روی ماه خداوند را ببوس
در نمازخانه خوابگاه بودم که دیدم دونفر از دانشجوها سخت مشغول درس خواندن هستند! فردا صبح هم که برای نماز صبح نمازخانه رفتم، همچنان بیدار بودند و درس می خواندند! جالب بود که اینقدر درس خواندن برای چیست ؟ نزدیک امتحانات آخر ترم هم که نبود!
سر صحبت را که باز کردم فهمیدم برای امتحان ارشد خودشان را آماده می کنند!تازه فهمیدم دو روز است که کارت ها هم آمده و من به کل فراموش کرده بودم! مثل خرید هدیه به مناسبت روز معلم که یادم رفته بود!(البته حقیقتش یادم نرفته بود وقت نداشتم)، یا مثل روز تولدم که برخلاف سال های قبل که از سه ماه مانده ،همه عالم می فهمیدند، امسال تا روز قبلش یادم نبود!
یا مثل ثبت نام ارشد! که تا روز آخر وقت نشد که ثبت نام کنم!(به خاطر برگزاری اردوی کشوری )، آخر سر هم در میان آن همه شلوغی ها فقط وقت کردم فرم پیش ثبت نام را پر کنم و ثبت نام اصلی را بسپارم به خانواده جان! که از راه دور انجام دهند...
.
.
.
اولین بار نه، ولی روزهای تازه ی آشنایی من با تشکل و گروه های اسلامی دانشجویی و...این چیزها بود که دراتوبوس های تندرو!(معادل فارسی BRT) دو تا از مسافرین با هم حرف می زدند! اتوبوس شلوغ بود و آن دو هم بلند حرف می زدند و من هم کنجکاو!، متوجه شدم دانشجو هستند و یکی از دوستان مشترکشان در تشکل های دانشجویی فعالیت می کند.خلاصه صحبت این بود که آن دو معتقد بودند که نفر سومِ غایب ،به خاطر فرار از دانشگاه و ارتباطی که با مسیولین بالا دست برای موقعیت کاری آینده می تواند داشته باشد در این تشکل فعالیت دارد و درس هم که نمی خواند و آمدن دانشگاهش بی هدف است.
گذشت و گذشت و ما حضورمان در تشکل دانشجویی پررنگ تر شد! برای هماهنگی های یک جشنی که به مناسبت سالگرد ازدواج حضرت زهرا(س) و امام علی (ع) گرفته شده بود، مجبور شدم که فقط یک جلسه کلاس قلب! را حضور داشته باشم و جلسه بعد را نروم. هفته ی بعد استاد بعد از کلاس من را کناری کشید و فقط یک جمله گفت: همان هایی که رفتی و برایشان کار کردی راضی نبودند کلاست را شرکت نکنی! همین یک جمله!
به جرأت می توانم بگویم تا به الان به جز آن کلاس و یک بار کلاس معارف(فکر کنم اخلاق) هیچ کلاس دانشگاهی را به خاطر تشکیلات غیبت نکردم!
. نکته دوم که مهم تر هم هست این بود که به خودم قول دادم حال که به ظاهر هم که شده عنوان بچه مذهبی و تشکیلاتی را یدک می کشم!مرجع علمی کلاسم شوم...حقیقتا منظورم نمره و این قبیل چیزها نبود، چون معتقدم علم آدم ها و سوادشان با این ملاک به درستی سنجیده نمی شود...خواستم محل رجوع سوالات علمی همکلاسی هایم هم باشم...گمنام های بهشتی مان که آمدند، صبح به صبح که از کنار مزارشان می گذشتم،دعای هر روزه ام این بود که فرداهایی نیاید که از کم کاری این روزهایم پشیمان شوم، نیاید روزی که جان انسانی به خاطر سواد اندک من در خطر بیوفتد و...
روزهایی که مجبور بودم بیشترازهم کلاسی هایم دانشکده بمانم برای کارها و برنامه های تشکیلات را یادم می آید، یاد روزهایی که صبح ها مسیر دو ساعته تا دانشکده را درس می خواندم چون زمان دیگری نداشتم! یاد روزهایی که ....(دیگه بقیه اش ریا میشه!)
یاد روزهایی که احکام برایم خط قرمز شده بود و عبور از آن ها برایم غیر ممکن! اینکه تقلب گناه است و در تمام این دوران یک بار هم نزدیکش نشدم! یاد امتحانات آبکی و هوایی که همه یا کتاب باز می کردند یا از هم می پرسیدند و حرص خوردن های من از حقی که دارد ،ضایع می شود! یاد توصیه ها و جا گیری های قبل امتحان برای نحوه بهره گیری از اطلاعات مغز بقیه ...
یاد این ها که می افتم ،بر اساس عدل خدا نه! اما فضل خدا را شامل حالم می دانم که الان در حالی که فردا امتحان ارشد دارم با خیال راحت! بدون هیچ اضطرابی بشینم و صوت های کلاس مهدویت و تمدن را تدوین کنم...که خیالم راحت باشد که در رشته و دانشگاه مورد علاقه ام قبول می شوم...خیالم راحت که با سهمیه استعداد درخشان مستقیم ارشدم را می خوانم...
علمی که برای من نور بود و حقیقتا خدا خواست و در اختیارم قرار داد...که روشن تر به فرداها فکر کنم، به آرمان هایم، به تحول هایی که باید بالفعل شود... بزرگی می گفت سختی ها برای زندگی آدم ها طبیعی است،یا انتخاب می کنی یا انتخاب می کنند،چه بهتر که خودت با امادگی انتخاب کنی!
عدم اضطراب امشب و قلب آرام این روزهای من به جای اضطراب ها و ترس ها و قلب ناآرام زمان هایی است که خودم انتخاب می کردم
حالا جواب های روشن تری دارم....
خدایا به پاس لطف و رحمتت سجده شکر می گذارم که این موهبت و برکت،جز از دست های با سخاوت شما نبود....