#دوران_کوران
#سید_حسام_الدین_رایگانی
از مرور خاطرات، لبخندِ سردی روی صورتم می نشیند و سریع محو میشود. دلخوشیهای دوست داشتنی، حالا جایشان را به تردید و ترس دادهند. دارم فکر میکنم شاید حواسمان نبود... شاید قدرِ یک دست دادنِ ساده را هم ندانستیم که حالا باید از فاصله دو متری و با احتیاط معاشرت کنیم. شاید حالا آن بهانههای شیرین، آن جمع شدنهای بدون واهمه، آن خندیدنهای بلند و آن مسافرتهای پرخاطره تبدیل به حسرت شده اند که معلوم نیست این مریضی تا که میخواهد نبودنشان را به رخمان بکشد... خلوت شدن یکباره شهر دلم را حتی برای ترافیک هایش تنگ کرده است... خلوت شدن این که به دلیل تعطیلات و استراحت نیست! دلیلش ویروس مرموزی است که برای روح مردم شده و همهچیز را تحتالشعاع قرار داده است. حال و هوای شهر گرفته شده. خبری از پارک های شلوغ و صدای بچهها نیست، خبری از حضور دانشآموزان و دانشجویانِ کولهبهدوش در خیابانها نیست. خبری از ازدحام در میوه فروشها و صف نان نیست! خبری از نبض همیشگی جامعه نیست... هیچ خبری نیست جز خبرِ نحس کرونا و کرونا و کرونا...
پ.ن: شاید از معنوی ترین هدیه های روز پرستارم، این کتاب از مسجدِ نزدیک بیمارستان بود. دم بچه های مسجدالرضا (ع) گرم خدا خیرتون بده...
در ساعت بیداری شیفت شب تمومش کردم؛)