راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۱۳۳ مطلب با موضوع «نامهـ هایـ بلوغـ» ثبت شده است

اینکه از بزرگ ترین اتفاقی که داره برام میوفته ننویسم خیلی عجیبه

اونم واسه من که عادت دارم بنویسم.


اما

 خدا می دونه چقدر این روزا گرفتارم

انگار هرچی می دوم بازم از همه کارام عقبم

از ارشدم ننوشتم

از ارشدی که چقدر اعصاب خوردی داره برام!

از اساتید غرب زده ی خود کم بین که این نگاه سیاه رو کلا دارن می کنن تو حلق همه دانشجوهاشون

از هم کلاسی ها که متاسفانه به خاطر تعداد کم و نسبت تقریبا یکسان جنسیت روابط در نوع خودش بی نظیره...گرم و صمیمی! برادران و خواهران دینی همدیگه ایم انگار!

عجله ی بچه ها برای جمع کردن چیز مضحکی به اسم CV هم در جای خودش جای بررسی داره...می رن کنگره کلا می خوابن آخرشم مدرک می گیرن!

یه سوال هم برام ایجاد شده! اینا که قانون های تحصیلی میذارن فکر هم می کنن آیا؟

برایPHDباید سابقه کار داشته باشی، از طرفی کار کردن دولتی در دوران دانشجویی مجاز نیست.

بیمارستان های خصوصی هم اگر بخوان قانونی عمل کنن،بدون مدرک پایان طرح نباید استخدام و بیمه کنن( که قانونی عمل نمی کنن) در نتیجه تو اصلا نمی تونی سابقه جمع کنی!

تازه واسه من اضافه کنید که یا به دلیل شرایط خاص بیمارستان های خصوصی نمی تونم برم  اونجا کار کنم( آخه اونجا جزء کشور جمهوری اسلامی محسوب نمی شه و  کلا OPEN MIND روزگار می گذرونن، حق میک آپ وممنوعیت چادر و...)

و دلیل دوم اینکه اصلا وقت کار ندارم!

تو این تقریبا دو ماه  تحصیل همش دارم فکر می کنم کجای فعالیت های روزانه ادم های تحصیلات تکمیلی( که غالبا با هدف هیئت علمی شدن اومدن) فرهنگ و کمک به عزت کشور و همدلی با مردم و هم دردی به معنای واقعی هست؟ کجا دارن به نقش هاشون فکر می کنن که بعد متناسب با اون شغل انتخاب کرده باشن؟

روز اولی که استاد هدف بچه ها رو از ادامه تحصیل می پرسید جالب بود(مهاجرت، فرار از بالین و بیمارستان، کل کل با دوستان، همینطوری هر رشته ای بود دوست داشتن تا آخرش بخونن و...)

 نکنه منم یه روز اهدافم یادم بره!نقشم رو فراموش کنم...نکنه راه رو منزلگاه کنم! نکنه با زیاد شدن علمم، جسارت های مذهبی و تقیداتم کم و کم و کمتر بشه...

بگذریم...

از 8 آبان بی تربیت که یه غصه بزرگ گذاشت رو دلم....

از پایان چله نشینی خاص و هم زمانی مبارک این 40 روز با ختم قرآنم وهم زمانیش با تولد جنابمان هم می گذریم...

از اتفاقای محل خدمتمان هم می گذریم ( محل خدمت استعاره است!)

اتفاقای باور نکردنی و کمی تا قسمتی ابری تشکل جان دانشگاه هم بماند( بنده خدا ما!) ولی خیری بود که باعث شد که بررسی کنم، حضور از اول تا الانم را،روابطم را،زیاده روی ها و کم گذاشتن هایم را...که اصلاح  کنم...رفتارها را...

