راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۱۳۱ مطلب با موضوع «نامهـ هایـ بلوغـ» ثبت شده است

عید امسال کجا میری!!! شمال؟

-نه

کیش؟

-نه

از اینجور جاها نمیری!

-نه

پس می مونی فصل یک پایان نامه ات رو می نویسی؟

-نه

گشتن مقاله برای موضوع هات؟

-نه

کجا می ری پس؟!

-.... ی

.....

عید امسال کار زیاد داشتم،کلی برنامه ریزی تفریحی و خانوادگی

کلی قول و قرار واسه برنامه های درسی عقب افتاده

کلی ذوق واسه مسافرتهای نوروزی

اما 

توفیق اجباری شد که برم اردو جهادی...

راستش وقتی فهمیدم فرصت رفتم هست هم،وسوسه ی حضور نداشتم...

تا اینکه گفتن،اگه بیای بقیه می تونن بیان،اگه نه بخش مربوط به شما حذف...‌

دلم نیومد خودخواه باشم..‌که به خاطر خودم،فرصت و از بقیه بگیرم....

گفتم میام...

بدون اینکه قبلش به خانواده بگم...بدون اینکه یه لحظه فکر کنم به اون همه کار نکرده درسی که قرار بود این چند وقت بکنم....بدون اینکه فکر کنم فامیل و دید و بازدیدهای نرفته رو چطور میشه جواب داد؟

 

یه چیزی راضیم می کرد...تو تمام این چندسال،اونجا که سکوی پرش رشدم بود،سفرهای اردو جهادی بود...اونجا که بی خجالت،بی تعارف می گفتم خودم!برام مهمه شده که اومدم و کار می کنم....اردوهای جهادی بود....

دلم شدید واسه این خاطره تنگ شده...واسه کلی چیز که نه میشه گفت نه میشه بدون حضور در اونجا بازسازیش کرد.

امسال عید میرم یه جا که نه درخت داره،نه دریا،نه ویلا داره، نه هتل شیک و راحت...

امسال عید نه خبری از قایق سواری هست،نه خبری از تهران گردی...نه موزه و سینما و رستوران گردی هست نه جوجه کباب و پارک چیتگر...

امسال عید یه زمین هست و خاک و آفتاب و خستگی....کلی نگرانی واسه مراحل مقدمه و حین کار‌، کلی بی خوابی ،کلی عذاب وجدان حاصل بی تجربگی اولین بارها....

اما،بعد سفرم،مطمئنم بوی خدا می گیرم...حداقل واسه چند روز

ادامه داشتنش یا نداشتنش دیگه با خودمه....

 

دارم می رم که خود گم شده ام رو پیدا کنم‌...می رم که بزرگ شم و برگردم....دلم برای این کارایی که خالص توش خودتو،دنیاتو، ظرفیتتو، کمبودهاتو،نقطه ضعف هاتو میبینی و چکش کاریت می کنن تنگ شده....

میرم که آدم برگردم....

 

پ.ن۱:گفته بودم امسال سال منه

شروع زهراییش، عید جهادیش....و این داستان قطعا ادامه دارد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۸
راهی به سوی نور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۷
راهی به سوی نور

 اولین بار که لفظ لیله القدری حضرت زهرا(س) به گوشم خورد پارسال در اردوی صراطمان بود. همزمان یا نزدیکی های شب شهادت.

 

 

آخرین کلاس اردو آقای باقرزاده دعوت شدند و طبق معمول  اشک درآوردن هایشان، بدون دم گرفتن، بدون شور خواندن، واحد می خواند، اصلا هم سعی در روضه خوانی نداشت.

 

 

 

عجیب میگفت، به حرف هایشان با تردید نگاه نمی کردم. عوضش خوب فکر کردم.

 

 

 

"اصلا شب قدر یعنی فاطمه(س)، "لیله القدر خیر من الف شهر"؛"شهر" را امام معنی می کنند...شاید فلسفه پنهان ماندن قبر هم همین است...اینکه ائمه می گویند شما در مصیبت ها به ما مراجعه می کنید و ما به مادرمان فاطمه(س)؛ یعنی سرو کار بزرگان باید با ایشان باشد نه امثال من..."

