#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
خاطرات #شهید_شاهرخ_ضرغام
با شلیک اولین گلوله یکی از تانکهای دشمن هدف قرار گرفت.
#شاهرخ که خیلی خوشحال بود، داد زد: دَمِت گرم. مادرش رو!!
تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضا گروه مثل خودش بودند. اما بیادبی بود جلوی #برادر کوچکتر.
سریع جملهاش را عوض کرد: بارکالله، مادرش رو شوهر دادی!
..........
به شاهرخ گفتم: من خیلی خستهام. خوابم مییاد.
گفت: برو پشت نفربر اونجا یک #پتو هست که یکی زیرش خوابیده. تو هم کنارش بخواب. بعد هم خندید!
من هم رفتم و خوابیدم. هوا سرد بود بیشتر پتو را روی خودم کشیدم!
ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر. با صدای یک انفجار از خواب پریدم.
بلند شدم و نشستم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را کنار زدم. یکدفعه از جا پریدم.
جنازهٔ متلاشیشده یک عراقی در کنارم بود!
پن) داستان زندگی ۳۱ سالهی شاهرخ یه درسایی توش داره و یه نکاتی که میشه باهاش زندگی کرد...
دونستنش هم باعث غبطهس... هم امید...
یه چیزی توی وجودشون هست که ارزشمنده و خدا خریدارش میشه!
شاید #معرفت شاید #ادب شاید #غیرت شاید زلالی دل ♡
امثال این آدما رو خدا خیلی دوست داره که دستشونو خودش میگیره و پروازشون میده ...
#حر #طیب #شاهرخ #دریاقلی و ...
خدایا ،من، بندهٔ خوبت اگر نبودم،
دوست هم نداشتم بندهٔ بدت باشم...