راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۱۳۱ مطلب با موضوع «نامهـ هایـ بلوغـ» ثبت شده است

صحنه اولِ داستان اول
تلویزیون داره صحنه هایی از تظاهرات مردم در اوایل انقلاب رو نشون میده، همکارم شروع می کنه به اعتراض کردن نسبت به حرکت های انقلابی مردم، و حرف زدن هامون می رسه به هرکی هرکی شدن مملکت و بخور بخور و اختلاس و رشوه و...

صحنه دومِ داستان اول
همون همکارم، در شهرستانشون داره خونه می سازه، اما بدون مجوز. چند وقت قبل شهرداری متوجه میشه و از ادامه ساخت و سازش جلوگیری میکنه، مجبور میشه خودش بره شهرستان و کار رو دوباره شروع کنه.
دوباره شهرداری حضوری میاد و اخطار میده.
و همکارم با پرداخت به اصطلاح خودش هدیه ی چند میلیونی، اجازه ی ادامه ی کار رو می گیره.  خودش به مسخره میگه اگر مجوز می‌گرفتم برام کمتر درمیومد! فقط حالش رو نداشتم.

 


صحنه ی اولِ داستان دوم
به علت خاص بودن بیمارستان ما و کمبود همچین بیمارستانهایی در کشور، نوبت دهی به بیماران برای بستری گاها طولانی میشه، و برای پذیرش بیمار مجبوریم یه سری ملاک ها رو در نظر بگیریم که طبق نمره ی اون ملاک ها، اولویت بستری رو مشخص کنیم.
یکی از همراهان بیماران بستری شده مون، دیروز برای شکایت از یکی از درمانگرهاش اومد پیش ما و شروع کرد به اعتراض... و حرف رسید به این جا که مملکت هرکی هرکی هست و شایسته سالاری در انتخاب ها نیست و افرادی که با پارتی وارد میشن بهتر از این نمی شن و...

صحنه دومِ داستان دوم 
این بیمار به خاطر آشنا بودن همراهش با یکی از پرسنل بیمارستان بدون طی کردن اون شاخص ها و نمره دهی ها برای تعیین اولویت خیلی زود در بیمارستان بستری شده! 

 


صحنه اولِ داستان سوم 
مثل همیشه برای رسیدن به محل کارم تاکسی سوار میشم، راننده تمام راه رو از اختلاس چند میلیارد دلاری و حقوق های نجومی و ... صحبت می کنه.. اینکه می خورن و می برن و مملکت هرکی هرکی هست و...

صحنه ی دومِ داستان سوم 
به مقصدم می رسم، هزینه رو به راننده پرداخت می کنم، حدود دو هزار تومن نسبت به هزینه ی همیشگیِ پرداختیم، بیشتر بر می داره.

.

.

.

و هزاران داستان مشابه

 


نتیجه اخلاقی؟

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۱۲
راهی به سوی نور

توی برنامه ریزی ساعت های کاری بعضی شغل ها، یه چیزی داریم به اسم « on call»

یعنی تو عملا اون روز سرکار نیستی، ولی باید آمادگی این رو هم داشته باشی که اگر اتفاقی افتاد و بهت نیاز شد، بتونی هماهنگ شی و بری! یعنی آمادگی پذیرش حضور، حالا یا این حضور نیاز میشه و می ری یا نیاز نیست و‌نمی ری( یه درصدی هم بابت این آمادگی ها حقوق دریافت می کنی)


توی زندگی یه اتفاقاتی میوفته که *فقط* تو رو برای پذیرش یه تصمیم آماده کنه، و این آمادگی اصل هست، نه خود اون اتفاق...

نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده یه تصمیم سخت برای قرار گیری در یه موقعیت بگیرید، و وقتی گرفتید اصلا اون موقعیت براتون پیش نیاد که نیاز به عملی شدن اون تصمیم بشه... 
بعد اگر تصمیمت درست بوده باشه، حتی اگر عمل هم نکنی حس خوبی داری، حس از پسش براومدن، حس بزرگ شدن، حس پیروزی

و اگر تصمیمت اشتباه باشه، با این که کار خطایی عملا شکل نگرفته اما احساس شکست می کنی، احساس کم آوردن...

