دروغه اگه بگم نمی دونم می خوام به کی رای بدم!
اما برای اینکه بدونم دلایل بقیه برای رای دادن به سایر نامزدها خصوصا آقای روحانی (به خاطرکارنامه عملکرد ضعیفش) چیه، چند روز قبل رفتم ستاد آقای روحانی.
آقای تاج زاده به عنوان مهمان بودند و داشتند حرف می زدند. نزدیک اذان بود. مطمئن بودم نیاز نیست زودتر اونجا رو ترک کنم که به نمازم برسم ولی در کمال ناباوری نه اذان پخش شد و نه قصدی برای قطع سخنرانی و نماز خوندن بود.
به تنها دختر چادری اون جمع گفتم برنامه ادامه داره و قرار نیست قطع شه؟ گفت مدل این برنامه ها اینجوریه.
منم برای اینکه برسم به نمازم دیگه نموندم. چند قدم جلوتر یه ستاد دیگه بود و یه دختر خندون و خوش برخورد که روبان بنفش دستش بود و به همه تعارف می کرد. وقتی به طرف ما اومد، ما نگرفتیم. پرسید به روحانی رای نمی دید؟ دوستم گفت قطعا نه!
پرسید چرا؟ منم با مظلومیت خاصیJ که دارم! گفتم چون فکر می کردیم عمامه سرش می ذاره، طرفداراشم یه سری مسائل فرا جناحی براشون مهم باشه....
گفت اینجور عقاید شخصیه! نباید انتظار داشت همه برن نماز بخونن!
گفتم منم انتظار نداشتم همه بیان ولی فکر می کنم بین صحبت های آقای تاج زاده و نماز خوندن باید یکیش رو انتخاب کرد چون با هم قابل جمع نیست!
گفت آره!!!!
به اصرار فراوووان ما رو برد نمازخونه ستاد و گفت اینجا نماز بخونید!
همون لحظه ها بود که اخبار داشت نماینده مجلس و اعتراضش به وزیر آموزش پرورش رو نشون می داد... و بعد صحبت های آقا و... افرادی که اونجا داشتن اخبارو رصد می کردن کاملا جبهه دار به مخالفین ناسزا می گفتن( از گفتن واژه ها معذورم)...
واقعا این همه اخلاق نداری! برام فضای سنگین وحتی راست تر که بگم نا امنی به وجود آورد.نموندیم و خیلی زود اومدیم پایین. یکی از قانع کننده ترین نفراتشونو فرستادن که با ما حرف بزنه... جلومونو گرفت و شروع کرد مجاب کردن ما برای رای به روحانی!
متوجه شد دانشجوهای علوم پزشکی هستیم و شروع کرد از گفتن بوعلی و تاریخ تمدن ایران و اینکه ما پیشتاز بودیم در جهان و نباید قطع ارتباط با جهان کنیم و باید طب سنتیمون رو احیا کنیم و به کشورهای دیگه صادر کنیم و...
ما هم با کمال میل گوش می دادیم ودختره مطمئن بود که راضیمون کرده!
صحبتاش که تموم شد. گفتم حق با شماست، ما در دولت قبل نه قبل ترش (از نظر ما دولت قبل روحانیه! ) برای اینکه بتونیم تو وزارت بهداشت، معاونت طب سنتی رو رسمی کنیم و روی کار بیاریم کلی حرص و جوش خوردیم..که آخرشم موفق شدیم خدا رو شکر.
دختر خوش برخورد قصه ی ما هم با شوق گوش می داد و اظهار ندامت می کرد که چقدر اونا بد بودن که انقدر اذیت کردن برای روی کار اومدن معاونت طب سنتی!
ادامه دادم... ولی وقتی دولت عوض شد و رئیس جمهور جدید یعنی جناب روحانی اومدن خیلی راحت معاونت رو منحل کردن!
جا خورد! خبر نداشت... بعد سکوت طولانی گفت خوب نقد می کردید، انتقادتونو به گوششون می رسوندید...
دوستم گفت نمی تونیم نقد کنیم! برای اینکه می ترسیم!
پرسید چرا؟
دوستم گفت چون به ما بی احترامی میشه!
تقریبا آچمز شده مارو نگاه می کرد...
