بیداری و بیماری
همه کنار اتند رادیولوژیست جمع شده بودند که CT دختر ۱۷ساله ای که خودش را از ساختمان ۴طبقه پایین انداخته بود، ببینند. طبیعتا چون آسیب زیادی دیده بود، نکات برای یادگیری هم زیاد داشت. از انگشت پا تا کاسه ی سرش شکسته بود.
بین توضیحات استاد، هرکس اظهار نظری می کرد، یکی می گفت به خاطر بازی نهنگ آبی بوده، دیگری می گفت احتمالا لحظه ی سقوط عزراییل جایی مشغول بوده وقت نکرده جانش را بگیرد... و همه اتفاق نظر داشتند بد شانس بوده که زنده مانده.
اما ...
من طور دیگری فکر می کردم، اگر می مُرد، اگر با خودکشی می مُرد، چطور می توانست جبران کند؟ اصلا می توانست؟
خوش شانسی بیشتر از اینکه خدا فرصت دوباره بهش داد که شاید پشیمان شود؟ که شاید به خاطر کاری که کرده ملعون ابدی آخرت نباشد؟
کاش زنده بماند. کاش اگه زنده ماند، از فرصتش استفاده کند.
یاد خودم افتادم...
من وضعیتم چطور است؟
کاش از فرصت زنده بودنم برای کاری که باید انجامش بدهم استفاده کنم.
کاش هم من، هم آن دختر ۱۷ساله، بفهمیم چرا یک بار دیگه فرصت دوباره ی نفس کشیدن دادند.
کاش بفهمیم رسالت حقیقی زندگیمان چیست تا بتوانیم در این فرصت های دوباره ی لحظه به لحظه جبرانش کنیم...