راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




در جریان حوادث اخیر جهان هستید؟

فرانسه

آمریکا

اسرائیل 

و...

 

باورم نمیشه آنقدر زود این وعده محقق بشه...

چقدر این سال ها 

ماه ها

ساعت ها و حتی ثانیه ها مهم شدن..

خدا عاقبت هامون رو ختم به خیر کنه 

که به قولِ استادی عاقبتی که خیر نباشه اصلا عاقبت نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۳
راهی به سوی نور

پدربزرگم عادت به سفر داشت.

زیارت های یک روزه مشهد مقدس...

دست خالی می‌رفت، انگار که کسی بخواهد تا سر کوچه برود و برگردد.

چیزی با خودش نمی‌برد. بارش را سنگین نمی‌کرد.

پشت‌بندِ نگاه‌های پرسشگرِ ما که: "اینجوری رفتید مشهد آقاجون؟!"

این دو بیت را زمزمه میکرد:

*وفدت على الکریم بغیر زاد

 من الحسنات و القلب السلیم

و حمل الزاد اقبح کل شى‌ءٍ

 اذا کان الوفود على الکریم*

 

بی توشه و دست خالی مهمان وجود کریمش شدم... بی کارِ خوب! بی قلبِ سالم!

اصلا چی از این زشت‌تر که آدم در ملاقات با بخشنده‌ی کریم، با خودش چیزی بردارد ببرد؟! 

 

ما آمدیم!

بی توشه

بی آمادگی

چشممان به دست‌های خودت است. ما را بساز و بنواز! برسان و بچین! 

 

پ.ن۱: معروف است که این بیت را امیرالمومنین بعد از دفن جناب سلمان روی قبر او نوشته‌اند... 

پ.ن۲: دست خیلی‌ها به رمضان امسال نرسید. دعایشان کنیم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۱
راهی به سوی نور

در دنیایى که شب و روز و بهار و پاییز و زمستان و تابستان با هم است، نمى ‏توان از شب رنجید، که روز در راه است.

 نمى ‏توان به روز دل‏خوش بود، که گرفتار شب است.

 نمى ‏توان در بهار غزل ‏خوان شد، که پاییز در راه است. 

نمى ‏توان در پاییز غصه ‏دار ماند، که بهار مى ‏آید.

 پس در این دنیاى بى ‏آرام، نمى ‏توان نشست. نمى ‏توان مغرور و مأیوس بود. 

آن‏ها که شب و روز را و بهار و پاییز را مقصد گرفته ‏اند، هر دو به پوچى مى ‏رسند.

  آن‏ها که حرکت را و کوچ را و رحیل را فهیمده ‏اند و بانگ رحیل را شنیده ‏اند، آماده ‏اند و بهره ‏بردار. 

این‏ها در رنج، راحت هستند و دیگر به انتظار موقعیت ‏هاى خوب نیستند؛ که فهمیده ‏اند باید در هر موقعیت، کارى کرد و بهره ‏اى برداشت. به ‏جاى موقعیت و امکانات، به موضع ‏گیرى ‏هاى مناسب روى آوردند. 

 

 عین‌صاد

 

 #نامه_های_بلوغ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۵۱
راهی به سوی نور

گفت: فقیرم.

گفتند: نیستی.

 گفت: فقیرم! باور کنید.

 گفتند نه! نیستی.

گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.

 و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چقدر دست هایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد.

ولی امام هنوز فقط نگاهش می کردند.

 گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم.

 گفتند: صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد(صلی الله علیه و آله).

گفت: نه! به خدا قسم نه.

- هزار دینار؟

- به خدا قسم نه.

- ده ها هزار؟

 -نه باز دوستت خواهم داشت.

- گفتند: چطور می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟

« چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشقِ به ما، در دارایی تو هست؟»

 

- ترجمه آزاد از امالی، ج۷,ص۱۴۷

 روایت مردی که خدمت امام صادق(ع) رسید-

 

❤️تو تنها دارایی ما هستی

پر از برکت...

 

عیدتان مبارک🌹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۴۵
راهی به سوی نور

از آن بالا بالا ما را انداختند پایین آقا!

تاریک بود چه جور، آن پایین را می‌گویم.

