#نامه_های_کوفی
#سعید_بیابانکی
خیال می کند این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فرو خفته در گمان شعر است
همین که اشک مرا و تو را در آوردهست
همین،همین دو سه تا تکه استخوان شعر است
همین که می رود از دست شهر، دست به دست
هم این شقایق بی نام و بی نشان شعر است
چه حکمتیست در این وصف جمع ناشدنی
که همزمان غم نانْ شعر و بوی نانْ، شعر است
تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که می چکد از چشم آسمان شعر است
از اینکه دفتر شعرش هزاربرگ شدهست
بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است
به گوشه گوشه ی شهر من نوشتهام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است
خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است
پ.ن: عکس مقبره امام زاده شاهزاده حسین، کردان.(عاشق حس و حال امامزاده ام یعنی...)