گفت روحانی رو درکش کنید! به هر حال اون خودشم علاوه بر ریاست جمهوری مسئولیت های دیگه داره! مثلا پدر یه خانواده است، مشکلات شخصی داره، سختی های زیاد داره و...
گفتم اگه من یه روزِ سختی رو بگذرونم و مشکل خانوادگی داشته باشم و تو خونه ام دعوا کرده باشم، شما حق بهم می دید بالا سر مریضم بد خلقی کنم و بهش بی احترامی کنم؟ همین خود شما نمی گید این شغل رو انتخاب کردید که این مشکلاتو تحمل کنید و خم به ابرو نیارید؟!
گفت چرا! ولی یه کوچولو! ( با تاکید روی کوچولو) آدم باید گذشت داشته باشه!
گفتم یه کوچولو رو می پذیرم ولی ایشون حدود 60 بار این توهین ها رو تکرار کردن تازه بعد این یه کوچولو خستگی هاشون یه عذرخواهی خشک و خالی هم نکردن!
گفت روحانی خسته است. اداره 80 میلیون ایرانی کار ساده ای نیست!
گفتم مگه مجبورشون کردن با این خستگی بیاد دوباره نامزد انتخابات شه!!!
گفت..... خیلی خوشحال شدم از دیدنتون! ان شاء الله دوباره ببینمتون!
ته ته همه ی بحث ها با طرفداران روحانی هیچ استدلال متقنی برای دفاع از ایشون وجود نداره !
پ.ن: من شخصیت حقیقیم حق اظهار نظر حتی دفاع از نظر داره! ببخشید تیر چراغ برق که نیستم کلا نظر نداشته باشم!
پ.ن 2: یه چیز می خوام بگم ولی....بعد نتایج انتخابات می گم!
تجربه مربی گری برام خیلی درس و نکته داشت. از تجربه های شیرین و بعضا خنده دارش گرفته ( مثلا اینکه دانشجوهام فکر کردن من ترم بالایی افتاده ام! و منتظر استادشون بودن! یا اینکه آقایون دانشجو با دو برابر قد و سن، استاد صدات بزنن و خودت خنده ات بگیره!) تا اتفاقاتی که نگرانت و یا حتی ناراحتت می کنه.
پوسته ی استاد و شاگردی، پوسته ای جدا است از همکلاسی بودن و دوست بودن و آشنا بودن. وقتی بتونی اعتماد جلب کنی، اونوقت کلی حرف یواشکی هست که دنیای دیگه ای رو برات باز می کنه.
تجربه ای جدید از حس مسیولیتِی که هرگز تجربه اش نکرده بودی، نگران پرورشِ کنار آموزش بودنی که یه عمر نبودشو حس کردی،... و الان باید بیش از محتوای علمی حواست به راه و پیام این پرورش باشه.
استاد بودن سخته...
استاد خوب و موثر بودن سخت تر...
باید یاد بگیری خستگی های کارهای دیگه ات هرگز مانع راهت نباید بشه که هیچ، تازه انگیزه بشه برای ادامه راه....
نباید فکر کرد و فکر کرد و همیشه زیر آب موند، نباید همیشه تو انتزاع موند. یه روز باید سرتو از آب دربیاری و بفهمی چطور می خواهی افکارت رو عینی اش کنی.. عینیتی که قطعا از تفکرات و وظایفت خارج می شه.
مگر نه اینکه انفاق پر کردن خلاء ها است.. خلاء های دانشگاه اسلامی که تا اسلامی نشه مملکت اسلامی نمی شه، دانشگاهی که مرکز تحولات جامعه هست کجاست؟
چرا انقدر ساده داریم از کنار این نهاد رد می شیم؟
نگاه کن! به اطرافت نگاه کن!
چقدر از دوستانت و آشناهات مسیر زندگیشون به قبل و بعد دانشگاه اومدن تقسیم شده؟
چقدر این تغییرات رو دیدیم و برامون مهم بوده؟
چرا فکر می کنیم در برابر این مادر و پدرهای فردا مسیولیتی نداریم؟ چرا این تلاش ها رو سطحی می دونیم؟
اولویت های فردی رو کاری ندارم. ممکنه یه روز به خاطر حفظ وطن و امنیت نظامی کشورم مجبور باشم دانشگاه رو در برهه ای رها کنم و برم دفاع کنم، ممکنه یه روز به خاطر حفظ خانواده و تربیت فرزندم در شرایط تزاحم و اولویت های زن بودنم نیاز رو جای دیگه تشخیص بدم؛ اما آیا علم و تسخیر مراکز علمی که اولین قدم تغییر نظام آموزشی فشل فعلی هست، اولویت امت حزب الله انقلابی ما محسوب میشه؟
سطحی نگری است اگر عینی، مصادیق ذهنی یمان را دنبال نکنیم....