از اتفاقای کم سابقه( و شاید حتی بی سابقه) و خوشحال کننده فک و فامیل جانمان هم همینطور(جوونه های قدم های سخت زندگیم داره کم کم رشد میکنه و شاید این روزی کربلا هدیه همین قدم های سخت زندگیم بود)

ولی از کربلا و اربعین وپای پیاده و.... نمیشه گذشت

این که چی شد که من هر جا پیدا کردم ثبت نام کردم و هی نشد و خبر ندادن بماند

اینکه آخرین روزا همه جا زنگ می زدن که بیا و من چون به خواهر جان قول همراهی داده بودم بماند

اینکه با چه جراتی تصمیم گرفتیم دوتایی بریم بی هیچ کاروانی هم بماند( بی فکری نکردیم ها! من دانشجو ام و کادر درمان هم می تونستم برم ولی خواهر جان نمی تونست و همراه هم اجازه نداشتیم ببریم!کاروان بیرون هم جاشون پر بود یا شرایط بدی داشتن!)

اینکه چه طور مادر جان رو راضی کردیم که اذن خروج دهند هم خودش مثنوی ای است که بماند!

و حالا من بعد یه هفته بدو بدو

 فردا بعد کلاسم باید یه اردوی دیگه شرکت کنم و شب جمعه برگردم

و شنبه راهی  کربلا بشیم

ولی سر فرصت می نویسم

از کربلا

از حرم

از احساس خوب هم قدم شدن با سیل عاشق هایی که همه یه معشوق دارند

از...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۸
راهی به سوی نور

هر کی جای من بود

گریه می کرد...

کم می اورد...

بی خیال همه چی می شد...همه چی!

بی انگیزه می شد...

به زمین وزمان بد وبی راه می گفت

می پرسید چرا من؟چرا همش من؟

ولی !...


انگارعادت کردم به صبر

به صبر جمیل

توقعم رو از دنیا اوردم پایین..

وقتی دنیا درمصیبت پیچیده شده

وقتی تو سختی افریده شدیم

وقتی از بچگیم تا حالا انواع واقسام بلا و ابتلا رو تجربه کردم

یعنی من، مرد روزای سختم...

خودمم باورم شده باید سکوت کنم...باید بی اهمیت باشه برام

راستش بزرگ شدنم رو لا به لای تمام این سختی ها دارم حس می کنم

دارم به عجز رسیدنم رو می فهمم...

بنده خدا چقدر تلاش کرد یه جور بگه من ناراحت نشم.. افسردگی نگیرم...

ولی من...کوه استوارم..محکم محکم...

تو زندگیم خیلی چیزا فلسفه و حکمتش برام حل شده

خیلی چیزا بی اهمیت شده که نخوام براش غصه بخورم...

فقط

دلم می خواهد گاهی وقت ها یه نفر بهم بگه ...

کوه استوارم یه وقتایی می تونی کم بیاری ها! حتی می تونی بلند بلند  گریه هم کنی...


این نیز...

(شاید هرگز نگذرد!شاید هم بگذرد....من ناامید نمی شم)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۱
راهی به سوی نور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۳
راهی به سوی نور

وقتی به خودت و جهان اطرافت نگاه می کنی

وقتی لابه لای تمام مباحثه های اصول دینت می فهمی هنوز خدایت را نشناختی

وقتی کمیت توحیدت می لنگد

وقتی راضی نمی شوی به رضایی که برایت خواسته اند

وقتی توکلت سست می شود

آن وقت به حال روزگار و دنیایت نه

به حال آخرت و " ما عرفت" های روزگارت باید بگریی

باید به جنگیدن هایی که با میل بوده و اشتیاق شک کنی...

که من چون خواستم، می جنگم؟ یا چون باید بجنگم، می خواهم؟

حالا

با اطمینان می دانم

نخواستم...

 که تو خواستی....

نماندم ...

که تو نگهم داشتی...

برای چه؟

که کم بودنم را به رخم بکشی؟

که  یادم دهی چطور کنار تمام سختی های زندگی ام قد بکشم و بزرگ شوم؟

که چطور نخواهم

اما راضی شوم؟

به رضایتی که تو برایم خواستی

چقدر دلم برای زخم هایم تنگ می شود

برای زخم هایی که وقتی به دنبال التیامش می روی عشقی از جنس خدا را در آن می بینی

دلم برای رنج ها و درد هایم تنگ می شود

باید یادم نرود

این زخم ها و لذت هایش...

