به سلیمان برسد از طرف مور سلام
آن زمان ها که بچه تر از حالا بودم! از شهر شما فقط مَرمَرهای سفیدش خاطرم می آمد، سُر خوردن های روی شیب ها! بدوبدو کردن های توی حیاط، کبوتر هایی که انگار از کبوتر های شهر من شجاع تر بودند و دست یافتنی تر. باد خنک صحن ها هم یادم هست و اگر اشتباه نکنم همین بوی بهشت را هم به خاطر دارم.
بزرگتر که شدم، مشهد برایم یادآور همان عکسی بود که مادر روی طاقچه گذاشته بود. همان که بعد از تحویل گرفتنش گفتم قبول نیست،من از همه تان به حرم دور ترم...آن زمان نمی فهمیدم نزدیکی و دوری به شما به مکان و بُعد نیست. مثل الان که باز هم نمی فهمم.
بزرگتر شدم، یادم دادند که زیارت آداب دارد، باید قبلش اِذن دخول بخوانی، همان دعایی که آخرش می گوید اگر من اهلش نیستم! شما که هستید... و من چه حضّی می کردم از این منطق کلمات.
یادم دادند جاری شدن اشکت تایید اذن دخول است و من تمام خیابان امام رضا(ع) را دعا می کردم که تاییدم کنید.
هر دفعه که آمدم، خواستم. خواستم که چیزی بگذارید در خُرجین همیشه خالیِ سفرم.
جز آن سفر که قول و قرارهایی باهم گذاشتیم، فکر می کنم انقدر بزرگ بود که نشود فراموشش کرد؟ همان سفر را می گویم که لباس آخرم را خرید بودم و آوردم که تبرکش کنید، که گفتم قدم های سخت بر نداشته ی زندگی ام را بر می دارم، به امید کرامت شما، و الحق که چه کرامتی کردید.
گفتم از این سفر به بعد، معامله ی برد- برد می کنیم.
من هر بار که می آیم، یکی از زشتی هایم را پاک می کنم، تا سفر بعدی ای که آمدم غبارچهره ام کمتر شده باشد، حضورم کمتر رنجش شما شود، در عوض شما هم من را تند تر پیش خودتان طلب کنید.
شما، به قولتان عمل کردید، آن سال، هر فصل یک بار با چه ذوقی پیشتان می آمدم، من هم سعی ام را کردم، هرچند گاهی مشروط شدم! و یا حتی مردود...
دلم دیگر عادت به زود به زود دیدنتان کرده است. اما...
حالا پس از غیبت طولانی آمده ام. طول کشید ندیدنتان، یک سالی می شود که قرار همیشگی مان در زاویه ی عشقِ صحن انقلاب جایش خالی مانده.
امام رئوف، واسطه اش چه کسی بود و چه شد که آمدم را نمی دانم، ولی مطمئن هستم شنیده بودید که عید فطر از خدا چه خواستم.
مهم ترین اتفاق این سفر برایم این است که فهمیدم این چند وقتِ سخت را کنارم بوده اید، تک تک ساعت هایی که گذراندم و سعی کردم که زیر وعده و قول و قرارمان نزنم، حتی اگر سخت تر از این ها شود را پابه پای من طی کرده اید. من، بر آن عهدی که بستم، ماندم. با کم و زیاد، با خطا و اشتباه، با دلخوری، اما ماندم، هنوز هم مانده ام، اما راستش منبع انگیزه ی مجدد می خواستم. همان محوری را میخواستم که اصلا چون واسطه ی لحظه به لحظه ی اعطای وجود هست، من هم هستم...
کلماتم کوچکند، برای قدردانی کردنِ نعمتِ حضور در آستانت...
ساده می گویم، بی تکلف! با همان ادبیات کودکانگی ام، همان جملاتی که پایان سفرهای مشهد تند تند و پشت سر هم به شما می گفتم، همان حرف های محرمانه ای که وقتی مادر می گفت به شما چه گفته ام؟ با اطمینان می گفتم که رازی است بین من و شما. دلم همان حالی را میخواهد که انگار مطمئن تر بودم از حضورتان. من آن حال را ندارم، اما لطفا شما به همان چشمِ کودکِ معصومِ بی پناه و نیازمندِ لطف،نگاهم کنید.
که اگر من اهلش نیستم...
شما، هستید.