راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۱۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی کتاب» ثبت شده است

#خاطرات_ایران
خاطرات ایران ترابی
#شیوا_سجادی
نشر #سوره_مهر

بارها شاهد بودم وقتی نماینده بنیاد شهید می آمد و فرم هایی پر می کردند و از مجروح ها می پرسیدند خواسته هایشان چیست، تمام خواسته های آن ها از معنویت بود و کمتر از مادیات صحبت می شد.
می دیدم یا تقاضای حج می کنند، یا خواستار زیارت امام هستند. وقتی بانک خون بیمارستان اعلام نیاز می کرد که به گروه خون خاصی احتیاج دارند، مجروحانی که روی تخت بودند، اصرار می کردند خون بدهند. می گفتیم: « شما خودتان مجروحید. روی تخت خوابیده اید. کلی خون گرفته اید. حالا چطور می خواهید خون بدهید؟» اصرار می کردند و می گفتند:« ما بلدیم چه کار کنیم. ما جوان هستیم. یک لیوان آبمیوه بخوریم، جبران می شود. شما فقط اجازه بدهید برویم خون بدهیم.»
وقتی نمی گذاشتیم، می گفتند: «خواهر فردای قیامت جلوی راهت را می گیریم که نگذاشتید برویم خون بدهیم، الان بنده خدایی اون پایین افتاده به خون احتیاج دارد که دارند اعلام می کنند.»
برای سرکشی که داخل اتاق ها می رفتم، می دیدم همه مجروح ها جوان هستند با وجود دردی که دارند سر به سر هم می گذارند و همدیگر را می خندانند. کافی بود مریضی بین آن ها بخوابد و کمی گرفته باشد. کاری می کردند که از آن حالت بیرون بیاید. با دیدن روحیه ی بشاش آن ها خستگی از تنم بیرون می رفت. با خودم می گفتم با این وضعیتشان که جراحتی دارند یا عضوی از بدنشان را از دست داده و بستری هستند ولی چه روحیه ای دارند. ما در مقایسه با این ها چه کار کرده ایم؟ 

 


پ.ن: ما در مقایسه با این ها چه کار کرده ایم؟

پ.ن۲: کتاب هدیه بود از دوست عزیزی
قسمتی از دست نوشته ی اول کتاب:
خاطرات ایران، خاطرات زنان بزرگ ایران است.
ایران بدون زنان بزرگ، بزرگ نخواهد شد..

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۹:۰۱
راهی به سوی نور

#رقص_در_دل_آتش
#سعید_عاکف

ما نه لشکر بودیم، نه گردان و نه حتی گروهان. دشمن ولی زد به فرار. فقط همان سنگر دوشکا آتش می ریخت. بد جوری جلومان را گرفته بود. شفیع رفت توی دل آتشش. با گریه و با ناله رفت. صدبار از خودم پرسیدم: « این شفیع چی دیده که این قدر گریه می کنه؟!»
یعنی بچه ها هم چیزی دیده بودند؟ نه؛ فکر نکنم. ولی مثل شفیع گریه می کردند، مثل سیّد. خودشان بعدا گفتند: ما بی سعادت بودیم.
پس حتما از گریه ی شفیع، و قبلش از گریه ی سیّد، به گریه افتاده بودند. شفیع به سنگر نرسیده بود، آتش دوشکا خاموش شد. خدمه اش پا گذاشته بودند به فرار. خود شفیع اسیرشان کرد.
آن شب چقدر اسیر  گرفتیم! دویست تا هم بیشتر شدند. رنگ روی هیچ‌کدامشان نمانده بود. از همان اول، جور خاصی نگاهمان می کردند. گویی بین ما، دنبال کسی می گشتند؛ دنبال کسی که خیلی ترسیده بودند! شفیع لبش را می گزید. سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد. بلند گریه می کرد. نمی دانم آن همه اشک را از کجا می آورد؟!
اسیرها، همین طور ور می زدند، گویی سراغ کسی را می گرفتند. یکی از بچه های اهواز با ما بود...بهش گفتم: ببین این زبون بسته ها چی می گن؟ ...
اجازه سوال کردن ندادند، اسیرها. خودشان شروع کردند به صحبت. نمی دانم او چه شنید. ولی دیدم لبش را گزید. یکهو زد زیر گریه. چه گریه ای!  توی های و هوی گریه، به سجده افتاد. صورتش را به خاک ها فشار داد. دست هایش را مشت کرد. چند بار کوبید روی خاک ها. هی می گفت: ما رو ببخش، مولا جان!

