کم کم هوای دل من خوب می شود
الهی به امید تو...
درست سال پیش بود که همین جا نوشتم که چرا نمیشه من دیدار آقا برم...
امسال اما تو شرایط خاص دعوت شدم...
راستش را که بگویم انقدرعصبانی ام،انقدر احساس تاسف همراه با دلسوزی درونم پر است که اگر پای شما در میان نبود شاید حتی دلم نمی خواست که بیایم.
و...(هزار ها حرف که فعلا فرو خورده می ماند!)
اما زنگ زدن های پی در پی دوستانم، پیام های سرشار از لطفشان مجابم کرد که انگار شرایطم خاص شده است، انگار خیلی هم نباید ربطش دهم دلخوری هایم را به این دیدار،حسابش را جدا کنم،جدا از تمام گلگی هایم...انگار کمی اختصاصی تر خودتان مقدماتش را فراهم کرده اید...
دارم آمده می شوم...
از همان ابتدا که قرار شد ویژه شما را ببینم،همان یک ماه پیش فکر کردم که حداقل انقدر بد نباشم که رویم نشود سر بالا بگیرم و نگاهتان کنم..
با انگیزه اینکه خوب شوم، که لایق شوم تلاش کردم،حداقل بهتر از آن موقع ام باشم که وقتی حضورتان رسیدم انقدرها هم از من متنفر نشوید!انقدر ها هم...
کم کم باید آماده شوم...غسل زیارت کنم..بیایم که از دلم دربیاورید...خستگی این یکسال را...که برخلاف هم سنگرهایم امید به روحم تزریق کنید!از آینده ای بگویید که ازان من است، ازان ماست....از انقلابی بگویید که برخلاف نگاه کوتاه برخی پر از نکات مثبت است و امید و روشنایی...
من هرچه که تلاش کنند که سیاه بگویند و سیاه بنویسند باز هم مخالفم...منکر مشکلات نمی شوم که واقعیت هایی است که باید دیده شود اما انقدر ها هم بی معرفت نسبت به نعمت ها نیستم که اگر شکر نگوییم از ما خواهند گرفت.
قلب من که از این همه بیان مشکل گرفت!اما صبر جمیل شما و انگیزه بعد از آن دیدنی می شود...
کاش فرصتی داشتم که دردودل کنم برایتان، کاش شنونده حرف های مگویم می شدید،کاش نصیحت های پدرانه تان را مخصوص برایم زمزمه می کردید، کاش قسمت می شد بوسه بر عبایتان، کاش می شد مخاطب کلمه ای از شما باشم، مستقیم... بی هیچ واسطه ای.
سرشارم از محبتی که هرچه معرفتش زیادتر می شود،اطاعتش هم سعی در فزونی دارد.
دلخوشم به لحظه ای که حال تمام زندگی ام را خوب کنی. تمام سختی اش به این لحظه می ارزید...شاید این بار،بار آخرم باشد.