 

 

 

از ابتدا به یاد دارم که یادم داده بودند که فاطمه(س) الگو باشد برای من، برای ما، برای زنان مسلمان؛ اصلا راحتت کنم فاطمه(س) خیر النساء است؛ پس الگو باشد برای همه عالم.اما چگونه؟ به یاد ندارم! شاید یادم هم نداده باشند.

 

 

 

آنقدر لابه لای زندگی نامه های شهدا غرق شده بودم که فکر می کردم، اینکه من زن هستم محدودم می کند از تفنگ به دست گرفتن، از به جبهه رفتن، از تیر و ترکش خوردن. چه حسرتی داشت نگاهم وقتی مدافعین حرم می رفتند و "عند ربهم یرزقون" بر می گشتند.

 

 

 

گذشت و گذشت تا تاریخ خواندم، نه که نخوانده باشم ها!نه...خواستم  متفاوت از قبل بخوانم، بخوانم که یادآوری شود برایم " که ما از تاریخ می آموزیم که چیزی از تاریخ نمی آموزیم"

 

 

 

خواستم دنبال اشتباهاتم در صفحات تاریخ بگردم، خواستم فرداهایم را در گذشته ی دیگران پیدا کنم.

 

 

 

رسیدم به جنگ "احد"، فیلم محمد(ص) را که می داد همیشه به صحنه ترک ماموریت  در تنگه احد که می رسید، حرص می خوردم!حرص می خوردم که آخر چرا؟ یک قدمی پیروزی؟ طمع غنیمت؟ آخر پیامبر(ص) که گفته بود جهاد شما کجاست؟ گفته بود لازم نیست در میدان قتال بیایید و بجنگید.گفته بود که سنگر را حفظ کنیم.

 

 

 

اما..

 

 

 

همین !خواندیم و رد شدیم.

 

 

 

این بار ماندم

 

 

 

چیزی در من، نگه داشت مرا!

 

 

 

این را نگه دارید؛ کمی عقب تر می روم.

 

 

 

یک روز سر کلاس استاد غلامی یکی از دوستان هم تشکلی استان دیگر بدون مقدمه پیامکی زد، عجیب! آمدم بیرون و زنگ زدم.

 

 

 

متن پیامک ساده بود! الان وظیفه ما به عنوان یک خانم در شرایط موجود، چی هست؟ همین...

 

 

 

فکر کردم...ماه ها به این سوال فکر کردم، من و جامعه، من و خانواده، من و فرداها، من و جنگ نرم، من و حکومت امام زمان(عج)، من و تمدن سازی، و حالا در پرانتز من را جنس مونث در نظر بگیرید.

 

 

 

نمی شود؛ یک چیزی با این همه وظیفه جور در نمی آید. مگر می شود جهاد  فرهنگی کرد و وقت درس خواندن داشت که بشوی استاد دانشگاه که فردای جامعه را بسازی؟ می شود هم به فکر مهد کودکت باشی و هم به فکر دانشگاه؟ می شود هم خانواده را داشت و هم کار تشکیلاتی کرد؟ می شود هم کار علمی کرد هم فرهنگی؟

 

 

 

نه...یک جای کار می لنگد...

 

 

 

باید انتخاب کنی؛ یا دختر خانواده باشی، یا دانشجوی موفق دانشگاه، یا عنصر تشکیلاتی، یا استاد دانشگاه، یا موسس مرکزی برای تربیت اسلامی کودکان( نه انچه الان مهد کودکش می خوانند)، یا باید پرستار نمونه و وظیفه شناس باشی، یا شهروند آگاه و مطالبه گر یا...

 

 

 

خسته شدم...تا...( برگردیم اول ماجرا)

 

 

 

تنگه احد! یادتان هست که...این بار آنچه باید می گرفتم را گرفتم.

 

 

 

ماموریت من همان تنگه احد است. همان جا که باید باشم...

 

 

 

چه کسی گفت که جنگ فقط در آن طرف مرز هاست؛ کنار تل زینبیه؟

 

 

 

راستش را بخواهی سخت است دختر بودن! جنگش ولی نرم، جانبازش هم قابل تشخیص نیست، چون گلوله هایش نامرئی است...

