در راستای نگاه علمی:
نه...گفتن به #بردگی، ارزشی برابر با #آزادی دارد. رعایت #حجاب برای برده نشدن است.
از اینرو اهمیتش اگر بالاتر از داشتن آزادی نباشد،حتما برابر با آن هست..
استاد رجبعلی
در راستای نگاه علمی:
نه...گفتن به #بردگی، ارزشی برابر با #آزادی دارد. رعایت #حجاب برای برده نشدن است.
از اینرو اهمیتش اگر بالاتر از داشتن آزادی نباشد،حتما برابر با آن هست..
استاد رجبعلی
این چند روز با افراد به اصطلاح دغدغه مندی مواجه می شدم که به قول خودشان از اوضاع فعلی احساس خطر کرده بودند...
حوادثی مثل شعر خوانده شده در مدارس و شلوغی های دانشگاه تهران، حضور روزه خواران در شهر و...را مصداقی برای گسترس فساد و فحشا گرفته بودند و جامعه را مستقیم در حال سقوط فرض کرده بودند.
نمی خواهم بگویم این ها مسائل مهمی نیست، نمی گویم نباید برای آن چاره اندیشی کرد
اما
این ها مهم ترین مسائل نیست. این همه ی تصاویری نیست که باید دید.
کف روی آب است، سرو صدای زیادی دارد، اما آنچه اصلی و ماناست همان آب زیر این کف است. کفی که وجودش هم از همان آب است.
حتی به مقایسه و اعداد و ارقام هم توجه کنیم، سنگینی ترازو به سمت همان رویش های انقلاب است که دشمن اگر خودش را هم که بُکُشد نمی تواند متوقفش کند.
نمی دانم شما که این مطلب را می خوانید چند سال تان است. اما مقایسه کنید شور و اشتیاق این بچه های راهنمایی و دبیرستانی را با زمان خودتان؛ در حضور در اردوهای جهادی، در حضور در راهیان نور بی آب و علف و گرم، در اعتکاف های دانش آموزی، در هیئت ها و محافل مذهبی، در اهتمامشان به علم آموزی؛ مقایسه کنید با همین هفت، هشت سالِ قبل؛ انصافا قابل مقایسه است؟
اگر شعر جنتلمن معدودی را شنیدید، از آن طرف هم صدای " منم بخون حسین جان، حالا که نوجوونم تو راه دین و قران می خوام یه عمر بمونمِ" نوجوانان حسینیِ پر شورِ هییت میثاق با شهدا را هم شنیدید؟
اگر تجمع افرادی که با قانون مشکل داشتند را دیدید، تعداد کسانی که به مقابله با قانون شکنی هم آمدند شمردید؟
به های و هوی و سر و صداها توجه نکنید... این جریانِ طبیعی تاریخ است، به مرگ خود که نزدیک می شوند، باطل با تمام قوا، بدون پرده و ملاحظه کاری رُخ نشان می دهد، طلوع بعد این صحنه ها دیدنی تر است.
مطمئن باشیم...
الان دقیقا این همه عجله برای چیه؟
نمیشه یه ذره یواش تر بری...
تازه دارم با وجودت برکت رو میفهمم
لطف بی حد و حساب رو
تازه دارم آرمان شهرم رو با تو تجربه می کنم
توروخدا یه ذره یواش تر برو
یه کاری کن که بعد از تو همه چی همین طور خوب بمونه... لطفا
#یازده_روز_گذشت
هنوز کوچک است، قدرت حرکتی و عضلانی اش کامل نشده است، پدر و مادرش برای چند ساعتی او را پیش ما گذاشتند که به کارشان برسند.
وسایل و اسباب بازی ها و لیوان مخصوص اش را هم آورده بودند.
...در آشپزخانه بودم که آمد پیشم و لیوانش را به طرفم گرفت که یعنی آب می خواهم.