چشم، چشم را نمی‌دید. مثل اتاقی که تاریک باشد. نه، مثل شب رودخانه‌. غلیظ، دست که می بردیم جلو، دستمان توی تاریکی گیر می‌کرد. حتی دستمان را هم نمی دیدیم. موج های تاریکی شر شر می‌ریختند روی هم! ترسیده بودیم آقا، چه جور!

خالی بود.

دور و برمان را میگویم. هیچی نبود. نه چیزی که بشود گرفت، نه چیزی که بشود رویش ایستاد، نه چیزی که بشود به آن تکیه کرد. 

حتی زیر پاهایمان هم خالی بود.

آقای خوبی ها، ما خیلی تنها بودیم. صدای ناله های همدیگر را می شنیدیم؛ ولی هر چه دست می‌کشیدیم هم را پیدا نمی‌کردیم. دست هایمان را جلو نگه داشته بودیم و کورمال کورمال دور خودمان می چرخیدیم و دنبال چیزی می گشتیم که نبود!

بعد صدای شما آمد، از پشت تاریکی. اول گفتید:

«سلام» !

نمی‌دانید چه حالی شدیم. از وقتی از بالا افتاده بودیم کسی به ما سلام نکرده بود.

صدایتان خیلی آشنا بود، اما هرچه فکر کردیم یادمان نیامد کجا قبلاً شنیده بودیم.

گفتید: «من اینجایم، اینجا تاریک نیست! من فانوس دارم!»

دلمان غنج رفت.

داد زدیم: کجا، کدام طرف؟ 

گفتید: «یک قدم جلوتر»

از ذوق جیغ کشیدیم.

یک پایمان را بلند کردیم که بگذاریم جلوتر!یک دفعه گیج شدیم. ما مدت ها بود داشتیم می چرخیدیم. حالا دیگر یادمان نمی آمد که اول به کدام جهت آمده بودیم، قبل از آن که آنقدر بچرخیم! اصلا یادمان نمی‌آمد.

پای بالا رفته را به کدام طرف باید زمین می گذاشتیم که اسمش جلوتر باشد؟ 

نمی‌دانستیم.

گفتیم شاید دور بعدی معلوم شود. باز چرخیدیم...

 

این ها را  یادتان هست که؟خب حالا یک مطلب کوچک:

ما هنوز همان جاییم آقا! در همان حال! داریم می‌چرخیدم تا شاید دور بعد بفهمیم. عجیب است، نه؟ باورتان نمی شود؟

هستیم دیگر، درست همانجا، فقط با یک فرق، صدای شما یواش تر می‌آید، غلظت موج های تاریکی هم بیشتر.

خب

من نیامدم اینجا که داستان را از اول تعریف کنم.

آمده ام که بگویم

آقا! ما فانوس نداریم. خب؟

این جا هم تاریک است.

خب؟ 

حالا شما هی از پشت آن موج. بگویید: «بیا جلوتر!»

عجب بدبختی ای است، آقا ما نمی‌دانیم شما کدام طرف هستید؟ جلوتر کجاست؟

 

 

آقا فانوس را بگیرید بالاتر!

همین آقا...

من اصلا آمده ام همین را بگویم. فانوس را بگیرید بالاتر...

 

وضعم گریه آور است، دور خودم می چرخم، مضطر، پریشان، خائف...

 

کاری کنید صدایتان نزدیک تر شود، نورتان هم همین طور

کاری کنید، ببینمتان..

واضح

به دور از کدورت این غلظت تاریکی های اطرافم

 

قدم را بلند تر کنید، چشمانم را بینا تر،گوش هایم را تیزتر

بزرگم کنید.

همین

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۵۰
راهی به سوی نور

چه کسی متفاوت تر از من در لبنانی که رسم بر این بود وقتی پسری در خانه آب میخواهد مادر به دخترش بگوید بلند شو برای برادرت آب بیاور!

چنین چیزی در ذهن من خطور هم نمی کرد و هیچ معنایی نداشت. بابا همیشه می‌گفت اگر روزی شرایط من جوری باشد آنقدر فقیر باشم که بتوانم یکی از شما را به مدرسه بفرستم آن یک نفره حوراست ن صدری یا حمید!

