زندگی فانتزی
چند ماه قبل شاید هم حدود یکی دو سال قبل، به این رسیدم که برای زندگی به معنای واقعی، نه زندگی به معنای مصطلح! باید وارد میدان شوم.
به نظرم فانتزی ای که در ذهنم برای اوضاع بر وفق مرادم ساخته بودم، بیش از حد، از درست فاصله داشت. خوب بود ها! اما خوب فانتزی؛)
از کجا فهمیدم؟ قران خواندم..
کم کم قران خواندم و دیدم
چه فاصله ی زیادی است از من تا رسیدن به #تو...
تمام ترس هایی که از اتفاق های پیش رو داشتم در زندگی بزرگانت افتاده بود...
و این یعنی من از آن ها که برتر نیستم!
فرار کردن از ابتلا، تجربه ، فتنه فقط فرصت آزمون خطایم را برای بهترین عملکرد هنگام ظهورت کم تر می کرد...
کی فهمیدم این را؟
دیروز!
وقتی مدیریت کل بخش دست من بود، وقتی فهمیدم من امروز با من ده ماه قبل زمین تا آسمان در مهارت های شغلی اش متفاوت است.
از کجا معلوم، از کجا معلوم که همین الان هم برای یاد گرفتن باب میل #تو شدن دیر نیست؟
ریل زندگیِ کم سنگ، بدون چالش های خارج از تصورم، بدون پیش بینی مقابله هایم نیاز به تغییر مسیر دارد برای روزها و پیچ های سخت روبه روی جهان...
باید خداحافظی ام را که چند وقتی است شروع کرده ام از الان جدی تر بگیرم
باید کم کم قاطعانه بگویم
خداحافظ دنیا...