هم لیوانش را بر عکس گرفته بود هم بعید می دانستم نگه داشتنش بعد پر شدن، در توانش باشد. از یخچال پارچ را برداشتم، خواستم لیوانش را بگیرم که آب برایش بریزم، شروع کرد جیغ زدن، برایش توضیح دادم که لیوانش را بر می گردانم، فقط می خواهم داخلش آب بریزم! اما نداد، اصرار داشت که دست خودش باشد. بهش گفتم لیوانش سر و ته است، متوجه نمی شد سر و ته یعنی چه! خواستم با دستم کمکش کنم که لیوان را برگرداند، مطمئن شد که نه تنها قصد آب ریختن را برایش ندارم، لیوانش هم می خواهم بگیرم پس با حداکثر توان گریه کرد، صدایی که لا به لایش حتما صدای من که سعی در آرام کردنش داشتم گم شده بود. در لیوان دیگری برایش آب ریختم، اما فایده ای نداشت، با وجود اینکه طلب او آب بود، اما آب را فقط در همان ظرف مد نظرش می خواست...
یاد خودم افتادم:
چه وقت ها که با پیمانه برعکس از خدا طلب آب کرده ام...
چه وقت ها که کنترل خواسته هایم را دست خدا نسپرده ام....
چه وقت ها که لا به لای غر زدن ها و بهونه جویی هایم، صدایش را نشنیدم
و چه وقت ها که به اصل خواسته ام رسیده بودم، اما بهانه های از جنس رنگ و طرح مانع از پذیرشش شد...
خدایا کمک کن که به برکت این ماه قد بکشیم...
بزرگ بشیم...
#مناجات_شعبانیه
#سید_مهدی_شجاعی
به من نگاه کن، وقتی که با تو راز و نیاز می کنم، که من گریخته ام به سوی تو اینک، و در میان دست های توام، خسته و درمانده و زمین گیر؛ در آغوش تو، زار زار گریه می کنم و همه ی امیدم به توست و آنچه نزد تو.
تو می دانی که در درون من چه می گذرد؛ تو از نیازهای من با خبری؛ تو مرا خوب می شناسی. و هیچ چیز از تو پوشیده نیست.
تو می دانی که من اکنون در کجا ایستاده ام؛ به کدام سو خواهم رفت، در کجا اقامت خواهم کرد و گاهِ بازگشتن من کجاست.
تو می دانی که من، برای سرانجام و عاقبتم، دل به کجا بسته ام.
تقدیر تو بر من جاری شده است؛ سالار من! در آنچه از من سر خواهد زد تا پایان عمر، در پنهان و آشکارم، ودر ظاهر و باطنم.
کم و کاستی، افزایشم و سود و زیانم در دست توست؛ نه در دست هیچ کس دیگر...
اگر مرگ من اکنون نزدیک می شود و کارهای من، مرا به تو نزدیک نکرده است، خود را با مرکب اقرار، به سوی تو می کشانم؛ اقرار به آنچه هستم و آنچه کرده ام...
تو در اینجا، آبروی مرا حفظ کرده ای و در آنجا، آبرو کار سازتر است.
تو در میان بندگان خوبِ خودت، مرا رسوا نکرده ای و من در مقابل شاهدان قیامت، می ترسم از رسوایی؛ رسوایم نکن...
پ.ن: حتی اگر در ماه شعبان هم نیستیم، خوب هست که گاهی این مناجات رو بخونیم..
پ.ن: سلام رمضان...از همین حالا برای آمدنت شوق دارم
آقا معلم، سلام...
اولین باری که دیدمتان در تلویزیون بود، انقدر محکم حرف می زدید که اگر می خواستیم شلوغ کاری هم کنیم و گوش ندهیم اُبهتتان نمی گذاشت.
بعدها، حرف هایتان را خواندم، لابه لای کتاب های قدیمیِ چند ریالی مادر. همان ها که تعریف می کرد که برای یادگیری اش دور هم جمع می شدند وبحث می کردند.
دقیقا همان هایی که روزی بی تکبر برای جمع کوچکی سخنرانی کردید، شاید حتی خود آن ها که مستمع حرف هایتان بودند هم فکر نمی کردند حرف هایتان روزی انقدر مهم شود که به چاپ پنجاه وشصت و صد برسد.
گمانم همین کتاب ها برای توشه راهتان کافی است، از بس تک تک شان عمری را از کج رفتن نجات دادند.
فکر می کنم چطور یک معلم انقدر بین شاگردانش محبوب می شود؟
رمزش اخلاصتان نیست؟ گمانم هست.
