتین.

اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی هیچ وقت برای برگشت دیر نیست.

حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی.

نگو راه برگشت طولانی و تاریکه.

نترس از این که هیچی به دست نیاری.

پ‌ن)داستان کتاب جزء از کل از زمان کودکى پدر تا زمان بزرگ شدن فرزند ادامه پیدا می‌کند و تمامی حوادث و اتفاقات شگفت‌انگیز زندگی آن‌ها همراه با یک طنز تلخ و یک تم فلسفی روایت می‌شود.

کتاب بعضی مواقع از زاویه دید مارتین و بعضی مواقع از زاویه دید جسپر بیان می‌شود..

پ‌ن۲) خیلی ها گفته بودند این کتاب رو بخونم، اما من نخوندم:) 

گوش دادم 

و بعد صد سال بالاخره تموم شد.

راستش واقعیت دوستش نداشتم، توضیحات جزئیاتی که تاثیری در اطلاعات و شفاف سازی فضا نداشت کتاب رو خییییییییلی طولانی کرده بود، گاهی واقعا حوصله ات سر می رفت.

بعضی قسمت هاش هم نگفتنش ضرری به متن نمی زد اما گفتنش باعث می شد کتاب مناسب هر سنی نباشه ( و از نظر من اصلا مناسب نباشه!) ، جاهایی هم کاملا تضاد فرهنگی بین متن و فرهنگ ما وجود داره...

خلاصه که دوستش نداشتم...

 

#جز_از_کل

#استیو_تولتر

#پیمان_خاکسار

#نشر_چشمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۲۵
راهی به سوی نور

آنجا که احساس می‌کنی مانده‌ای بین دوراهی و ماندن در دوراهی وقتی سخت می‌شود که بین خودت و خودت باید یکی را انتخاب کنی؛ یا خود عزیز دنیای‌ات را، یا خود عزیز اخروی‌ات را.

دوراهی‌ها تنها جایی‌ست که آدم‌ها نشان می‌دهند شبیه حرف‌هایشان هستند یا نه!!!

پ‌ن: می‌نشینم پای داستان‌های حبابه( پیرزنی دویست‌و پنجاه‌وسه‌ساله و محب اهل بیت)

که برای زبیده بنت جعفر(همسر هارون) می‌گوید!

از که می‌گوید؟!! از هفت زنی که در زمان ظهور برمی‌گردند و در رکاب امام خواهند بود....

پ.ن۲: شنیدن سرگذشت شخصیت‌های واقعی تاریخ اونم با محوریت #زنان_با_ایمان در قالب داستانی پرکشش و کوتاه جذابه،

من این‌جور روایت‌ها رو خیلی دوست دارم....

کتابایی مثل #رویای_یک_دیدار

مثل #یک_خوشه_انگور_سرخ و ....

 

#من_برمی‌گردم

#فاطمه_دولتی

#انتشارات_جمکران

#کتاب

#معرفی_کتاب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۱۴
راهی به سوی نور

مادرم پشت خاله شبنم در آمد و گفت: «شبنم آشپزی اش از من هم بهتره. احتیاجی به تمرین ندارد که خواهرم!»

بابام خندید و گفت: «ما که ندیدیم.»

خاله شبنم گفت: «مردها مگر این چیزها را می بینند؟ مردها فقط به شکمشان فکر می‌کنند. می‌خورند و یادشان می‌رود حتی بگویند دست و پنجه ات درد نکند.»

مادرم شاکی بود که پدرم هیچ وقت پس از خوردن غذا چیزی نمی گوید.

دست‌پخت مادرم حرف نداشت. این را همه کسانی که از دست پختش چشیده بودند، می‌گفتند. اما پدرم هیچ وقت به این حقیقت اعتراف نکرده بود. خاله شبنم هم از این ماجرا خبر داشت. برای همین از فرصت استفاده کرد و حرف دلش را زد. پدرم که سعی می‌کرد جلوی خاله شبنم کم نیاورد، خنده خنده گفت: «احتیاج به تشکر نیست، هرکی وظیفه ای دارد، باید وظیفه‌اش را انجام بدهد.»

خاله شبنم پرسید: «شما وظایف‌تان را انجام می‌دهید؟»

پ.ن: در دختران علیه دختران یک اتفاق سه بار در فضا و حال و هوایی مختلف روی می دهد و هر بار تاثیری متفاوت بر شخصیت های کتاب و سرنوشت آن ها می گذارد.

 

#دختران_علیه_دختران

#مصطفی_خرامان

#نشر_افق

#معرفی_کتاب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۷
راهی به سوی نور

ما وقتی که دارایی‌مان را مصرف کرده باشیم، منتظر هستیم و طالب. درست مثل بنّایی که آجری را به او داده‌اند و آن را کار گذاشته و منتظر آجر بعدی است. اما وقتی که داده ها را مصرف نکرده باشیم و آجرها را در دست گرفته باشیم و کار نگذاشته باشیم نمی‌توانیم طلب کنیم، نمی توانیم بگیریم، بهمام بدهند و پرتاب هم بکنند، صدمه می خوریم.

