#با_اجازه_بزرگ_تر_ها_بله
(خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)
#مسعود_دهقانی_پیشه
قبل از آن که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و بوسید. می بوسید و همانطور با گریه از من تشکر می کرد. من گفتم:"برای چی مصطفی؟" گفت: "این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده، برای من مقدسه و باید اون رو بوسید." گفتم:" از من تشکر می کنی؟ خب، این که من خدمت کردم، مادرم بود، مادر تو نبود که این کارها رو می کنی."
گفت: "دستی که به مادرش خدمت می کنه مقدسه و کسی که به مادرش خیر نداره به هیچکس خیر نداره. من از تو ممنونم که با این محبت و عشق به مادرت خدمت کردی."
گفتم: "مصطفی! بعد از همه ی این کارها که با تو کردن این ها رو داری می گی؟"
گفت: "اون ها که کردن حق داشتن، چون تو رو دوست دارن، من رو نمی شناسن و این طبیعیه که هر پدر و مادری می خواد دخترشون رو حفظ کنه."
هیچوقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.
بعد از این جریان مادرم منقلب شد، می گفت:"من اشتباه کردم این حرف ها رو زدم...."
پ.ن: کتاب داستانک هایی از خاطرات خواستگاری ٢٠شهید از جمله شهید یاسینی،ستاری، مدق،باکری،آبشناسان، امام خمینی (ره)، بابایی، شهریاری،چمران، کلاهدوز و... است و چگونگی شروع زندگی مشترک آن ها
پ.ن١: کتاب زنونه ومردونه نداره،
چه مرد،چه زن کلی چیز می تونن یاد بگیرن از کتاب.