یحتمل موقعیت شناسی تان هم باعثش شده باشد. وقتی خواندم با حسرت به کتاب خانه تان نگاه کردید و گفتید چقدر کتاب که دوست داشتم بخوانم اما اولویت نیست تازه فهمیدم چقدر سوال های ما برایتان مهم تر از علایقتان بوده.
شاید اگر کسی نشناستتان فکر کند، این اقا معلم از آن معلم های جدی وخشکی است که برای خانواده هم معلم بازی می کند، اما آن روز که داستان رفتارتان با همسرِ از سفر برگشته تان را خواندم فهمیدم حاشیه های این چنینی شما متنتان را پر رنگ تر کرده است...
من جوانکی بودم پر از سوال و دغدغه و شبهه. پر از ندانستن... جرعه جرعه کتاب هایتان را نوشیدم، سخنرانی هایتان را با تمام وجودم گوش دادم، انگار من شاگرد بودم و شما معلم خصوصی من، دقیقا به همان سوال ها پاسخ می دادید که نمی دانستم، اندازه ی سواد من...
وقتی بی طرفانه مکاتب و نظریه ها را شرح می دادید وبعد با منطق بدون تعصب بررسی شان می کردید دقیقا همان معلم جذاب دل خواه من می شدید...
شاید شما مرا نشناسید
اما من تمام پایه های اعتقادی ام را مدیون شما هستم.
تمام اسلامِ زیبای دوست داشتنیِ بدون ِ شبهه ام را...
آقا معلم؛ هنوز خیلی چیزها را باید یادم بدهید که نمی دانم. لطفا معلمم بمانید.
برایتان علوّ درجه بیش از پیش آرزومندم.
از طرف شاگرد کوچکتان
#اکنون
#فاضل_نظری
گرچه مسجد را گروهی با تجمل ساختند
اهل دل میخانه را هم با توکل ساختند
عشق جانکاه است یا جانبخش؟حالا هرچه هست
عشقبازان بین مرگ و زندگی پل ساختند
سقف آگاهی ستونی جز "فراموشی" نداشت
این بنا را خشت بر خشت از تغافل ساختند
بی سبب مهماننواز مجلس ماتم نبود
این "گلابِ تلخ" را از "گریهی گل" ساختند
روز خلقت در گِل ما شوق دیدار تو بود
از همان آغاز ما را کم تحمل ساختند ...
پن) هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت!
سریال رو نمی بینم ولی خانواده پیگیرش هستند، داشتم از جلوی تلویزیون رد می شدم که یه صحنه ی کوچیکش رو دیدم، شروع کردم به سوال پرسیدن:
- چرا باهاش اینطوری حرف زد؟
-چرا دختره اینکارو کرد؟
-مگه شوهرش فلانی نبود؟
- فلانی پس چی شد و...
من هیچی از کل سریال نمی دونستم، نمی دونستم قبلش چه اتفاقایی افتاده و چی شده؟ نمی دونستم بعدش قراره چی بشه؟ درباره ی هیچ کدوم از نقش ها و کاراشون هم اطلاع نداشتن، با همین یه سکانس انتظار داشتم کل سریال رو بفهمم، انتظار داشتم تو همین یه صحنه علت همه ی رفتارا برام مشخص بشه، انتظار داشتم درباره ی همه شخصیت ها و ویژگی هاشون مطلع بشم...
به نظرم نسبت ما با عالم هم همینطوریه...
ماها همیشه یه بخش کوچیکی از این سناریوی نوشته شده رو دیدیم، ما ها گاهی بدون اطلاع از قبل و بعد ماجراها تو زندگیمون چرا چرا کردیم.
کارگردان اصلی همه ی نکته ها رو می دونه، و چون بی عیب و نقصه حتما هیچ ضعفی هم در فیلمش نیست. ولی ماهایی که کل رو درک نکردیم دائمادرحال نق زدنیم.
ولی منابع موثق خبری از غیب داده اند:
وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ
ﻭ ﻣﺎ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺯﺑﻮنیﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎﻯ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺩﻫﻴﻢ و ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﻴﺸﻮﺍﻳﺎﻥ ﻣﺮﺩم ﻭ ﻭﺍﺭﺛﺎﻥ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﻢ .(سوره مبارک قصص5)
عذرخواهی می کنم از ارسال این تصویر*...