پ.ن: آدم خوب به عقیده خوب داشتنه...عقیده هایی که توی تک تک رفتارهات معلوم باشه...
توی اخلاقت، رفتارت، نوع انتقاد پذیری و انتقاد کردنت، روی نحوه و کیفیت و هدف درس خوندنت، روی برخورد با خانواده و دوست و همکار و آشنات، توی اولویت بندی هات و...
نمیشه فکر کنی چون عقاید خوبی داری دیگه حله! پس کو نماد بیرونیش؟؟
پ.ن 2: استاد شهید مطهری به معنای واقعی استادم بودن. هرچقدر که بیشتر ازشون یاد می گیری بیشتر می فهمی چقدر نمیدونی...خدا بر درجاتشون بیفزاید ان شاء الله...شادی روحشون صلوات
آنقدر بارها تکرار شده و چه بسا بارها اثبات شده است که کمی به ضرورت نوشتن این متن شک می کنم. به راستی هنوز هم باید نوشت و اثبات کرد؟آیا هستند کسانی که هنوز هم هم فکر کنند مجامع بین المللی واقعا بین المللی تصمیم می گیرند؟ بر اساس حق و انتخاب اصلح؟
سازمان ملل متحد، ریاست پنل حقوق زنان را با 15 رای از 22 رای، به عربستان صعودی می دهد. به همین سادگی! به همین بامزگی.
کشوری که بسیاری از پژوهشگران علوم اجتماعی وضعیت زنان آن را با وضعیت تبعیض نژادی مربوط به سیاهان آفریقای جنوبی یکی می دانند؛ تنها کشوری است که رانندگی زنان در آن ممنوع است؛ کشوری که زنان آن برای سفر، دانشگاه، گذرنامه و حتی دسترسی به خدمات پزشکی کوچکترین استقلال ندارند.
هرچند یادآور می شویم که حقوق برابر زنان را آن گونه که تعریف می کنند نه تنها نمی پذیریم بلکه اساسا آن را با طبیعت و ساختار آفرینش هر یک از دو جنس در تعارض می دانیم، اما این انتخاب حتی با معیارهای خودتان هم در تعارض است. به طوری که هیلل نیوئر، مدیر اجرایی گروه موسوم به «دیدبان سازمان ملل»، در بیانیه ی خود اعلام می کند: «انتخاب عربستان سعودی برای حفاظت از حقوق زنان مثل وارد کردن یک شخص آتشافروز به ایستگاه آتشنشانی اصلی شهر است».
برای چندمین بار برایمان ثابت شد، اشتباه بزرگی است که هنوز اصرار داشته باشیم جهت تلاش هایمان را در جهت کسب رضایت و نظر مثبت این گونه مجامع تنظیم کنیم.
بهارم روشن است...
برات مشهدم را از مهمان خانه ات شدن،گرفتم
و...
برات کربلا را از امام رئوفم خواهم گرفت....
برای تمامی این لحظه های نورانی ممنونم
پ.ن:قرار بود هر سری که میام از قبلم بهتر شده باشم
هر سری ترک یه گناه...اصلا فکر نمیکردم قرار بعدیمون این روزا باشه...
خدا رو شکر سر قول اولم بودم..
توفیق بده واسه قول دوم....
توالی اتفاقات رو دوست دارم...خدای حکیمم ممنون... هزار بار ممنون
برای خودت حساب کتاب کرده بودی، طول کشید که خودت را راضی کنی که لزوم و وجوب حضورت جای دیگر است.
انگار زبانت برای نه گفتن قفل شد.گفتی می آیم.گفتی می پذیرم....
شروع شد.نرفتی،که بردنت....
نگرانی هایت انگار یک به یک با دست های توانگر دیگری به اتفاقات مثبت تبدیل می شد.