 

اگر بخوام راحت تر توضیح بدم 
مثل حضرت ابراهیم (ع) 
توی موقعیتی قرار می گیره و تصمیمی می گیره، و‌اون اتفاق اصلا به صحنه ی عمل نمی رسه ولی ما سال ها این *آمادگی کامل پذیرش عبد بودن* رو جشن می گیریم...


خدایا؛ توان این تصمیمات رو ‌بهمون عطا کن

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۰
راهی به سوی نور

اگر یهو  بگن تا سه ماه دیگه زنده ای چی‌کار می کنی؟ 

امروز به یه بنده خدایی اینو گفتن! 


به خاطر بیماریش نیاز به ویلچر داشت، یه نفر بهش گفت شاید تا هفته ی دیگه بتونم برات تهیه کنم.
جوابش خیلی قابل تأمل بود

گفت صبر کردن تا یه هفته دیگه برای یکی‌مثل من، تلف کردن بخش زیادی از عمرش محسوب میشه...

 

 

از کجا معلوم تلف کردن همین ساعت، امروز، این هفته، این ماه و... هدر دادن بیش از نصفی از عمر باقی موندمون نباشه؟

با این نگاه چقدر فرق میکنه ارزش لحظه ها!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۸
راهی به سوی نور

چند ماه قبل شاید هم حدود یکی دو سال قبل، به این رسیدم که برای زندگی به معنای واقعی، نه زندگی به معنای مصطلح! باید وارد میدان شوم.
به نظرم فانتزی ای که در ذهنم برای اوضاع بر وفق مرادم ساخته بودم، بیش از حد، از درست فاصله داشت. خوب بود ها! اما خوب فانتزی؛)
از کجا فهمیدم؟ قران خواندم..
کم کم قران خواندم و دیدم 
چه فاصله ی زیادی است از من تا رسیدن به #تو...
 
تمام ترس هایی که از اتفاق های پیش رو داشتم در زندگی بزرگانت افتاده بود... 
و این یعنی من از آن ها که برتر نیستم!  

فرار کردن از ابتلا، تجربه ، فتنه فقط فرصت آزمون خطایم را برای بهترین عملکرد هنگام ظهورت کم تر می کرد...
کی فهمیدم این را؟ 
دیروز! 
وقتی مدیریت کل بخش دست من بود، وقتی فهمیدم من امروز با من ده ماه قبل زمین تا آسمان در مهارت های شغلی اش متفاوت است. 

از کجا معلوم، از کجا معلوم که همین الان هم برای یاد گرفتن باب میل #تو شدن دیر نیست؟ 

ریل زندگیِ کم سنگ، بدون چالش های خارج از تصورم، بدون پیش بینی مقابله هایم نیاز به تغییر مسیر دارد برای روزها و پیچ های سخت روبه روی جهان...

باید خداحافظی ام را که چند وقتی است شروع کرده ام از الان جدی تر بگیرم
باید کم کم قاطعانه بگویم 
خداحافظ دنیا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۲۳
راهی به سوی نور

دفاع از ریشه دفع: اصل الواحد در این ماده، منع بقاء و ادامه یافتن است؛ زیرا منع ناظر به اصل وجود و تحقق چیزی در مقابل مقتضا و سبب است، اما دفع ناظر به منع ادامه چیزی و بقای آن است.


ریشه ی کاری که می کنم این است؟...منع ادامه یافتن!!؟
ربطش چیست؟ 
قرار است در برابر چه خطری دفاع کنم؟ قرار است مانع از ادامه یافتن چه چیز شوم؟

بازهم ربطش را نمی فهمم

چیزی که می دانم این است،اضطراب و استرس ندارم! استرس برای وقتی است که پایانی را متصور نباش…
حس مبهم و بی خبری

من که بی خبر نیستم
تا همین جا هم انقدر از آمدن در این راه بهره برده ام که اگر همین جا هم متوقف شوم، حس می کنم جلو زده ام، از تمام روزهای تئوری زندگی ام، بوته آزمایشی پیدا کرده ام برای تمام حرف زدن های بی عملم.

گاهی ادم لازم است خودش را به خودش ثابت کنند. فقط همین.
اگر تمام عالم هم برایت دست بزنند، آنجا که می دانی خیط کاشته ای، رضایت درونی نداری.