(با وجود محو کردن عکس، اما من تصویر رو حذف کردم، توصیف تصویر در کانال اصلی، زن و مرد عریانی که فقط شلوار لی پوشیدن!)
گفت: من آزادی ندارم در کشورم. من که نخواستم لخت بگردم! این روسری کلافم می کنه، این مانتو اذیتم می کنه. اما خودم حد خودم رو می فهمم...
گفتم: واقعا فکر می کنی اگر قانون پوشش برداشته بشه، حکومت منهای حراست از احکام دینی بشه و سلیقه شخصی وارد اجتماع بشه، همه حدشون رو میفهمن؟
گفتم: شما راضی میشی به نبود یه روسری و یه مانتو، شاید یکی دیگه به کمتر از این راضی باشه، شاید حیا و پوشش برای هرکس حدش یه نظر و سلیقه شخصی باشه. اون وقت چه جوری می خوای خودت و همسرت و فرزندت رو تو این جامعه ای که مرز حیا نداره حفظ کنی؟
ببین غرب راه رفته است... حد رو که برداری، انسان هایی هستند که رعایت حد ندارند... تا می رسن به جایی که هم به خودشون هم به بقیه آسیب بزنن...
وقتی آمار تعدی به زنان یا خیانت و فروپاشی خانواده در غرب زیاد میشه شروعش از حد نشناختن در همین مقولاته.
اگر حکومت دینی نباشه، همین میشه... هیچ چهارچوب الهی انسانی برقرار نمی مونه با این توجیه بی منطق برخی که: من این حد رو قبول ندارم...
*تصویر تابلوی تبلیغاتی شلوار لی و کیف همراهش در فرانسه بود
@ninfrance
پ.ن: کانال تا انتهای افق در بله هست. مطالب ارسالی از یک دانشجوی ساکن فرانسه هست، دوست داشتید دنبالش کنید
#دعوا_سر_اولویت_است
#سید_علی_اصغر_علوی
اگر هر شب،مجلس روضه برگزار کنید، حتی نیم ساعت، استقبال نمی شود. چرا؟ چون احساس نیاز نمی شود. در جبهه، چون احساس نیاز می شد، هر شب و همیشه روضه وهیئت بود. فاصله خود را با شهادت چقدر می بینید؟ رزمندگان در جبهه، هرآن ممکن بود شهید شوند. پس به روضه نیاز داشتند. روضه و هیئت یک نیاز است. طوری زندگی کنید که نیازمند روضه باشید. «حیات» به معنویت نیاز دارد. باور کن! جنگ است و شما برای رضای خدا قلم برداشتی تا به جنگ دشمن بروی. هر مقاله، هر مصاحبه و هر پرونده، واقعا شروع یک جنگ با دشمن است. خیلی بیشتر از این ها اثر دارد. «مداد العلما افضل من دماء الشهدا» حتی! اگر این طور شد، هر هفته جمکران رفتن لازم است.معنویت لازم است. واقعیت آن است که...
اصلا می دانید چرا علوم انسانی مثلا اقتصاد امروز ما نمی تواند مشکلات خود را حل کند. ولی رزمندگان توانستند؟ مثلا فتح خرمشهر ۱۳۶۱ ناممکن بود، ولی شد. حل مشکلات اقتصادی خرمشهر امروز ناممکن نیست، اما نمی شود! استادان و مسئولان نمی توانند.چرا؟ چون بلاشک و شبهه، باید استاد اقتصاد ما شب زنده داری کند تا خدا مشکلات اقتصادی خرمشهر را حل کند! ما کم گذاشتیم. شما کم نذارید. برای خدا وقت بذارید، برای زندگی وقت پیدا می شه.
پ.ن: برای خدا وقت بذاریم، برای زندگی وقت پیدا می شود
پ.ن۲: دعوا بر سر اولویت است و این اولویت شناسی سخت ترین کار دنیاست به نظر!
پ.ن۳: نویسنده مجموعه کتاب هایی با محوریت کربلا دارد که یکی از یکی قشنگ تر است. پیشنهاد می کنم بخونید حتما.