من یک مسافرم، شماطور؟
مرگ از نظر شما یعنی چی?
واسه یکی مثل من که فعلا تو بخشی کار می کنه که تعداد مرگ و میرش بالاست و هر روز از کنار سرد خونه بیمارستان رد میشه، واژه ی ترسناکی نیست.البته تا وقتی با من و اطرافیانم کاری نداشته باشه.اما از اونجا که «کل نفس ذائقه الموت»این مسیله دست ما نیست.
وقتی پدربزرگم وفات کرد کوچیک بودم،خیلی یادم نمیاد چی شد و من چی کار کردم.
اما وقتی مادربزرگم وفات کرد، اونم در روزایی که هیچ کس انتظارشو نداشت مجبور شدم که راجع به این موضوع فکر کنم.
آروم نبودم، و این آروم نبودنم دلیلش نامشخص بود.من تا اون لحظه انقدر درباره مرگ خودم و عاقبتم و آخرتم فکر نکرده بودم، فکر نکرده بودم چقدر وظیفه به دوشم هست که ندیدمشون، یادم نبود که خیلی از جاها حقوقی گردنمه که ادا نشده و حتی تر شاید اصلا اون ها روبر عهده خودم نمی دونستم...
تنها چیزی که اون روزها ارومم می کرد، این بود که از اعمال ورفتار مادر بزرگ تا اونقدری که من می دونستم مطمئن بودم. از این که اون نماز شب های مادر بزرگ حتما تو روزای حساب و کتاب به دادش می رسه....
توی اون روزهای تلخ و پر از اشک و آه،یه چیزایی خوب تو ذهنم حک شد
یه تصمیم های بزرگ خوبی که گرفته شد
که یه چیزایی رو برام بی اهمیت کرد و یه چیزایی برام خیلی مهم شد.
انقدر که حالا از مرگ که نمی ترسم هیچ(البته شاید اینطوری فکر می کنم)، حتی دلم می خواد نهایت تلاشمو کنم که خوب و آماده باهاش مواجهه بشم.
حالا دلم می خواد هر روز به روزی فکر کنم که حسرت «ای کاش» به دلم میمونه و از الان جلوش رو بگیرم...
قران خوندم...
در تمام این روزها...
و تازه فهمیدم «الا بذکر الله تطمئنن القلوب» به چه معناست...
قرآن تنها مانوس این روزهای من شد...