 


پ.ن: کتاب، داستان زندگی دو برادر رو روایت می کنه، هاشم و علی، دو برادری که روش زندگی شون با هم خیلی فرق داره، خیلی... و داستان از کنش ها و واکنش های این دو برادر شکل می گیره.

پ.ن۲: با قلم آقای عاکف اولین بار با خوندن کتاب خاک های نرم کوشک آشنا شدم، بعد ها حکایت زمستانشون رو خوندم و یادمه انقدر برای جذاب بود که به شماره ای که برای نظر دادن بود، پیامک زدم و چه قدر بزرگ منشانه پاسخگو بودن. بعدها توی یکی از اردوهای دانشگاه مون دعوت شده بودند و من اونجا فهمیدم همچین قلمی از چه آدم دغدغه مندی  ناشی میشه.
دیگه بعد اون می دونستم احتمالا  کتاب های خودشون و کتاب های انتشارات شون(ملک اعظم) کتاب های به درد بخوری خواهند بود و الحق که تا این جا واقعا خوب بودند. کتاب هایی مثل تپه جاوید و راز اشلو(معرفی شده توسط ایشون)، گمشده ی مزار شریف، شام برفی، در جست و جوی ثریا و...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۷
راهی به سوی نور

#دیالمه
#محمد_مهدی_خالقی
#مریم_قربان_زاده
نشر معارف

...اعتقاد داشت عدم شناخت اصول در بزنگاه های سخت مبارزه، هر انسان پُر ادعایی را دچار لغزش می‌کند... تسلط اش در مباحث نظری اعتقادی و سیاسی در کنار تقوا و قوّت نفس، برگ برنده اش بود. اعتماد به نفس وحید در صلابت و شجاعت اش نمود داشت. ایمان او به حقانیت اسلام بر قوت قلبش می افزود.
 وحید خودسازی فردی، کسب آگاهی دینی و آمادگی مذهبی را شرط اول ورود به عرصه‌های سیاسی می دانست. بعضی ها جنبه انقلابی قوی ای داشتند و از نظر مذهبی ضعیف بودند.‌ عده‌ای بچه مذهبی های خوبی بودند، اما کمیت انقلابی بودنشان می لنگید. وحید اما جمع هر دو بود، یک مسلمان انقلابی معتقد. به نظر او تا وقتی مبنای اعتقادی آدم درست نباشد، عرصه سیاست او را به انحراف می کشاند. نمونه اش سازمان مجاهدین بودند که به عنوان یک گروه اسلامی، تغییر ایدئولوژی دادند و‌مارکیست شدند. وحید می گفت کسی که می خواهد کار سیاسی بکند اول باید بُنیه اعتقادی اش را تقویت کند.


پ.ن: شهید دیالمه رو دوست داشتم. اما بعد از این که شروع کردم به خوندن و‌مباحثه ی کتاب هاشون خیلی بیشتر به هوش و شجاعت و کارآمدی شون پی بردم. 
پ.ن۲: به جرأت می تونم بگم خیلی از کسانی که وارد سیاست میشن، خیلی از تشکیلاتی هایی که بعدا موثر می تونن واقع بشن متاسفاته این جنبه ی تقویت بنیه اعتقادیشون می لنگه! و همین میشه نقطه ی ورودشون در وادی انحراف...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۱۴
راهی به سوی نور

#در_جست_و_جوی_ثریا
#عبدالرسول_کشمیری

تصحیح و بازنگری: سعید عاکف
نشر ملک اعظم

یه شب از تنهایی حوصلم سر رفته بود که به خانمم گفتم بیا بریم یه کمی قدم بزنیم. اون موقع به ورزش نانچیکو علاقه مند شده بودم و همیشه دو تا نانچیکو تو دستم بود و دائما تمرین می کردم....بعد راه افتادیم سمت خونه سید مهدی که همون نزدیکیا بود. در حالی که دو تا نانچیکوهام تو دستم بود و داشتم باهاشون ور می رفتم، زنگ خونه شون رو زدم. از پشت آیفون یکی گفت بفرمایین. فکر کردم صدای قناده. خواستم سر به سرش بذارم؛ گفتم: سی دی، عکس، پاستور، عرق و هرچی خلاف بخوای دارم.

آیفون قطع شد و یه مرتبه دیدم صاحب خونه شون با خانمش در حالی که یه چوب بزرگ تو دستش بود، اومد دم در. فهمیدم خیط کاشتم و جای این که زنگ پایین رو بزنم، زنگ صاحب خونه رو زدم. یه مرتبه چشمش به من افتاد که دو تا نانچیکو تو دستمه، با ظاهری مذهبی، و با یه خانم بسیار محجبه که همرامه. بنده خدا منو نمی شناخت، حرفایی که از پشت آیفون شنیده بود، اصلا به ریخت و قیافه من و خانمم نمی خورد و برای همین کاملا هنگ کرد. من فقط آب گلوم رو قورت دادم و گفتم: منظورم سی دی خام، عکس آقا، کارت ملاقات رهبری و عرق بیدمشک بود.....