 

 

 

مگر اینجا فضای جنگ نرم نیست؟ خانواده سنگر من نیست مگر؟ چقدر غافل شدم از این سنگر(این را زمانی فهمیدم که این روزها تغییرات 180 درجه ای مثبت را در خانواده ام می بینم) مگر نه اینکه خیابان های من، محله ی جنگ زده است؟ قیافه ها را ببین؟ مدل ها را نگاه کن؟ این جا هم می شود جنگید.

 

 

 

نمی گویم چادر اما همین چند متر حجابمان چه نقشه های شومی را که  تا به حال نقش بر آب نکرده است. چه بودجه هایی که برای برداشتنش از سرم ، روانه ی پایگاه های نظامی نکرده است.

 

 

 

خنده هایی که باید کنترل شود، راه رفتن هایی که باید نماینده وقارت باشد، لحن کلامی که نباید دل برباید، زیبایی که باید محفوظ بماند، جنگیدنی که باید با حفظ سمت از سنگری به سنگر دیگر منتقل شود.

 

 

 

چقدر باید مهارت یاد بگیری برای مدیریت این همه...

 

 

 

آنچه از فکر درباره فاطمه(س) فهمیدم، مادری اش برای پدرش بود، آرامش بخش بودن بودنش، همسری کردن برای علی(ع) ، ریشه بودنش برای شجره طیبه امامت بودن، آنجا که باید از ولایت دفاع شود، از صد مرد جگردار تر می شود، آنجا که باید مادری کند، کم  نمی گذارد، آنجا که باید، معلم جامعه می شود.

 

 

 

تکلیف را تشخیص دهی آن وقت دیگر تردید نخواهی کرد.

 

 

 

 رک بگویم؟

 

 

 

 

اگر اهل وظیفه و سختی و این ها هستی که بمان،در همه سنگر ها؛اما اگر نه..اگر توان شانه هایت کم می شود، قوی کن خودت را و تا قبل آن یادت بماند تنگه ات خانواده است و در فرداها همسری و مادر بودنت تنگه احدت خواهد شد، مردی که تو روانه اش می کنی به میدان قتال، نسلی که تو تربیتش می کنی برای جامعه فردا؛تنگه را از دست ندهی بانو... بگذار پیامبر (ص) حداقل از تنگه خیالش راحت باشد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۳
راهی به سوی نور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۸
راهی به سوی نور

سلام بانوی استوارم

فهمیده ام

هر چه می دوم بیشتر عقب می مانم

هرچه میخوانم و می شنوم 

بیشتر نمی شناسمت....

می فهمم که چیزی نمی فهمم...

دل خوشم که هنوز اجازه دادی ام که صدایت کنم....

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر

مادر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۳۴
راهی به سوی نور


امروز تو حرم یه صوتی رو گوش می دادم...

یه روزی یه بنده خدایی یه سگی رو برای نگهبانی خونش می بره، بعد چند سال که سگ پیر میشه اونو بیرون می کنه و یه سگ دیگه رو به جاش خونش می بره...شب خواب می بینه که یه جمعی پیش امام رضا(ع) هستن و حضرت روشون رو از اون بر می گردونن...علت رو که می پرسن می گن شاکی داری..این سگ...این از جوانی تو خونه تو خدمت کرده، نباید سر پیری ولش می کردی....

 

اینکه دیر اومدم و زودی باید برمی گشتم...اونم بدون اینکه یه دل سیر تو صحن انقلابت بشینم و از زاویه ی عشق گنبدتونو ببینم برام سخت بود....

اینکه چی شد که تو دل خانواده انداختی که غافلگیرم کنند و بیان مشهد و مدت اقامتم اینجا تمدید شه رو نمی دونم...

اینکه خیلی یهویی این صوت به دستم می رسه...

ولی...

یه چیز مشترک بین همه اینا وجود داره...

آقا یادتونه ما بغل مادرمون بودیم میومدیم تو این حرم...یه وقتی که صل الله علیک یا ابا الحسن می گفت و اشک می ریخت؟.اشکش ریخت رو صورتم ها...

یه وقتی بچه بودیم، تو مجلس روضه ی شما، همزمان شیر و با اشک روضه خوردیم...

