#بی_نظمی
#احسان_انصاری
#شعر
هستیام رفت و دلم سوخت و خون شد جگرم
باخبر باش که بعد از تو چه آمد به سرم
در قضاوت همه حق را به تو دادند ولی
نکته اینجاست که من رازنگهدارترم
گرچه آزردیام ای دوست! محال است که من
چون تو از دوست به بیگانه شکایت ببرم
راه بر گریه من بسته غرورم، ای عشق
کاش با تیغ تو بر خاک بیفتد سپرم
من که یک عمر به حقم نرسیدم ای دوست
باشد از خیر رسیدن به تو هم میگذرم
پ.ن: البته که حق گرفتنی هست:) و من از حقم نمی گذرم!
پ.ن۲: یکی دیگه از شب شعرهای خانوادگی:)