 

در جست و حوی ثریا


پ.ن: کتاب درباره ی رسول، دانشجوی شیطون و نخبه دانشگاه تهرانِ که در مسیر دانشگاه در حال کسب موفقیت های زیادی هست اما تصمیمی می گیره که باعث تغییرات مهمی در زندگیش میشه.

پ‌.ن۲: توی کتاب از همه چی گفته شده، از ارتباط آدم ها با خدا، از توجه هایی که باید به امتحان های خدا کرد، از مثال های خوب برای اتفاق های واقعی و دغدغه های نویسنده درباره حوادث دنیای اطرافش.

پ.ن۳:  من با یه سری حرفای کتاب موافق نیستم

پ.ن۴: انتشارات ملک اعظم خیلی کتابای خوبی داره چاپ می کنه، خدا خیر بده به آقای عاکف.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۳۱
راهی به سوی نور

#۹۷۶‌_روز_در_پس‌_کوچه‌های_اروپا
#محمد_دلاوری
#انتشارات_قدیانی

د
ر توصیف جهان غرب این عبارت می تواند گویا باشد:
"همین است که هست."
به نظر من غرب به آن چه می‌خواست رسیده است و حالا در پایان راه، آرمانی برای زندگی در آن متصور نیست.
این وضعیت هم می تواند شادی بخش باشد،
چرا که چنین انسانی به ساحل آرام زندگی رسیده و از مواهب آن بهره می‌گیرد و از سوی دیگر می‌تواند دل‌گیر باشد،
چون بی آرمانی، هیجان و شور زندگی را از بین می‌برد و آدمی را دچار نوعی یکنواختی می‌کند 
تا جایی که احساس می کند جهان بدون "چه گوارا" چیزی کم دارد.
گاتفرید لایب نیتس می گفت: «این جهان بهترین جهان از میان جهان های ممکن است.»
غرب بنیاد فکرش را بر همین جهان بنا نهاده است.
با همه‌ی خوبیها و بدی‌هایش، و معتقد نیست که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی"


پ‌ن:خوندن سفر نامه رو از اون جهت که آدم بی محدودیت هرجا و هر زمان که بخواد می تونه تجریه کنه رو‌دوست دارم...

پ.ن۲: فصل ۴، یه قسمتی درباره محله ی قرمز می نوبسه، واقعا باورش سخته، نمی دونم میشه به این آدم ها گفت انسان یا؟ 

 

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۰۰
راهی به سوی نور

#روش_نقد
جلد اول
#علی_صفایی_حائری
نقد هدف ها و نقد مکتب ها

...گفتم: هستی، تمام هستی یک درخته...
میوه ی درخت هستی تویی...
همه ابر و باد و مه و خورشید و فلک به تو ختم میشه. زمین و نفت و طلا و الماس ها، ریشه ها و ساقه ها و شاخه‌های تو هستن. همه اون ها مال تو هستن. تو مال کی هستی؟  تو خودتُ سرشاخه‌ها میذاری تا بپوسی؟ خودتُ احتکار می کنی و یا این که دوباره پای ریشه‌ها و خاک‌ها میریزی و برای چیزهایی که مال تو هستن و برای تو هستن، برای اون ها خرج می کنی؟
 گفتم: همه اون ها کمتر از تو هستن،‌همه اون ها وقتی کامل شدند به تو می رسند. تو میوه‌ای. خودتُ داشته باش... برای مرده ها، برای میرنده ها خرج نکن. اون ها برای تو هستند تو برای آنها نباش... تو ادامه داشته باش... تا اون ها هم ادامه پیدا کنند...
 گفتم:  اگر بخواهی ادامه پیدا کنی، اگر بخواهی حرکت کنی، آن وقت باید از راه خبر بگیری، اون وقت باید راهنما بگیری... اون وقت باید از همین زمین ها و ریشه ها و شاخه ها، آذوقه برداری، که همیشه راه هست و کار تو رفتنه. کار تو تحرّکه، نه تنوع.
گفتم: تنوع شکل عوض کردنه، بزک کردنه، اما تحرّک راه افتادنه...جلوه پیدا کردنه...
 کسی که فهمید چقدر است، کسی که ارزش خودش را شناخت، به راحتی می‌تواند هدفش را انتخاب کند و از تنوع ها به حرکت ها رو بیاورد.