کاش یادم نرود...

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۱
راهی به سوی نور

الهی به امید تو...

درست سال پیش بود که همین جا نوشتم  که چرا نمیشه من دیدار آقا برم...

امسال اما تو شرایط خاص دعوت شدم...

راستش را که بگویم انقدرعصبانی ام،انقدر احساس تاسف همراه با دلسوزی درونم پر است که اگر پای شما در میان نبود شاید حتی دلم نمی خواست که بیایم.

و...(هزار ها حرف که فعلا فرو خورده می ماند!)

اما زنگ زدن های پی در پی دوستانم، پیام های سرشار از لطفشان مجابم کرد که انگار شرایطم خاص شده است، انگار خیلی هم نباید ربطش دهم دلخوری هایم را به این دیدار،حسابش را جدا کنم،جدا از تمام گلگی هایم...انگار کمی اختصاصی تر خودتان مقدماتش را فراهم کرده اید...

دارم آمده می شوم...

از همان ابتدا که قرار شد ویژه شما را ببینم،همان یک ماه پیش فکر کردم که حداقل انقدر بد نباشم که رویم نشود سر بالا بگیرم و نگاهتان کنم..

با انگیزه اینکه خوب شوم، که لایق شوم تلاش کردم،حداقل بهتر از آن موقع ام باشم که وقتی حضورتان رسیدم انقدرها هم از من متنفر نشوید!انقدر ها هم...

کم کم باید آماده شوم...غسل زیارت کنم..بیایم که از دلم دربیاورید...خستگی این یکسال را...که برخلاف هم سنگرهایم امید به روحم تزریق کنید!از آینده ای بگویید که ازان من است، ازان ماست....از انقلابی بگویید که برخلاف نگاه کوتاه برخی پر از نکات مثبت است و امید و روشنایی...

من هرچه که تلاش کنند که سیاه بگویند و سیاه بنویسند باز هم مخالفم...منکر مشکلات نمی شوم که واقعیت هایی است که باید دیده شود اما انقدر ها هم بی معرفت نسبت به نعمت ها نیستم که اگر شکر نگوییم از ما خواهند گرفت.

قلب من که از این همه بیان مشکل گرفت!اما صبر جمیل شما و انگیزه بعد از آن دیدنی می شود...

کاش فرصتی داشتم که دردودل کنم برایتان، کاش شنونده حرف های مگویم می شدید،کاش نصیحت های پدرانه تان را مخصوص برایم زمزمه می کردید، کاش قسمت می شد بوسه بر عبایتان، کاش می شد مخاطب کلمه ای از شما باشم، مستقیم... بی هیچ واسطه ای.

سرشارم از محبتی که هرچه معرفتش زیادتر می شود،اطاعتش هم سعی در فزونی دارد.

دلخوشم به لحظه ای که حال تمام زندگی ام را خوب کنی. تمام سختی اش به این لحظه می ارزید...شاید این بار،بار آخرم باشد.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
راهی به سوی نور

توقع داشتن یا نداشتن هاست که  باعث ایجاد دلخوری ها، خستگی ها، سرد شدن ها و بی انگیزه ها می شود.

وقتی به شناخت رسیده باشی قدر خواسته هایت را با اطرافیانت می سنجی! آن وقت دیگر از کمی ها و کاستی هایش دلگیر نخواهی شد!

آنوقت با توجه به اینکه ارزشی را می فهمی تلاش می کنی حداکثر استفاده و بهره را داشته باشی...

این ها شناخت هایی است که به تو فرصت کم تر اشتباه کردن را می دهند...

 

شناخت ماهی که در آن، ولایت است، شهادت است و قدرهای کثیر! باید برای بهره گیری ات آماده ات کند،بچگی است که در شب قدر به فکرش باشی...

تقدیر نکردن خویش قبل از ورود به قدر موجب خسران است...

