طاها ۶سالش هست وتا دوماه گذشته مثل یه بچه ی ۶ساله، غذا می خورده، می دویده، راه می رفته و زندگی یه بچه ی طبیعی روداشته...
دو ماه پیش شب می خوابه و صبح بیدار میشه ودیگه هیچعملکردی نداشته
نه راه می ره، نه می تونه غذا بخوره نه حرف می زنه و نه واکنشی به اطراف داره
دائم هم گریه میکنه
پدر برای کمک به مادر کارش رو ول کرده و ۲۴ساعته مراقب بچه شون هست
امشب دارم فکر می کنم خدا چقدر ظرقیت تو این خانواده دیده
از ته دلم براش دعا می کنم
شب پنجشنبه است، تلویزیون دعای کمیل می خونه، امشب از خدا سلامتی طاها رومیخوام... خدایا به دل پدر ومادرش رحم کن لطفا
مادر میثاق است، حدود ساعت ۴صبح سر درد و دلش باز شده، تقریبا از صبح که میثاق عمل داشته نخوابیده...
غر نمی زنه، شکایت هم نداره. می گه یک چیز از خدا خواسته ام، آن هم اینکه بچه ام بتونع راه بره. که بعد من محتاج برادراش برای انجام کارهای شخصی اش نشه
می گه نمی خوام دکتر ومهندس بشه، فقط راه بره...
پ.ن:
گاهی ساده ترین داشته هایمان، بزرگ ترین آرزوی دیگری است.
همه کنار اتند رادیولوژیست جمع شده بودند که CT دختر ۱۷ساله ای که خودش را از ساختمان ۴طبقه پایین انداخته بود، ببینند. طبیعتا چون آسیب زیادی دیده بود، نکات برای یادگیری هم زیاد داشت. از انگشت پا تا کاسه ی سرش شکسته بود.
بین توضیحات استاد، هرکس اظهار نظری می کرد، یکی می گفت به خاطر بازی نهنگ آبی بوده، دیگری می گفت احتمالا لحظه ی سقوط عزراییل جایی مشغول بوده وقت نکرده جانش را بگیرد... و همه اتفاق نظر داشتند بد شانس بوده که زنده مانده.
اما ...
من طور دیگری فکر می کردم، اگر می مُرد، اگر با خودکشی می مُرد، چطور می توانست جبران کند؟ اصلا می توانست؟
خوش شانسی بیشتر از اینکه خدا فرصت دوباره بهش داد که شاید پشیمان شود؟ که شاید به خاطر کاری که کرده ملعون ابدی آخرت نباشد؟
کاش زنده بماند. کاش اگه زنده ماند، از فرصتش استفاده کند.
یاد خودم افتادم...
من وضعیتم چطور است؟
کاش از فرصت زنده بودنم برای کاری که باید انجامش بدهم استفاده کنم.
کاش هم من، هم آن دختر ۱۷ساله، بفهمیم چرا یک بار دیگه فرصت دوباره ی نفس کشیدن دادند.
کاش بفهمیم رسالت حقیقی زندگیمان چیست تا بتوانیم در این فرصت های دوباره ی لحظه به لحظه جبرانش کنیم...
کارآموزی فوریت های مغزو اعصاب داشتیم، توی بخش اورژانس.
بدو ورود به بخش، پسر جونی که روی آخرین تخت خوابیده و مردی که کنارش گریه می کرد، توجه ام رو جلب کرد.
برای گرفتن شرح حال پیششون رفتم. پسر با لباس خونی، صورت کبود و علائمی که حاکی از شکستگی جمجمه اش بود خوابیده بود.
مردی که کنارش بود و همون اول فهمیدم پدرش هست هم صندلی رو نزدیک تخت کرده بود و یه دستش تو دست پسر بود و دست دیگه اش تسبیح. تا قبل از اینکه نزدیکشون برم دائم دونه هاش رو می انداخت و تند تند صلوات می فرستاد.