و برعکس
عالم هم که با انگشت نشانت دهند و هو کنند، وقتی مطمئن هستی به کارت، نمی لرزی.


به درستی کارم ایمان دارم 
با وجود آنکه سخت شد
پیچیده شد
متفاوت شد
سرزنش شدم و...

تمام طول مدتی که زمزمه های «نه» میشندیدم ، بروید سراغ کارهای نشدنی تا بشود شما را همزمان جلوی نگاهم گذاشته بودم و امیدوارانه به جلو چشم دوخته بودم.

امزد تلاشم را فردا نمی گیرم، ماه ها قبل گرفته ام.
مراسم مزخرف فرداهم برایم شبیه کارهای سوری است، همان ها که اصل مطلب قبلا اتفاق افتاده.
 قرار است از تمام اطمینان هایی که با قدرت خدا، تبدیل به سراب شد و از تمامی یأس هایی که به لطف خدا نقاط قوتم شد، فردا پرده برداری کنم.

می دانم
می دانی 
که برایم نتیجه اش مهم نیست
چون حداقل این یکی را مطمئنم برای رضای تو بود که در مسیرش افتاده بودم

ربنا تقبل منا...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۹
راهی به سوی نور

یادمه وقتی ۶ سالم بود، یه روز مامان خانم جان اومد و خیلی منطقی یه حرف هایی زد که خلاصه اش این بود که بیا بریم واکسنت رو بزنیم.
بین حرف ها هم نصیحت هایی بود که اونم خلاصه اش حاکی از ضرورت بچه ی خوبی بودن من بود.
و در آخر وعده و وعید هایی وسوسه برانگیز :)

... ما رفتیم درمانگاه، بماند که من انقدر کولی بازی درآوردم که همه ی پرسنل اومدن تا مطمئن بشن این صداهای یه بچه ی شش ساله است نه صدای یکی از طرفین قرار دعوا؛)

با این وجود مامان عزیزم به وعده اش عمل کرد
هرچند که من اون توصیه ها رو‌ انجام نداده بودم.

 جایزه ی مثلا بچه ی خوب بودنم، یه لباس سفید بود به انتخاب خودم.
و من از اون روز تا چند وقت تمام رفتارهای زندگیم تحت تاثیر اون لباس شد. 
هر جایی نمی نشستم، دائم حواسم بود که هرچیزی نخورم که احتمال کثیف شدنش باشه، دیگه از خاک بازی خبری نبود و... 
آخه می خواستم لباسم سفید بمونه

 

 

 

خدایا 
می دونم کلی توصیه کردی که اشتباه نکنم

که بنده ی خوبی باشم
و برای ترغیب شدنم کلی وعده دادی

می دونم من هیچ کدوم از توصیه ها رو عملی نکردم

و‌می دونم شما بازم از رحمانیتت،  ماه رمضون رو روزیم کردی.

خدایا به من گفتن بعد ماه مبارک، یه لباس سفید از جنس تقوا تنمون می کنن، گفتن مواظب باشید خاکیش نکنید، هر نگاهی نکنید، هر چیزی نخورید، هرجایی نرید با هرکسی نشست و‌برخاست نکنید و...


میشه کمکم کنی لباسم رو سفید نگه دارم؟ 

 

 

 

#خوش_بخت_آن_کسی_که_بخشیده_می‌شود

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۷
راهی به سوی نور

 

چند هفته پیش که با ماشین رفته بود بیرون، احساس کرد یکی از چرخ های جلو کم باد شده، داد به مغازه تنظیم باد که نزدیک خونمون بود تنظیمش کنه. 
چند روز  قبل که باهم رفتیم بیرون، متوجه شد دوباره کم باد شده، و‌ رفتیم که دوباره تنظیم باد کنه.
آقای مغازه دار گفت مطمئنی پنچر نیست؟ 
یه پنچر گیری کن.
گفت آره مطمئنم... 
اما نبود.
 امروز دوباره همون داستان پیش اومد و‌مجبور شد بره برای پنچر‌گیری و اتفاقا پنچر بود...