می شود کیلومتر ها دور تر از اینجا بروی و حس غربتت کم تر شود،میان مردمی که هرگز ندیده ای شان.
پا بگذاری جا پای خودت،آنجا که باید باشی اما هرگز پایت هم به آنجا نرسیده باشد.
می روی...کوله بارت پر از سنگینی باری که ناخودآگاه و آگاه با خودت آوردی اینجا که زیر شر شر بارانش زمین بگذاری...
که رودهای جاری شده اش بشوید غبار لحظه های بی قرارت را...
دلم برای خودم سوخت.چه حالی را تجربه می کرد،زمان هایی که از همان روز اولش نگران پایانش بود. هوایی که بلعیده می شد مبادا حالش را فراموش کنی.
پاهایت می لرزند برای بازگشتی که نکند بازگشت به همان روزهای قبلت باشند.
دستت توانش می برد وقتی فکر می کنی معصومه و معصومه ها به امید دست نوازشگر چه کسی باید رها شوند.
می روی...
می روی در حالی که بیش از آنکه یاد داده باشی یاد گرفته ای.
بیش از آنکه دردی را مرهم گذارده باشی، دست غیبی روی زخم های دلت مرهم گذاشته...
چه کسی انقدر بزرگت کرده است؟صبر را چه کسی لحظه آخر در چمدانت جا داده است...
خدای روزی رسانِ کپر نشینان هنگر و همستان مگر روزی تو را فراموش خواهد کرد؟خدای زهرا،خدای بلقیس خدای ادمهای خوب روستا...و چقدر برایت درک بزرگی این ادم ها سخت است.
قناعت را اینجا از نگاه مردم پوم باید چشید.
باید آرامش را از لبخندهای خالصانه این کودکان به امانت گرفت.
اینجا میایی که بفهمی زندگی و مسیرش پراست از سنگ های ریز و درشت که همین هموار نبودنش درس می شود برای لحظه های زندگی ات.
می فهمی مجاهدتت را برای هموار کردن مسیری که فرجامش نور امید می شود برای ادامه دادنش
جهاد سازندگی جذب دل های همراهان و دوستان است، باید دانست کنار دفاع از هجمه دشمن،جذب دل های مردمی که پایدارترین هستند در دفاع و دل بستگی به حکومت اسلامی چقدر لازم و ضروری است.
نباید وارثان زمین را فراموش کرد...نباید سنگینی تکلیفت بی حس شود روی دوشت...
مهمان مردم اینجا نبوده ام....آذوقه و توشه راهم را تودر دستانم گذاشتی....
می دانم
تورا که داشته باشم
برایم کافی است....برای تمام دودنیایم کافی است.
ممنون بابت عیدی سال جدید...
مدت زمان: 32 ثانیه
پ.ن: سکوت حرف های بزرگتر وبیشتری دارد برای تمام ناگفته ها...سکوت تجلی صبر است که بزرگت خواهد کرد...
عید امسال کجا میری!!! شمال؟
-نه
کیش؟
-نه
از اینجور جاها نمیری!
-نه
پس می مونی فصل یک پایان نامه ات رو می نویسی؟
-نه
گشتن مقاله برای موضوع هات؟
-نه
کجا می ری پس؟!
-.... ی
.....
عید امسال کار زیاد داشتم،کلی برنامه ریزی تفریحی و خانوادگی
کلی قول و قرار واسه برنامه های درسی عقب افتاده
کلی ذوق واسه مسافرتهای نوروزی
اما
توفیق اجباری شد که برم اردو جهادی...
راستش وقتی فهمیدم فرصت رفتم هست هم،وسوسه ی حضور نداشتم...
تا اینکه گفتن،اگه بیای بقیه می تونن بیان،اگه نه بخش مربوط به شما حذف...
دلم نیومد خودخواه باشم..که به خاطر خودم،فرصت و از بقیه بگیرم....
گفتم میام...
بدون اینکه قبلش به خانواده بگم...بدون اینکه یه لحظه فکر کنم به اون همه کار نکرده درسی که قرار بود این چند وقت بکنم....بدون اینکه فکر کنم فامیل و دید و بازدیدهای نرفته رو چطور میشه جواب داد؟
یه چیزی راضیم می کرد...تو تمام این چندسال،اونجا که سکوی پرش رشدم بود،سفرهای اردو جهادی بود...اونجا که بی خجالت،بی تعارف می گفتم خودم!برام مهمه شده که اومدم و کار می کنم....اردوهای جهادی بود....