« لا تجعل القرانَ بِنا ماحلاً» این شکایت قرآن است از اینکه تو همراهش نبوده ای. حکمی بوده و کلامی آمده، آن را نشنیده‌ای. هدایتی آمده، تو به آن چشم ندوخته ای و به ندای حق جواب نداده ای. نه شنیدی و نه پاسخ گفتی. یعنی تو در سمع و بصرت و لسان و اعضا و جوارحت وحی نشدی و وحی را برنداشتی از وحی و قرآن بهره مند نشدی و آن را کنار گذاشتی و این شکایت و نارضایتی اوست.

 

#شرحی_بر_دعاهای_روزانه_حضرت_زهرا

#عین_صاد

#علی_صفایی_حائری

#انتشارات_لیلة_القدر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۰۲
راهی به سوی نور

مرد، خبر بزرگ است.نباء عظیم. و ما عادت داریم خبرهای بزرگ را تکذیب کنیم و دل ببندیم به خبرهای کوچک. به این‌که امروز چی ارزان شد؟ یا در کدام اداره میز می دهند یا... ما خبر بزرگ را تکذیب می‌کنیم. علی را. نباء عظیم را باور نمی‌کنیم و علی مجبور می شود نفرینمان کند. چه نفرینی. خدایا من از این ها بگیر. از این بالاتر، نمی‌شد چیزی گفت. مردمی که بودن او را نمی فهمند، باید به نبودنش گرفتار شوند. می گوید «خدایا من از این ها خسته ام، این‌ها از من. مرا از این‌ها بگیر» و ما تا ابد، در تاریکی بعد از این نفرین دست و پا می‌زنیم.

#خدا_خانه_دارد

#فاطمه_شهیدی

#نشر_معارف

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۴۶
راهی به سوی نور

یکی از دوستان می‌گفت چه کنیم تا به یقین برسیم؟

 به او گفتم «یقین لازم نیست، که انسان با احتمال هم کار و حرکت می‌کند.»

در تجارت، با احتمال حرکت می کنند. در کشاورزی با احتمال آغاز میکنند. دانه‌هایی که یک کشاورز در زمین می پاشد، یقین ندارد که رشد کند و ممکن است هزار آفت سر راهش باشد، اما با همین توجه اقدام می‌کند. حال چه شده وقتی انسان می‌خواهد در راه خدا حرکت کند، می‌گوید باید یقین داشته باشم! در اینجا یقین را اول می خواهیم، ولی در تجارت با یک احتمال هم حرکت می کنیم تا جایی که ۲۰ بار ضرر می دهیم، ولی باز هم ادامه می‌دهیم و تازه این ادامه را جزء پشتکار خود تلقی می‌کنیم و به حساب حماقت‌ها و سفاهت ها نمی‌آوریم. وقتی می خواهیم با خدا معامله کنیم، می‌گوییم: یقین نداریم! ما کجا و کی یقین داشته ایم؟! در حرکت های خود و در این دنیای احتمالات، با چه یقینی اقدام کرده‌ایم؟ اینجاست که کم می‌ آوریم....

پ.ن: این ترس لعنتی خیلی جاها دست و بال من و بست... خدایا توفیق ولاخوف علیهم و لا هم یحزنون بهم عطا بفرما🙏

 

#معرفی_کتاب

#اخبات

#علی_صفایی_حائری

#عین_صاد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۵۲
راهی به سوی نور

من امیدوارم تو فرزند همّت خود باشى، که به پدرانت نیاز نباشد و فرزندانت به تو افتخار کنند؛ که آن حکیم (سقراط) در جواب شماتت آن دشمن - که او را به پدرش سرزنش کرده بود - گفت: تو به پدرانت افتخار مى‏کنى؛ اما من، فرزندانم به من افتخار خواهند کرد. تو پایان افتخارات گذشته هستى و من آغاز فردا...

 

#معرفی_کتاب

#نامه_های_بلوغ

#علی_صفایی_حائری

#عین_صاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۵۰
راهی به سوی نور

مرد از جا جهید و ایستاد، به طرف من پرید و زمزمه کرد: «آقای دکتر... هرچه بخواهید پول می‌دهم. هرقدر بخواهید می‌دهم، هرقدر بخواهید. هر جنسی که بخواهید برایتان می‌آوریم. فقط کاری کنید که نمیرد. فقط کاری کنید که نمیرد. ناقص هم بشود مهم نیست. مهم نیست!» و رو به سقف داد کشید: «روزی دادن بس است. بس است!»

صورت رنگ‌پریده‌ی آکسینیا در مربع سیاه در معلق بود. نگرانی قلبم را در مشت فشرد. با حالت عصبی فریاد کشیدم: «چی شده؟ چی شده؟ حرف بزنید!»

مرد ساکت شد. چشمانش انگار جایی را نمی‌دید. انگار که بخواهد رازی را بر زبان آورد به من گفت: «توی کتان‌کوب افتاد...»

پرسیدم: «کتان‌کوب؟... کتان‌کوب؟... کتان‌کوب دیگر چیست؟»

آکسینیا زمزمه‌کنان توضیح داد: «کتان، برای کوبیدن کتان... آقای دکتر... کتان‌کوب دیگر... کتان را می‌کوبد!»

پ.ن: خوندن حس های مشترک، لذت بخش هست. یهو وسط خوندن میگی، اِ پس این حس ها، تجربه ها، ترس ها و... برای بقیه هم هست

 

#یادداشت‌های_یک_پزشک_جوان

#میخاییل_بولگاکوف

#معرفی_کتاب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۳۲
راهی به سوی نور