بهارجان، نمی آیی؟
بهار جان! نمی آیی؟
رازقیها پژمردند
یاسها عطر و بوی سابق را ندارند
لالهها تشنه اند
حسن یوسفها....
یوسفم!
برنمی گردی کنعانت را نجات بدهی؟
بر نمی گردی حال ما خوب شود؟
حال بد ما از ویروس نیست، که به اسمت قسم ما سال هاست دچار ویروس ندیدنت هستیم و علائم، تازه ظهور کرده است.
دلهای تاول زده
اندیشه های تب کرده
شهررا ببین!
رهگذر تنهای پیادهرو های خیس!
میبینی خلوتی ها را؟
دلت نمی گیرد؟ دلت نمی سوزد؟
به خدا که قابل ترحم تر از همیشه، فرج می خوانیم.
حضرت ماه! به جرم کدام در چاه افکندنی اینگونه مجازات شدیم؟
بوی پیراهنی را به مشام رساندند و عاشق کردند و نیامدی!
شاید جرم ما این است که چشمانمان هنوز میبیند و از فرط گریه به سوزش نیفتاده.
اما خودت خوب میدانی که حال من، حال آن بیماری ست که درد می کشد و نمیداند از چیست.چنگ به هر ریسمانی میزند و دوا را نمی شناسد
می شود دعا کنی که ما بفهمیم درد از نبودن شماست؟
می شود دعا کنی به حال منطق های آفت زده مان، که در هزار توی فرضیه های پوچ تو را گم نکند؟
دلم تنگ است
دلمان تنگ است
هوا تنگ است
و یادت، سبز ترین نقش این روز های ماست
به لطافت نسیم در یک ظهر داغ تابستانی...
یا چایی داغ در پناه سرمای پر سوز زمستان...
شما را به پدرت قسم
یادی از بی قراری مان کن تا حالِ ما خوب شود...
س. ایزد بخش