آقا واسه شما بد می شه ها...

مگه میشه از زمانی که طفل بودیم دم خونه تو باشیم ولی وقتی بزرگ شدیم و زمان گرفتاریمون شده بگی برو پی کارت؟

آقا واسه شما بده...امام رئوفم می دونم بد کردم....

ولی همه غلام ها که سفید نیستن. بین غلامات غلام سیاهم داری دیگه...غلام سیاه،چرک، کثیف هم جزء زائرات محسوب نمی شه؟

من اذن دخول می خونم ولی نمی دونم اجازه می دی بهم بیام تو یا نه؟...

اجازه می دی دلم بلرزه؟ اجازه می دی اشکم جاری بشه؟

ایمان دارم قبل از اینکه پامو بزارم تو باب الجوادت، آغوشت از من بازتر و مشتاق تره...

ایمان دارم...از در این خانه با دست خالی خارج نمی شم...شک ندارم..حتی حق شک کردن هم ندارم...

آقا راستش ما از الان طلبکاریم...

کامل ترین انسان...محل ورود خروج ملائکه...واسطه فیض خدا...

مگر میشه نبینیم؟ مگر میشه صدامو نشنوی؟ جوابم رو ندی؟

در بد بودن ما شکی نیست...همون قدر که در خوب بودن شما.....

قرارمون زیارت با معرفت بود.یادتونه دیگه؟....

ادب فنای مقربان

پ.ن: (بخشی از کتاب)

"با توجه به اینکه قلب مطهر امام زمان هر عصری(که انسان کامل و کامل ترین انسان عصر خویش است)محل نزول و فرود فرشتگان الهی است و او میزبان تمام آنهاست.بنابر این در این عصرکه ما در آن زندگی می کنیم سکان هدایت انسان ها و اداره نظام آفرینش به دست حضرت بقیه الله،صاحب العصر و الزمان(عج) سپرده شده،میزبانی ملائکه نیز به عهده وی است."...

حقیقتا کتابی معرفت افزاست....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۱
راهی به سوی نور

 

اولین روزی که رفتیم دانشگاه، ما رو جمع کردن تو یه اتاق و شروع کردن به توجیه کردنمون:

-معرفی استاد راهنما تا پایان بهمن

-مشخص کردن عنوان پایانامه تا پایان بهمن

-شرکت در....

-چاپ مقاله در...

گفتن و گفتن و گفتن...

از همون روز اول یه هول و ولایی انداختن تو دل همه.

همکلاسی ها شروع کردن به گشتن برای پیدا کردن استاد خوب.

کدوم استاد خوب نمره میده؟

کدوم استاد با آدم راه میاد؟

کدوم استاد سخت نمیگیره؟

کدوم استاد برشش تو دانشکده بالاست؟مقام علمی داره؟و...

از من می پرسیدن چون من دانشجوی 4 سال پیش همین دانشکده بودم

آخرشم می گفتن: خوش به حالت که همه ی استادا رو می شناسی...

کم کم همه ،اساتید راهنماشون انتخاب شد...

زیر نظر اساتید شروع به کار کردن

موندم خودم و خودم..

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۰
راهی به سوی نور

-یه سوال بپرسم؟

- بپرس

- سخت نیست؟

- چی؟

- چادر...

- جا خوردم!

برای جوابش باید تمام اتفاقای این چند سال رو مرور کنم

از لجظه ای که فکرکردم دوستش دارم تا اون لحظه لحظه هایی که مثل یه بچه هر روز کامل و کامل تر شد.تا اون روزی که فهمیدم چادر آداب داره باید آدابش رو بدونی که عاشقش بشی...

باید روزهای گرم تابستونمو مرور کنم! روزهای ماه رمضون این چندسال یادم نباید بره...سر ظهره وسط مرداد با دهن روزه!

یاد روزای بارونی، خیس شدن و نفوذ آب تا عمق جونت

روزهای زمستون رو هم مرور کردم...روزهایی که به خاطر رنگ سیاه،چادرت نقش کولر و بازی می کنه برات و یخ یخ میشه، یاد  اون همه لباس و پالتو و کاپیشن که به خاطر مدل و حجمشون نمی شد زیر چادر بپوشم و باید قیدشون رو میزدم...

