#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
میان خواب و بیداری سعی می کردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه، مرا آن طور به هم ریخته بود؛ شبحی از چهره اش؟ نگاهش که لحظه ای به نگاهم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟
همه ی این ها؟
هیچ کدامشان؟
همه ی این ها بود و هیچ کدامشان نبود!
امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی نتوانستم. مثل صیدی بودم که هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر گرفتار حلقه ی دام می شدم....
پ.ن: از کتابایی بود که انقدر همه خونده بودن، آدم خجالت می کشید نخونده باشه!
پ.ن۲: داستان عاشقانه ی قشنگی بود! اما... قشنگ ترش جدای داستان این بود که چقدر امام زمان (عج) رو نزدیک تر از اونچه تصور می کردم معرفی کرد... چقدر...
.