 من در خانه ای بزرگ می شدم که پدرم به مهمان تعارف نمی‌کرد خانه بیاید مگر اینکه قبل از آن با مادرم مشورت کرده باشد. با این کارش بارها مهمان های لبنانی اش را آزرده‌خاطر یا شگفت زده کرده بود. اینکه برای دعوت آنها به خانه از زنش اجازه بگیرد! من در خانه‌ای بزرگ می‌شدم که در آن هیچ مردی این اجازه را به خودش نمی‌داد کاری را که خودش می توانست کند از خواهرش، دخترش یا زنش بخواهد.

 

پ.ن: زن زندگی آزادیِ واقعی رو در زندگی این جور آدم ها میشه پیدا کرد

پ‌ن۲: مدت ها دلم می خواست از امام موسی صدر بیشتر بدونم، کتاب مجموعه مصاحبه هایی است که با خانواده ایشون انجام شده، روایات سوم شخص های مختلف از یک فردِ واحد

پ‌ن۳: برای راچینه که رفته بودیم، یکی از مربی ها یه قسمت از کتاب رو‌خوند، اون موقع گفتم برای تولدم میخرمش، نشد تا توی اعتکاف، امانت گرفتم و‌ خوندمش

 

 

#معرفی_کتاب

#هفت_روایت_خصوصی_از_زندگی_سید_موسی_صدر

#حبیبه_جعفریان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۵۹
راهی به سوی نور

اول های آشنایی ام با طرح ولایت، فکر میکردم چون مباحث شهید مطهری رو گذروندم، دیگه نیازی به این طرح ندارم...

 

بعد که فهمیدم هنوز نیاز دارم که مبانی اعتقادی ام رو محکم کنم و مرور کنم، دیگه فرصت چهل روز تعطیل کردن کار رو نداشتم.

اما

دوره ی مجازیِ کلاس های طرح ولایت برای یکی با شرایط من، بهترین موقعیت بود که بتونه شرکت کنه و حقیقتا که من در این دوره خیلی چیزها یاد گرفتم،

خصوصا در دوره ی خداشناسی، و به واسطه ی اون طلب فهم توحیدم فعال تر از قبل شد.

پیشنهاد می دم پیگیرش باشید ببینید دوباره کی برگزار میشه، که شرکت کنید 

https://hamzevasl.ir/kotobtv/

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۴۹
راهی به سوی نور

نمی دانم از قبل تر ها که نمی دانستم حکومت چیست و امام کیست هم آنقدر این روزها برایم مقدس بود، یا از وقتی شناختمشان، قدر این روزها برایم معلوم شد.

می دانم که سخت می‌گذرد

می فهمم گاهی خستگی از سر و کول زندگیمان بالا می رود 

اما 

مگر زندگی چیزی جز جنگیدن های مداوم است؟ تفاوت فقط در هدف از جنگیدن هاست.

یکی می جنگد که بالاتر برود و چون مسیر صخره ای است، بالا رفتنش احتیاط بیشتر میخواهد که نکند سُر بخوری

یکی راه را گم کرده، برای پیدا شدن می جنگد

دیگری راه را گم کرده و برعکس می‌رود ولی نمی داند، برای رسیدن به انتهای همین بیراهه است که می جنگد؛

یکی...

از نظر من زندگی همین است 

دویدن های مدام ...

قبل تر ها فکر میکردم، باید دوید تا به مکان و زمانِ مشخصی رسید، روزی می رسد که دیگر نیازی به این سرعت و تلاش نباشد.

اما الآن آنقدری فهمیده ام که بدانم تا انتهای این مسیر دویدن است.

دویدن اصل زندگی است، شاید معنای حقیقی اش همین است.

کیفیت زندگی هایمان را هم، سرعت و جهت این دویدن هاست که متفاوت می کند. 

به محض ایستادن، عقب گرد کرده ای در این جهان دائم الحرکت 

 

خمینی ره، چه سرعتی بخشید به این کره ی خاکی.. به این تکه از زمین.

به زندگی پدر و مادر بزرگ هایمان، پدر و مادرهایمان

و به زندگی هایمان.

تصور نبود چنین سرعتی در زندگی ام چقدر ترسناک است.