حرف لباس شد باید به یاد بیارم دقتی که تو جنس روسری باید بکنی که از سرت با وزن چادر سر نخوره، باید حواست به شالی که می خری باشه که زیادی پف نداشته باشه...به رنگ و لعاب روسریت که باید به حرمت چادرت بیاد...

مرور می کنم تمام این 5 سال رو

از اینکه خود خانواده باورشون نمی شد و می گفتن نهایت دو هفته رو سرم می مونه!

حرف کسی که گفت چادر سر کردی که شغل دولتی گیر بیاری!

تیکه ها و طعنه ها! صدای قار قاری که گاه و بی گاه از کنار گوشت میشنوی

فحش هایی که بارها بی دلیل، بی درگیری صرفا به خاطر چادری بودنت خوردی

صحنه هایی که باید در رسانه ها ببینی و درد بکشی! قاتل ها و جانی ها را با چادر تو به دادگاه میاورند....زن های سطح پایین اجتماعی در فیلم ها همه چادری اند...

اولین بغض بیمارستانت...یاد اینکه وقتی حیای چادر و فهمیدی باید حیای نگاه هم بفهمی و استادی که صرفا به خاطر نگاهت هم مسخره ات کرد هم بهت نمره نداد...

یاد سوپروایزری که گفت چادرتو در نیاری حضوری برات نمیزنم و نزد...

یاد اتاق عملی که حاضر نشدی اسکراب مشترک با اقایون انجام بدی...

یاد اولین باری که گفتی نامحرم فامیل و غیر فامیل نداریم که...باید تو مهمونی ها هم چادر سر کنم...

یاد اولین واکنش ها!یاد اینکه چند لحظه شک کردی! موندی! نرفتی بیرون از اتاقت!

باید یادت بیاد تمام پارک چیتگری که به عشق دوچرخه سواریش می رفتی و حالا فقط ناظر دوچرخه سواری فک و فامیل شدی...

یاد به دریا زدن و دوچرخه سواری های شمال که حالا شان چادرت مانع خیلی از حرکات و رفتارها شده...

یاد سختی جمع کردن چادرت تو کوه نوردی و رانندگی و و باد و بارون... یاد اینکه باید همش حواست باشه که لای پله برقی، در تاکسی و ماشین و... گیر نکنه، به تیغ و شاخه ی گل و گیاهی گیر نکنه؛ به اینکه باد کنارش نزنه، به اینکه با دست پر حواست باشه چادرت کنار نره و....

یاد تنها چادری خانواده بودن...

پس سخته...

اما چرا من ولش نمی کنم؟

 همه این سختی ها رو مقایسه می کنم با چیزای مهم دیگه زندگیم

اینکه تو خیابون راه می رم بی اینکه کسی بخواد بهم حرفی بزنه که شأن و جایگاه زنانه ام زیر سوال بره...بی اینکه به محض تاریکی هوا احساس خطر کنم از حضورم در خیابون ها...بی اینکه وقتی منتظر تاکسی ام هر کس و ناکسی به خودش جرات بده که بوق بزنه

می ارزه به اینکه اقایون همکلاسی وهم کار لحن وادبیات و نوع برخوردشون دستشون بیاد که باید چطور باشه... می ارزه به اینکه  بهشون خیلی غیر مستقیم بگی خانومی کسی نیستی، اسم کوچیک صدا زدن نداریم و...

می ارزه به اینکه ثابت کنی با تمام این محدودیت ها میشه کاری کنی که اونقدر خوب و موثر باشی که حتی اگه با ظاهرت مشکل داشتند به خاطر مهارت و علم و اخلاقت نتونن کنارت بزنن...

می ارزه تو سرما و گرما، آفتاب و بارون سرت کنی که با تمام گوشت و پوستت تفاوت نگاه های هوس آلود مردان شهرت رو متوجه بشی...که خط نگاهشون با رد شدن از کنارشون به تو نباشه...

می شه ...

میشه با همه عزیزانت بجنگی و تحقیر شدن ها و مسخره شدن ها رو تحمل کنی که یه دیدگاه غلط و ذهنیت اشتباه رو اصلاح کنی...