مادر شهرستان بود و خبر داده بودن که خودشو برسونه بیمارستان. اما پدر،حقیقتا مادری می کرد برای پسرش. به محض اینکه پسرش کوچکترین تکونی می خورد بر می گشت و نگاهش می کرد و قربون صدقه اش می رفت. در جواب همه ی آه و ناله های پسر، جواب پدر جانم جانم بود و اشک هایی که وسط شرح حال دادن بی اختیار از گوشه چشمش جاری می شد. متوجه شدم پسر عابر پیاده بوده و در حین عبور از خیابون با ماشین تصادف می کنه و همون موقع میارنش بیمارستان و الانم منتظره که جراحی بشه.
در حین صحبتم با پدر، تخت بغل دستی که یه پیر مرد حدود 80 ساله بود دائم داد و فریاد می کرد. دیگه آخرای شرح حال گرفتنم بود که پیر مرد صدام زد. قبل از اینکه برم پیشش رفتم ببینم که تو پرونده اش مسکن داره یا نه که اگه داره بهش بدم، پرستار بخش گفت که از صبح گیر داده که اثر انگشتی که باید تو پرونده اش می زده رو خوب نزده و می خواد دوباره بزن. گفت سر و صداش به خاطر دردش نیست، می گه اون اثر انگشت بعدا براش تو آگاهی درد سر میشه و...
منم برای اینکه انقدر پیرمرد خودشو اذیت نکنه یه برگه برداشتم و با استامپی که از منشی بخش گرفتم رفتم سراغش.
پرستار راست می گفت، دقیقا همون درخواست رو ازم کرد، منم یه برگه گذاشتم لای پرونده اش و ازش خواستم انگشت بزنه، اونم با خوشحالی زد و بعدش کاملا آروم گرفت.
همراه نداشت، بینی اش شکسته بود و خون های خشک شده، اطراف صورتش بود، سرش پانسمان شده بود و پانسمان خونی، لباسش پاره بود و صورتش کبودی های متعدد داشت.
برگه اضافه رو که می خواستم از پرونده اش دربیارم ناخودآگاه چشمم خورد به برگه ورودی بیمار.
شکایت اصلی: بیمار توسط مشت و لگد و پرتاب گلدون به سر توسط پسرش مورد ضرب و شتم قرار گرفته و با تماس همسایه ها با پلیس، توسط پلیس به بیمارستان منتقل شده است.
نمی دونم چرا اما انگار روزه بودنم دیگه کار خودشو کرد.پاهام خسته بود و ترجیح دادم بشینم. نمی دونم چرا اما گوشه صفحه گزارش ورودی با یه قطره که از چشمم افتاد خیس شد...
سرمو بالا کردم که پیرمرد رو ببینم اما قبل اون، پدر و پسر مجروحش رو دیدم...پدر همچنان مضظرب کنار تخت پسر ذکر می گفت....
پ.ن: نصف ماه رمضون رفت! به همین سرعت و باهمین بی عرضگی امثال من...
پ.ن2: بعضی پدر و مادر ها واقعا در حق بچه هاشون نه پدری کردن نه مادری... اگه بخوای هم نمی تونی دوستشون داشته باشی..حق بهشون نمی دی و شاید گاهی ازشون متنفر بشی
پ.ن3: یه سری چیزا تعبدی محضه! چون و چرا نداره، مثل سربازی که وقتی فرمانده رو می بینه باید پا بکوبه... دستورای خدا رو باید پا کوبید
پ.ن4: احترام و محبت به والدین، باز کردن بال به زیر قدم هاشون، اوف نگفتن بهشون که کم ترین حد بی احترامیه و... درخواست موکد خداست...از اون دستورا که یه وقتایی فکر می کنی اگه خدا قرار بود یه چیزو واجب کنه همین بود و بس... باید پا کوبید... در مقابل هر پدر مادر...هر رفتاری... هر کوتاهی ای...باید پا کوبید
پ.ن5: اگه باهاشون قهریم، اگه از خودمون دورشون کردیم، اگه چند وقتی میشه که ازشون سراغ نداریم، زنگ نزدیم و پیام ندادیم، اگه بهشون خیلی وقته که سر نزدیم.... و اگه های زیادی که خودمون می دونیم و خودمون؛ لطفا این روزای باقی مونده رو دریابیم...نکنه یه روزی خدایی نکرده اونقدری دیر شه که نتونیم جبران کنیم...