مگر میشود در غیرِ حکومت اسلامی زیست، می‌شود جایی نفس کشید که امکان تحقق دینِ محمد نیست یا سخت است؟ 

زنده بودن در آنجا چگونه است؟ اصلا آدم ها آنجا زندگی میکنند؟ 

اگر ولایت نباشد، چه کسی سوزن‌بانی مسیرِ جمعی امت را به عهده خواهد گرفت؟

در ذهنم حکومت غیر اسلامی، امتحان بدون پاسخ نامه است. از کجا غلط های کارمان دربیاید؟ 

اگر تا آخر مسیر اشتباهاتمان را نفهمیدیم چه؟ 

انگار حکومت اسلامی، راه میان بُری برای همین دویدن هاست، انگار شیب زمین را به سمت مقصد مسابقه برایت کج کرده باشند....

چه بد عاقبتی است نبودن در این حکومت...

الحمدلله 

امروز بهانه شد برای تشکر از شما 

روح الله عزیز 

خمینی کبیر

ای محقق کننده ی همه ی تلاش و آرزوی انسانِ دویست و پنجاه ساله ی ما...

ای نماد غیرت و قوامیت...

روحت شاد ای روح خدا

 

پ.ن: قبلا نوشتم، الان منتشر کردم

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۲
راهی به سوی نور

سختی یه متن همیشه به کلمات درشتش نیست، گاهی همین که نمی دونی باید کجا جمله رو تموم کنی، کجا کلمات رو به هم ربط بدی، کجا مکث کنی و... خوندنِ یه متن رو سخت می‌کنه.

یه متن، هر چقدر هم که از کلمات پر معنا و درست تشکیل شده باشه، تا وقتی نشه کلماتش رو به خط کرد و جمله هاش رو روان خوند، قابل فهم نیست، یا در خوش بینانه ترین حالت، سخت فهم میشه.

حتما هممون داستانِ بخشش، لازم نیست اعدامش کنید را شنیده ایم.

با همین زبان تمثیل، در زندگی، خیلی وقت ها این ویرگول ها هستند که نتیجه ای را فرسنگ ها تغییر می دهند.

ویرگول ها...

مکث ها ...

اعتکاف برای زندگی من همان ویرگول است، که باید بر گردم و در متن هایم دنبال ویرایش های نگارشی اش باشم تا بشود حوادث اخیر زندگی ام را بفهمم، بفهمانم.

قرار بود در یکی از صفاتت اُتراق کنم، بار و بندیل زندگی را همان جا پهن کنم و درست نگاهش کنم، از همه سمت، از همه ی زاویه ها،چه زاویه ی پایین به بالای من ، چه زاویه ی بالا به پایینِ شما، قوس نزول، قوس صعود.

خودت زمزمه کردی، یا فلانی، غفار بودنم را ببین

نگاهش کردم. 

اول باید می‌فهمیدم چه گذاشته ای کف دستم.

عفو؟ 

نه

صفح؟ 

نه 

 

غفران....

چه فرقی است میان این ها باهم. شروع می کنم. تمام نامه هایی که به سمتم فرستادی را ورق می زنم، تغابن را، غافر را، فرقان را...فرقان را 

تا انتهای فرقان باید بیایی که ناگهان ابری شوی...

إِلَّا مَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰئِکَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا

ﻣﮕﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﻛﺎﺭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﻫﻨﺪ ، ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺪﻱ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ; ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ .(٧٠) 

سیئاتم را غافر میشوی، یعنی فقط نمی گویی باشد، بخشیدم.

ولی در دلت هنوز دلگیر باشی

تو اما اثرش را هم نمی گذاری.

محو می کنی

انگار اصلا سیئه ای نبوده است از اول 

نه 

تو غفاری،یعنی حتی این ها هم فقط نیست 

تو از دل همین شرمندگی هایم، حسنه می رویانی، از همین نقاط سیاه، نور جاری می‌کنی.

کسی با این خدا، مأیوس هم می‌شود؟

کاش فقط همین غفار بودنت را فهم کنم.

 

چقدر زندگی ام ویرگول لازم است...

به اندازه ی همه ی صفاتت

همه ی لحظه ها...

 

پ.ن: قرار هست اصلا در مجازی نباشم، اینجا برای من مجازی نیست!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۰۶
راهی به سوی نور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۳:۳۶
راهی به سوی نور