ارزشش رو داره...این همه سختی به اینکه حس کنی در گناه دیگری شریک نشدی به اینکه مطمئن باشی در پاشیده شدن خانواده ای نقش نداشتی به اینکه حس کرامت کنی چون غیر ظاهر جذاب چیزهای دیگه ای داری که بتونی با ارایه اش هویت پیدا کنی...که بهت توجه بشه.

از همه مهم تر....می ارزه

به قیمت اینکه تمام زندگیت رو بدی برای تحمل سختی چادر سر کردن ولی حس کنی حجابت، لبخند تمام زندگیت رو همراه داره....

می ارزه در جهت هدف نهایی زندگیت اندک سختی دنیوی رو هم تحمل کنی، می ارزه سختی هات رو خودت با جون و دل بپذیری که سختی و مصیبت های بزرگ که تحملش از حد توانت بیشتر هست دامن گیرت نشه...

 

خواهر جونی می دونم تو چادری شدنت هیچ نقشی نداشتم اما چادری شدنت کلی خوشحالم کرد...

یادت باشه خیلی از رزق ها روزی هر کس نمیشه؛ و مهمتر از اون با دستای امام حسین(ع) به هر کسی چیزی نمی دن

یادت باشه هر بار که چادرتو سر کردی گوشه اش رو بگیری و ببوسی و بگی  هذه امانتک یا فاطمه الزهرا...

یادت نره چادری شدن آداب داره وقتی آدابشو فهمیدی عاشقش می شی


چادری شدنت مبارک.....

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
راهی به سوی نور

اینکه از بزرگ ترین اتفاقی که داره برام میوفته ننویسم خیلی عجیبه

اونم واسه من که عادت دارم بنویسم.


اما

 خدا می دونه چقدر این روزا گرفتارم

انگار هرچی می دوم بازم از همه کارام عقبم

از ارشدم ننوشتم

از ارشدی که چقدر اعصاب خوردی داره برام!

از اساتید غرب زده ی خود کم بین که این نگاه سیاه رو کلا دارن می کنن تو حلق همه دانشجوهاشون

از هم کلاسی ها که متاسفانه به خاطر تعداد کم و نسبت تقریبا یکسان جنسیت روابط در نوع خودش بی نظیره...گرم و صمیمی! برادران و خواهران دینی همدیگه ایم انگار!

عجله ی بچه ها برای جمع کردن چیز مضحکی به اسم CV هم در جای خودش جای بررسی داره...می رن کنگره کلا می خوابن آخرشم مدرک می گیرن!

یه سوال هم برام ایجاد شده! اینا که قانون های تحصیلی میذارن فکر هم می کنن آیا؟

برایPHDباید سابقه کار داشته باشی، از طرفی کار کردن دولتی در دوران دانشجویی مجاز نیست.

بیمارستان های خصوصی هم اگر بخوان قانونی عمل کنن،بدون مدرک پایان طرح نباید استخدام و بیمه کنن( که قانونی عمل نمی کنن) در نتیجه تو اصلا نمی تونی سابقه جمع کنی!

تازه واسه من اضافه کنید که یا به دلیل شرایط خاص بیمارستان های خصوصی نمی تونم برم  اونجا کار کنم( آخه اونجا جزء کشور جمهوری اسلامی محسوب نمی شه و  کلا OPEN MIND روزگار می گذرونن، حق میک آپ وممنوعیت چادر و...)

و دلیل دوم اینکه اصلا وقت کار ندارم!

تو این تقریبا دو ماه  تحصیل همش دارم فکر می کنم کجای فعالیت های روزانه ادم های تحصیلات تکمیلی( که غالبا با هدف هیئت علمی شدن اومدن) فرهنگ و کمک به عزت کشور و همدلی با مردم و هم دردی به معنای واقعی هست؟ کجا دارن به نقش هاشون فکر می کنن که بعد متناسب با اون شغل انتخاب کرده باشن؟

روز اولی که استاد هدف بچه ها رو از ادامه تحصیل می پرسید جالب بود(مهاجرت، فرار از بالین و بیمارستان، کل کل با دوستان، همینطوری هر رشته ای بود دوست داشتن تا آخرش بخونن و...)