 

 

پ.ن: ابتدای کتاب یک تعریف جامع از معنای نقد داره که بعدش متوجه میشی خیلی از انتقادها، نقد نیست بلکه توجیه و بی خبری و وراجی و نزدیک بینی هست(کلماتی که خود استاد برای این مدل نقد به کار بردن)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۹
راهی به سوی نور

#درباره_تو

#میلاد_عرفان_پور

 

فردای خطر، مرد خطر بسیار است

یاران نشسته را جگر بسیار است

تا هست، میان ما یتیم است «شکست»

«پیروزی» را ولی پدر بسیار است

 

پ.ن:

من از دل خود هیچ نمی دانستم

تا برد دلم را به دلم پی بردم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۵
راهی به سوی نور

 #شماس_شامی
 #مجید_قیصری


حرف هایی جناب جالوت زدند که میهمانان از شنیدنش ترسیده بودند!
سرورم به خلیفه گفته: " تو در حالی به آن تخت تکیه کرده ایی که جای تو آن جا نیست.
تو کسی را متهم به بی دینی و خروج از دین میکنی که جد تو را مسلمان کرده.
به من که یکی از نوادگان دور پیامبر خدا هستم آن چنان احترام می گذارند که من خجالت میکشم. آن وقت شما نوه ی پیامبر خود را کشته و این گونه بر کشته اش شادی می کنید!"
و خیلی حرف های تند دیگری که میهمانان سعی کرده اند سرورم را آرام کنند که نتوانسته بودند....

 

پ.ن: رحمت للعالمینن این خاندان... مسلمان و غیر مسلمان از برکت وجودشان فیض وجود گرفته اند...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۲۱
راهی به سوی نور

#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی

در این سال ها آموخته ام که از گوش نیز، همچون چشم، به دلیل راهی است. وقتی کلام باطل به تکرار از گوش وارد شود و در دل رسوب کند، بودن آن نه فقط مشکل که بعضاً ناممکن است. گوش ما ساکنان بلاد اسلامی، بیش از ۲۰ سال، گذرگاه وهن و لعن علی بن ابیطالب بوده است و دل هامان چنان به این سیاهی خو گرفته است که حتی خاطرات و یادِ نورانیِ وصی پیامبر چشمِ دلِ مان را می‌زند و آزارمان می دهد. اما مگر می شود دیده ها و شنیده ها را از یاد برد؟

ماه به روایت آه

 

پ.ن: کتاب بیان زندگی حضرت ابوالفضل از زوایای مختلف است، با وقایعی تازه که شاید کمتر شنیده شده است مانند فرزندان ایشان، همسرشان و...

پ‌ن۲: خدا نویسنده کتاب رو رحمت کند ان شاء الله ، کتاب خیلی خوبی بود. شادی روح نویسنده صلوات...

پ.ن۳:کربلا شنیدنی نیست، کربلا دیدنی است...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۴۴
راهی به سوی نور

#آفتاب_در_حجاب
#سید_مهدی_شجاعی

 

ای وای! این کسی که پیکر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره ی در هم شکسته و چشم های گریان، آن دو را به سوی خیمه می کشاند حسین است. جان عالم به فدایت، حسین جان رها کن این دو قربانی کوچک را. خسته می شوی.
 از خستگی و خمیدگی توست که پاهایشان به زمین کشیده می شود. رهایشان کن حسین جان اینها برای همین خاک آفریده شده اند.
 آنقدر به من فکر نکن. من که این دو ستاره ی کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمی بینم. وای وای وای! حسین جان! رها کن اندیشه ی مرا.
زینب!  کاش از خیمه بیرون می زدی و خودت را به حسین نشان می‌دادی تا او ببیند که خم به ابرو نداری و نم اشکی هم حتی مژگان تو را تر نکرده است. تا اچ ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالی و فقط شرم از احساس قصور بر دل چنگ می زند. تا او ببیند که زخم علی اکبر، بر دل عمیق تر است تا این دو خراش کوچک. تا او... اما نه، چه نیازی به این نمایش معلوم؟ بمان! در همین خیمه بمان! دل تو چون آینه در دست های حسین است. این دل و‌دست های حسین! این قلب تو و‌نگاه حسین!

آفتاب در حجاب


پ.ن: امکان نداره کتاب رو ‌نخونید و‌ مثل مجالس روضه اشک نریزید. عالی بود کتاب... عالی بود، خدا به قلم نویسنده اش برکت بده 
پ.ن۲: کتاب شرح وقایع پیش از کربلا ، در کربلا و بعد از کربلا است از زاویه ی دید زینب کبری سلام الله علیه و با اسناد تاریخی متقن

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۵۲
راهی به سوی نور