دلم شدید واسه این خاطره تنگ شده...واسه کلی چیز که نه میشه گفت نه میشه بدون حضور در اونجا بازسازیش کرد.
امسال عید میرم یه جا که نه درخت داره،نه دریا،نه ویلا داره، نه هتل شیک و راحت...
امسال عید نه خبری از قایق سواری هست،نه خبری از تهران گردی...نه موزه و سینما و رستوران گردی هست نه جوجه کباب و پارک چیتگر...
امسال عید یه زمین هست و خاک و آفتاب و خستگی....کلی نگرانی واسه مراحل مقدمه و حین کار، کلی بی خوابی ،کلی عذاب وجدان حاصل بی تجربگی اولین بارها....
اما،بعد سفرم،مطمئنم بوی خدا می گیرم...حداقل واسه چند روز
ادامه داشتنش یا نداشتنش دیگه با خودمه....
دارم می رم که خود گم شده ام رو پیدا کنم...می رم که بزرگ شم و برگردم....دلم برای این کارایی که خالص توش خودتو،دنیاتو، ظرفیتتو، کمبودهاتو،نقطه ضعف هاتو میبینی و چکش کاریت می کنن تنگ شده....
میرم که آدم برگردم....
پ.ن۱:گفته بودم امسال سال منه
شروع زهراییش، عید جهادیش....و این داستان قطعا ادامه دارد.
اولین بار که لفظ لیله القدری حضرت زهرا(س) به گوشم خورد پارسال در اردوی صراطمان بود. همزمان یا نزدیکی های شب شهادت.
آخرین کلاس اردو آقای باقرزاده دعوت شدند و طبق معمول اشک درآوردن هایشان، بدون دم گرفتن، بدون شور خواندن، واحد می خواند، اصلا هم سعی در روضه خوانی نداشت.
عجیب میگفت، به حرف هایشان با تردید نگاه نمی کردم. عوضش خوب فکر کردم.
"اصلا شب قدر یعنی فاطمه(س)، "لیله القدر خیر من الف شهر"؛"شهر" را امام معنی می کنند...شاید فلسفه پنهان ماندن قبر هم همین است...اینکه ائمه می گویند شما در مصیبت ها به ما مراجعه می کنید و ما به مادرمان فاطمه(س)؛ یعنی سرو کار بزرگان باید با ایشان باشد نه امثال من..."
از ابتدا به یاد دارم که یادم داده بودند که فاطمه(س) الگو باشد برای من، برای ما، برای زنان مسلمان؛ اصلا راحتت کنم فاطمه(س) خیر النساء است؛ پس الگو باشد برای همه عالم.اما چگونه؟ به یاد ندارم! شاید یادم هم نداده باشند.
آنقدر لابه لای زندگی نامه های شهدا غرق شده بودم که فکر می کردم، اینکه من زن هستم محدودم می کند از تفنگ به دست گرفتن، از به جبهه رفتن، از تیر و ترکش خوردن. چه حسرتی داشت نگاهم وقتی مدافعین حرم می رفتند و "عند ربهم یرزقون" بر می گشتند.
گذشت و گذشت تا تاریخ خواندم، نه که نخوانده باشم ها!نه...خواستم متفاوت از قبل بخوانم، بخوانم که یادآوری شود برایم " که ما از تاریخ می آموزیم که چیزی از تاریخ نمی آموزیم"
خواستم دنبال اشتباهاتم در صفحات تاریخ بگردم، خواستم فرداهایم را در گذشته ی دیگران پیدا کنم.
رسیدم به جنگ "احد"، فیلم محمد(ص) را که می داد همیشه به صحنه ترک ماموریت در تنگه احد که می رسید، حرص می خوردم!حرص می خوردم که آخر چرا؟ یک قدمی پیروزی؟ طمع غنیمت؟ آخر پیامبر(ص) که گفته بود جهاد شما کجاست؟ گفته بود لازم نیست در میدان قتال بیایید و بجنگید.گفته بود که سنگر را حفظ کنیم.
اما..
همین !خواندیم و رد شدیم.
این بار ماندم
چیزی در من، نگه داشت مرا!