باید خود را تقدیر کرد، اندازه گرفت....باید بزرگ تر شدن هایت را ببینی! که اگر بزرگ نشده باشی یعنی کوچک تر شده ای!حتی اگر همانی باشی که سال قبل بوده ای...در مسیر حرکت جهان ایستادن، عین عقب رفتن است...

واگر بزرگ شده ای باید ببینی چقدر باید بزرگ می شدی! شاید سرمایه ات سود دیگری باید می داشت و تو با این اندازه بزرگ شدن ها ضرر کرده ای....

این روزها فرصت است که گاهی فقط فکر کرد! به آنچه بشارتش را به عده ای داده اند!

به آیه آیه هایی که وقتی می خوانی بی آنکه معنی اش را بفهمی ته دلت قنج می رود که کاش من هم  مخاطبش باشم....

فکر کرد به دیده شدن هایی که گاهی فراموشش می کنی! به نعمت هایی که گاهی کفران می شود...

از همان ابتدا که شروع کنی...

از حمدت که بخوانی...

الحمدالله...

شکر نمی گویم ها! نه...شکر گاهی عکس العمل نعمت است؛ ولی حمد....می شود حمد گفت بی آنکه آنچه خواسته ام را داده باشی!

کافی است سه آیه بخوانی که مخاطبت تغییر کند...دیگر برایم سوم شخص غایب نیستی! حالا می گویم ایاک... مخاطبم شده ای...با ضمیر رو به رو...

اما اگر تا به امروز نفهمیده ام تو را...اگر با بارها خواندن و خواندن، سه آیه...سی آیه...سیصد آیه هنوز سرکشانه بی آنکه حیا و شرمی از وجودت کنم به خود مشغولم از کوچک دانستنت نیست ها!من کوچکم...ظرف من وارونه است...

ابوحمزه ثمالی خوانده ام...می فهمم که باید از تو فرار کرد به سوی خودت...  می فهمم که آنکه به من ظلم کرده را باید ببخشم تا لایق بخششت شوم...چه کسی از من به من ظالم تر؟ اگر من ببخشمش، تو هم می بخشی اش؟

می دانم! از مرور آنچه در زندگی ام جاری ساخته ای می دانم...

رفتارت با من عادلانه نبوده است...حال هم توقع عدالت ندارم که هر چه در زندگی ام جاری کرده ای از فضل و بخششت بوده نه عدالتت...

می شود فضل فراخت را شاملمان کنی! می شود آیا؟

اگر این روزها آمدند و رفتند... اگر فهمیدم عامل سرگشتگی ام شیطان نیست! چه کنم؟ اگر فهمیدم که آدم کوکی اش شده ام برای این یک ماه که دستش به من نمیرسد خودم با خود آن کنم که او خواسته!چه کنم؟

اگر...

کمبودهایی که حالا دلم از نداشتن هایش شور می زند...کمَت دارم...می دانی...می دانم...

و کاش ذره شوم،خاکستر شوم و بمیرم وقتی نیامدنت مسببش منم

...می دانم...می دانی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۲
راهی به سوی نور

در نمازخانه خوابگاه بودم که دیدم دونفر از دانشجوها سخت مشغول درس خواندن هستند! فردا صبح هم که برای نماز صبح نمازخانه رفتم، همچنان بیدار بودند و درس می خواندند! جالب بود که اینقدر درس خواندن برای چیست ؟ نزدیک امتحانات آخر ترم هم که نبود!

سر صحبت را که باز کردم فهمیدم برای امتحان ارشد خودشان را آماده می کنند!تازه فهمیدم دو روز است که کارت ها هم آمده و من به کل فراموش کرده بودم! مثل خرید هدیه به مناسبت روز معلم که یادم رفته بود!(البته حقیقتش یادم نرفته بود وقت نداشتم)، یا مثل روز تولدم که برخلاف سال های قبل که از سه ماه مانده ،همه عالم می فهمیدند، امسال تا روز قبلش یادم نبود!