یاد خودمون افتادم
شده برید یه جای پر انرژی مثلا زیارت و‌کلی حالتون خوب بشه؟
اما بعد چند روز، حالتون برگرده مثل قبل؟
شده یه کارهایی خوبی کنید مثل ختم قرانی، خوندن دعایی، ریختن اشکی، احسان به نیازمندی و... بعد چند وقت حال خوب اون موقع پیشتون نمونه؟

حالا دائم هی فکر‌کنیم دوای دردمون ۲۴ساعته فلان جا رفتن و‌فلان کار کردنه... 
ولی راستش به نظرم نیست 
به نظرم یه جا این انرژی نشتی داره که زود پنچر می شیم.
نیازه یه پنچر گیری بکنیم

نه با نظر خودمون 
بریم پیش یه پنچرگیر...

حالا یه وقت اون پنچر گیری حضور در فضاهای جمعی هست که قشششششنگ اشکالات ادم رو رو می کنه، یا قرار گرفتن در مرحله ی رشدی بالاتر و پذیرش موقعیت ها و نقش های جدید یا پرسیدن از یه دوست بی غرض یا یه عالم متقی یا...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۱۳
راهی به سوی نور

از خیلی پیش تر ها
یعنی همان زمان که نه می فهمیدم‌ وسیع یعنی چه 
و سریع به چه معناست
شما برایم جور دیگری بودید
چه جورش را نمی دانم
شبیه یک آدم آشنا
بقیه ی خاندان شما برایم آدم های بزرگ فامیل بودند که من خیلی هایشان را نمیشناختم. محترم بودند، بزرگ بودند، همه دوستشان داشتند و من برای این همه، دوستشان داشتم اما هیچ‌قرابتی بین خودم با آن ها حس نمی کردم.
ولی در رابطه با شما نه! 
شما از همان بچگی طعم خاطره داشتید برایم 
حتی اگر وسط گریه و تاریکی و عزا بودم، به واسطه ی حس نزدیکی با شما لحظه هایم خوب می گذشت.
 از تمام خاطرات جشن و مراسم گرفتن های کودکی تولد شما را به یاد دارم
و یادم هست که با اصرار از مادر خواسته بودم نوار مولودی شما را به من بدهد
به خودِ خودِ خودم
کلاس دوم بودم که بعضی از متن های راجع به شما را می نوشتم. فرقی نمی کرد مولودی یا مداحی، هر دو چون شما را به یادم می آورد،حالم را هم خوب می کرد. دائم کلید پخش و قطع ضبطم رامی زدم که عقب نمانم.
حتی معنی خیلی از کلمات را هم نمی دانستم.
شفاعت
آزادگی 
محیی
ثارالله
سیدالشهدا


اتفاق های بعدش یادتان هست؟ 
اگر هست که زود رد شویم، ازاین قسمت بپریم که مرورش هم برایم سخت است...
و بعد 
خواب دیدم یا بیدار بودم؟ 
اما دیدمتان
یادم هست بین تمامی تبار بلند و پر شکوهتان من را سپردند به شما... که نجاتم دهید
و حالا تازه فهمیدم وسیع ترین وسریعت ترین کشتی یعنی چه
اگر من هم جا داشته ام که سوارشوم یعنی کَرَم شما بچه و پیر و خوب و بد نمی شناسد، دست گرفتنتان به داد همه می رسد.
شما جوانه ی دینم شدید 
اگر شیعه شدم، یادم دادند پیرو پدر شما باشم، اگر حضرت مادر برایم عزیز شد و انتخاب کردم شبیهش شوم چون مادر شما بود، اگر ...
اگر...
شما بن مایه ی تمام اعتقاداتم شدید.

من نه زلالی کودکی ام را دارم 
نه شاید الان بشود کم هایم را به پای ندانستن هایم گذاشت...
اما بازهم نیازتان دارم 
نیاز دارم که بسپارمند به شما که مراقبم باشید 
می شود از آن روز تا ابد هرگز رهایم نکنید؟!

راستی

تولدتان مبارک....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۵
راهی به سوی نور

خدایا دعاهایم را قرنطینه کرده ای؟

ببخش ویروس هایِ منحوسِ گناهِ اطرافِ دعاهایم را....

 

 

اللّهُمَّ اغْفِرْ لىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّء ...

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۴۵
راهی به سوی نور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۸
راهی به سوی نور