این را نگه دارید؛ کمی عقب تر می روم.
یک روز سر کلاس استاد غلامی یکی از دوستان هم تشکلی استان دیگر بدون مقدمه پیامکی زد، عجیب! آمدم بیرون و زنگ زدم.
متن پیامک ساده بود! الان وظیفه ما به عنوان یک خانم در شرایط موجود، چی هست؟ همین...
فکر کردم...ماه ها به این سوال فکر کردم، من و جامعه، من و خانواده، من و فرداها، من و جنگ نرم، من و حکومت امام زمان(عج)، من و تمدن سازی، و حالا در پرانتز من را جنس مونث در نظر بگیرید.
نمی شود؛ یک چیزی با این همه وظیفه جور در نمی آید. مگر می شود جهاد فرهنگی کرد و وقت درس خواندن داشت که بشوی استاد دانشگاه که فردای جامعه را بسازی؟ می شود هم به فکر مهد کودکت باشی و هم به فکر دانشگاه؟ می شود هم خانواده را داشت و هم کار تشکیلاتی کرد؟ می شود هم کار علمی کرد هم فرهنگی؟
نه...یک جای کار می لنگد...
باید انتخاب کنی؛ یا دختر خانواده باشی، یا دانشجوی موفق دانشگاه، یا عنصر تشکیلاتی، یا استاد دانشگاه، یا موسس مرکزی برای تربیت اسلامی کودکان( نه انچه الان مهد کودکش می خوانند)، یا باید پرستار نمونه و وظیفه شناس باشی، یا شهروند آگاه و مطالبه گر یا...
خسته شدم...تا...( برگردیم اول ماجرا)
تنگه احد! یادتان هست که...این بار آنچه باید می گرفتم را گرفتم.
ماموریت من همان تنگه احد است. همان جا که باید باشم...
چه کسی گفت که جنگ فقط در آن طرف مرز هاست؛ کنار تل زینبیه؟
راستش را بخواهی سخت است دختر بودن! جنگش ولی نرم، جانبازش هم قابل تشخیص نیست، چون گلوله هایش نامرئی است...
مگر اینجا فضای جنگ نرم نیست؟ خانواده سنگر من نیست مگر؟ چقدر غافل شدم از این سنگر(این را زمانی فهمیدم که این روزها تغییرات 180 درجه ای مثبت را در خانواده ام می بینم) مگر نه اینکه خیابان های من، محله ی جنگ زده است؟ قیافه ها را ببین؟ مدل ها را نگاه کن؟ این جا هم می شود جنگید.
نمی گویم چادر اما همین چند متر حجابمان چه نقشه های شومی را که تا به حال نقش بر آب نکرده است. چه بودجه هایی که برای برداشتنش از سرم ، روانه ی پایگاه های نظامی نکرده است.
خنده هایی که باید کنترل شود، راه رفتن هایی که باید نماینده وقارت باشد، لحن کلامی که نباید دل برباید، زیبایی که باید محفوظ بماند، جنگیدنی که باید با حفظ سمت از سنگری به سنگر دیگر منتقل شود.
چقدر باید مهارت یاد بگیری برای مدیریت این همه...
آنچه از فکر درباره فاطمه(س) فهمیدم، مادری اش برای پدرش بود، آرامش بخش بودن بودنش، همسری کردن برای علی(ع) ، ریشه بودنش برای شجره طیبه امامت بودن، آنجا که باید از ولایت دفاع شود، از صد مرد جگردار تر می شود، آنجا که باید مادری کند، کم نمی گذارد، آنجا که باید، معلم جامعه می شود.
تکلیف را تشخیص دهی آن وقت دیگر تردید نخواهی کرد.
رک بگویم؟
اگر اهل وظیفه و سختی و این ها هستی که بمان،در همه سنگر ها؛اما اگر نه..اگر توان شانه هایت کم می شود، قوی کن خودت را و تا قبل آن یادت بماند تنگه ات خانواده است و در فرداها همسری و مادر بودنت تنگه احدت خواهد شد، مردی که تو روانه اش می کنی به میدان قتال، نسلی که تو تربیتش می کنی برای جامعه فردا؛تنگه را از دست ندهی بانو... بگذار پیامبر (ص) حداقل از تنگه خیالش راحت باشد.