یا مثل ثبت نام ارشد! که تا روز آخر وقت نشد که ثبت نام کنم!(به خاطر برگزاری اردوی کشوری )،  آخر سر هم در میان آن همه شلوغی ها فقط وقت کردم فرم پیش ثبت نام را پر کنم و ثبت نام اصلی را بسپارم به خانواده جان! که از راه دور انجام دهند...

.

.

.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۵۸
راهی به سوی نور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۱۰
راهی به سوی نور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۸
راهی به سوی نور

نمی دانم از کجا شروع کنم؟

 نمره خوبی به خودم نمی دهم! هیچ وقت نمره خوبی نمی دهم...آرمان هایم مانع از پذیرش فضای موجود می شود، حتی گاهی مانع از پذیرش واقعیت ها...گاهی سنگ بزرگ می شوند برای نزدن...گاهی...

اما حالا

وقتی به چند سخنرانی اخیر رهبر توجه می کنی و در همه آن ها یک آماده باش جدی می بینی!

وقتی به حوادث منا توجه می کنی!

وقتی به اوضاع سیاسی کشور نگاه می کنی!

وقتی یاد حرف های زده شده ی کنار یادبود شهید هادی میوفتی، آن هم در شب قدر، وقتی اتفاقات مشهد را مرور می کنی، وقتی روزعرفه را به یاد می آوری...

به خودت حق می دهی که بلند اعلام کنی....

من با "تــــــــــــــــــــمــــــــــــــام" وســعـــم کــــار نـــــکــــرده ام...

هیچ وقت...در هیچ زمینه ای...

یک عمر اشتباه فهمیدم"لا یکلف الله نفسا الا وسعها" را....یک عمر دنبال توجیه عدم تکلیف گرایی ام بودم...

غافل از این که وقتی تکلیف را تشخیص دادی...وقتی"درست" تشخیص دادی...آنوقت "وسع های غیبی" هم به سراغت می آیند...آن وقت طبیعت هم در راستای تکلیف تو حرکت خواهد کرد...آنوقت جسم تو در برابر روحت تاب خواهد آورد...آن وقت "چمران" می شوی که هر گاه  فریاد زدی" بند بیا" خون جاری بدنت هم گوش به فرمانت باشد...آنوقت "علم الهدی" می شوی که فعالانه به دنبال تکلیف بود نه منفعلانه....آنوقت هست که ولایت معنوی امام زمان(عج) را حس می کنی...ولایت معنوی نائب بر حقش را...آنوقت بعد حرف زدن هایت جواب هم می شنوی...

"من"  در تشخیص تکلیف عاجزم...

این روزها به "عجز" رسیده ام...عجزی که با"عبث" متفاوت است...پوچی نیست... فشارت می دهند که از تمامی مراحل "علم"و "عقل" و "عشق" و "عمل"، آزاد شوی و از این مرکب ها هم ناامید...این ها که روزی مرکب هستند روزی حجاب می شوند...حجاب نورانی...باید این ها را رها کرد...آن ها که از راه "عبودیت" و "اطاعت"  گام برداشته اند سریع تر رسیده اند...

و چه زیبا معنا کرد استاد عبودیت را..." عبودیت یعنی در هر کاری اول بگویی: خدایا دقیقا الان چه کار کنم؟" ...

"ما در هر لحظه موظف به انجام یک کار هستیم که اگر انجامش دادیم ،همه کارهایمان را کرده ایم ولی اگر آن یک کار باقی ماند یعنی هیچ نکرده ایم"...

و تشخیص این یک کار برای منِ به عجز رسیده سخت است... واقعا سخت...

وقتی "راه " بیوفتی، وسعت دنیا برایت سجن می شود...اصلا وقتی راه می افتی که دیگر تاب ایستادن نداشته باشی...

وای از توشه کم و راه دور...

"ما اضیق الطرق" وای از تنگی راه ...

وای از.....

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟چون باشی؟

در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

 


خدایا...

از کاروان جا مانده ام...دیگر با پای خودم نمی رسم... پرواز یادم می دهی؟؟؟؟؟..

مگر که دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
راهی به سوی نور