 نکنه منم یه روز اهدافم یادم بره!نقشم رو فراموش کنم...نکنه راه رو منزلگاه کنم! نکنه با زیاد شدن علمم، جسارت های مذهبی و تقیداتم کم و کم و کمتر بشه...

بگذریم...

از 8 آبان بی تربیت که یه غصه بزرگ گذاشت رو دلم....

از پایان چله نشینی خاص و هم زمانی مبارک این 40 روز با ختم قرآنم وهم زمانیش با تولد جنابمان هم می گذریم...

از اتفاقای محل خدمتمان هم می گذریم ( محل خدمت استعاره است!)

اتفاقای باور نکردنی و کمی تا قسمتی ابری تشکل جان دانشگاه هم بماند( بنده خدا ما!) ولی خیری بود که باعث شد که بررسی کنم، حضور از اول تا الانم را،روابطم را،زیاده روی ها و کم گذاشتن هایم را...که اصلاح  کنم...رفتارها را...

از اتفاقای کم سابقه( و شاید حتی بی سابقه) و خوشحال کننده فک و فامیل جانمان هم همینطور(جوونه های قدم های سخت زندگیم داره کم کم رشد میکنه و شاید این روزی کربلا هدیه همین قدم های سخت زندگیم بود)

ولی از کربلا و اربعین وپای پیاده و.... نمیشه گذشت

این که چی شد که من هر جا پیدا کردم ثبت نام کردم و هی نشد و خبر ندادن بماند

اینکه آخرین روزا همه جا زنگ می زدن که بیا و من چون به خواهر جان قول همراهی داده بودم بماند

اینکه با چه جراتی تصمیم گرفتیم دوتایی بریم بی هیچ کاروانی هم بماند( بی فکری نکردیم ها! من دانشجو ام و کادر درمان هم می تونستم برم ولی خواهر جان نمی تونست و همراه هم اجازه نداشتیم ببریم!کاروان بیرون هم جاشون پر بود یا شرایط بدی داشتن!)

اینکه چه طور مادر جان رو راضی کردیم که اذن خروج دهند هم خودش مثنوی ای است که بماند!

و حالا من بعد یه هفته بدو بدو

 فردا بعد کلاسم باید یه اردوی دیگه شرکت کنم و شب جمعه برگردم

و شنبه راهی  کربلا بشیم

ولی سر فرصت می نویسم

از کربلا

از حرم

از احساس خوب هم قدم شدن با سیل عاشق هایی که همه یه معشوق دارند

از...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۸
راهی به سوی نور

هر کی جای من بود

گریه می کرد...

کم می اورد...

بی خیال همه چی می شد...همه چی!

بی انگیزه می شد...

به زمین وزمان بد وبی راه می گفت

می پرسید چرا من؟چرا همش من؟

ولی !...


انگارعادت کردم به صبر

به صبر جمیل

توقعم رو از دنیا اوردم پایین..

وقتی دنیا درمصیبت پیچیده شده

وقتی تو سختی افریده شدیم

وقتی از بچگیم تا حالا انواع واقسام بلا و ابتلا رو تجربه کردم

یعنی من، مرد روزای سختم...

خودمم باورم شده باید سکوت کنم...باید بی اهمیت باشه برام

راستش بزرگ شدنم رو لا به لای تمام این سختی ها دارم حس می کنم

دارم به عجز رسیدنم رو می فهمم...

بنده خدا چقدر تلاش کرد یه جور بگه من ناراحت نشم.. افسردگی نگیرم...

ولی من...کوه استوارم..محکم محکم...

تو زندگیم خیلی چیزا فلسفه و حکمتش برام حل شده

خیلی چیزا بی اهمیت شده که نخوام براش غصه بخورم...

فقط

دلم می خواهد گاهی وقت ها یه نفر بهم بگه ...

کوه استوارم یه وقتایی می تونی کم بیاری ها! حتی می تونی بلند بلند  گریه هم کنی...


این نیز...

(شاید هرگز نگذرد!شاید هم بگذرد....من ناامید نمی شم)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۱
راهی به سوی نور