راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه حج» ثبت شده است

#خال_سیاه_عربی
#حامد_عسگری
سفرنامه ی حج
#انتشارات_امیرکبیر

 

دروازه های تونل بتن مسطح است، با سطحی یکدست و صیقلی که بر آن بر اثر رفت و آمدِ ماشین، دوده ای سیاه و کربنی نشسته و همین شده بستری برای ارضای میل جاودانگی انسان. حاجی های خوشمزه هرکسی چیزی با انگشت روی دیواره ی تونل نوشته و اسمی از خودش یا عزیزی در خاطرش، بر دیواره ی تونل حک کرده است... یک چیزی توی سرم وول می خورد. یک سطح دوده ی تمیز پیدا می کنم و سر می گردانم و خوش خط و با سلیقه می نویسم: «فقط حیدر امیرالمومنین است».
از دیوار فاصله می گیرم و به تماشای نام زیبایش. سیر نگاه نامش نشده ام که مردی کپل و و قد کوتاه، عصبانی وارد زاویه ی دیدم می شود و یک چیزهایی می گوید. دستش به جایی که نوشته ام، نمی رسد. هی می پرد و در هر پرش، دستش را مثل برف پاک کنِ جیغ جیغوی ماشین یک حرکت می دهد و امیرالمؤمنین را پاک می کند.
نخودی می خندم. تمام هیکلش دوده ی  خالی شده. دشداشه ی سفیدش را باید بیاندازد توی آشغالی. دست هایش مثل دست های کارگران معدن زغال سنگ، سیاه شده. بعد به عربی یک چیزهایی می گوید که احتمالاً فحش است و ان شاالله به من. مرد کپل توی جمعیت گم می‌شود و می‌رود.
 زل می‌زنم به امیرالمومنینِ پاک‌شده. بغض دارم و می‌خندم. با خودم می گویم همه ی تاریخ همین بوده. در طول تاریخ هرکس با تو و بچه هایت درافتاده، رو سیاهی اش به خودش مانده. 
امیرالمؤمنین نصفه نیمه را مرمت می کنم و از دور، کفِ دستم یک بوسه می کارم و فوت می کنم سمت نامش که پروانه شود برود بنشیند روی لام علی. هندزفری می گذارم آهنگ سریال امام علی (علیه السلام) را دانلود می کنم و تا هتل اشک می ریزند: آن یار که عاشق جمالش شده ام...هم نزد وی است و رقیه و تریاکم... فردا عید غدیر است. آقا جان غدیرتان مبارک.


پ.ن: الحمد الله الذی جعلنا من المتمسّکین بولایه امیر المومنین و الائمه المعصومین علیهم السلام....


پ.ن۲: آمد پیش علامه امینی، صاحب الغدیر و گفت هزار و چهارصد سال پیش یک جنگی شده حسین را کشته اند ، تمام شده رفته. چه خبرتان است؟ 
چرا شلوغش می کنید،خیابان می بندید، دسته راه می اندازید، بازار تعطیل می کنید؟
علامه اشک ریخت، دستی به محاسنش کشید و گفت همان یک بار در غدیر که شلوغش نکردیم و حق را خوردند، برای هفت پشتمان بس است. غدیر را هم مثل عاشورا شلوغش می کردیم، وضعمان این نبود. حسین را شلوغش می کنیم تا کور شود هر آنکه نتواند دید.

پ.ن۳: عاشق سفرنامه ام، و از وقتی دلم حج خواست از سفرنامه های حج خواندن کلی لذت می برم، واقعا کتاب عالی ای بود

پ.ن۴: عیدتون مبارک باشه خیلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۶
راهی به سوی نور

#خسی_در_میقات

#جلال_آل_احمد


-اولین نکته ای که بعد خوندن کتاب به ذهنم رسید و شاید بی ربط هم باشه، این مسئله است: من قبلا هم از قلم نویسنده کتاب خونده بودم، اما این کتاب خیلی حس خوب پایدار بودن زبان فارسی رو بهم داد، چون دو سه جا که یا تغییر نوشتاری بر اثر گذشت زمان بود یا رسم الخط نویسنده(مثل کلمه انگلیسی و فرانسه) تازه بعد چندبار گفتنش متوجه شدم منظورش چی بوده😂 و بعدش فکر کردم چقدر خوبه که الحمدالله رسم الخط ها حفظ شده و بدون سختی زیاد میشه همچین اثر تاریخی رو خوند.

-ماجراجویی و‌رفتن و‌گشتن و‌دیدن و‌حرف زدن؛ نویسنده رو‌ وسط گود قرار داده بود، شاید به خاطر همین حس ملموس بدون شعار رو‌منتقل می کرد.

- از همون اول کتاب انتظار یه سفرنامه ی شسته رفته ی به نتیجه برسون و واضح رو‌نداشتم! و‌به نظرم نویسنده عالی شروع کرده بود که گفت« بزُ گری که می خواهد خودش را بیشتر گم کند!»

- نگاه غُر غروی (البته به حق) جلال که نسبت به رفتار هم کاروانی هاش، سرکاروان، سازمان حج سعودی، بهداشت اونجا و ... خیلی پررنگ بود، و جالبیش این بود که خیلی تو‌رفتارش بروز نداشت...آدم خوشش میومد از این همسفر

- تحلیل هایی که می کرد و به قول خودش «غرب زدگی» هایی که بیان می کرد جالب بود. حیف که هی خودش می بُرید و ادامه نمی داد.

- پیشنهاد  بین المللی کردن اداره ی حج برام جالب بود، در حادثه ی منا هم آقا همین رو‌گفتن، چرا نمیشه خُب؟!

-برام جالب بوده که جلال نماز نمی خونده و در ایام حج تازه شروع کرده بوده به نماز خوندن و‌اون یه تیکه ای که می گه «بزرگ ترین غبن این سال های بی نمازی از دست دادن صبح ها بوده با بویش، با لطافت سرمایش...» چقدر حس خوبی به ادم می ده.

-به نظرم اوج احساس نویسنده هم اونجاست که می گه « دیدم تنها *خسی* است که به *میقات* آمده نه *کسی* و *میعادی* ...و دیدم که *وقت* ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان و‌میقات در هر لحظه ای و هرجا....»


پ.ن: روشی نو در معرفی کتاب:). -البته صادقانه اش اینکه این رو برای گروه دیگه ای نوشته بودم، همونو رونوشت کردم این جا!!! 

پ.ن۲: چه گروه با برکتی بود! 

سه تا باهاش کتاب خوندم... چقدر نظراتی که آخرش می دادیم خوندن کتاب رو دلچسب تر می کرد...حیف که تموم شد! از ثمرات اون گروه توفیق خوندن یه کتابی بود که تا آخر خرداد باید تموم شه! و تموم می شه ان شاءالله و چقددددددر آرزوم بود که بخونمش!

پ.ن۳: مامانم جلال رو دوست داشت! منم چون مامانم دوست داشت دوستش داشتم...بیشتر که آثارش رو خوندم فهمیدم تصمیم خوبی بود!:-)

پ.ن۴: یه کتاب قطور درکتابخونه مادر جان هست به نام «جلال شناسی» خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش و بخونم! کتاب لاغر تر نمی شناسین؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۸
راهی به سوی نور