راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگ ایران» ثبت شده است

#لم_یزرع

#محمدرضا_بایرامی


خیلی وقت ها حرف زدن و بحث کردن هیچ ‌فایده ای ندارد. نه تنها مشکل را حل نمی کند که بدتر هم می کند اوضاع را، به خصوص که آدم معمولا چیزی در دل دارد و چیز دیگری به زبان می آورد.

پس عمل کردن بهتر است از حرف زدن، آن هم در زمانه ای که گویی کلام همه ارزش خودش را  از دست داده و تبدیل شده به لقلقه زبان بعضی ها. در چنین وقت هایی بهترین کار این است که چیزی نگویی و همه را واگذار کنی به زمان. اینجوری شاید به عمل هم نیازی نباشد. زمان فرصت تأمل می دهد و فرصت تحمل. آدم ها نه تنها به خود و حرف خود که به دیگری هم فکر می کنند، و خیلی چیزها حل می شود.


پ.ن: داستان مربوط به یک خانواده عراقی، در زمان صدام است، فراز و فرودهای داستان کشش زیادی برای مطالعه ایجاد می کنه. 

پ.ن۲: کتاب به توصیه ی موکدِ مکرر خواهر جان انتخاب شد. ولی انصافا خوب بود!

پ.ن۳:راستی کتاب، جایزه جلال هم برده...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۰۰
راهی به سوی نور

#من_زنده_ام

#معصومه_آباد

#کتاب


یکی از برادران آزاده از همسرم پرسید، آقا سید من می توانم یک خواهش از این خواهر آزاده مان داشته باشم. همسرم گفت بفرمایید. گفت، خواهر لطفا دستتان را زیر چادرتان بگیرید. فکر کردم شاید اشکال داشته باشد که پشت دستم بیرون باشد دستم را زیر چادرم گرفتم. دولا شد، دست هایم را از روی چادر بوسید و بر چشمانش مالید. گریه می کرد و می گفت: خواهر من نظامی هستم. در دوران اسارت و زندان های مختلف خیلی شکنجه شدم، اما هیچ وقت عراقی ها نتوانستند اشک مرا ببینند. فقط یک بار، روزی که شما موش را کشتید و بیرون انداختید رئیس زندان بعد از یکسال  دوباره مرا برای بازجویی احضار کرد همه ی سوالات از باب شماها بود. پرسید: چرا این دخترها خصوصیات زنانه ندارند؟ چرا موش گرفته اند و به یقه ی سر نگهبان زندان انداخته اند و‌ او را مسخره بقیه ی زندانی ها کرده اند؟ چرا کارهای ممنوعه انجام می دهند و از چیزی نمی ترسند و آخرش پرسید همه ی زن های شما این گونه اند؟ هق هق زدم زیر گریه، قد کشیدن، احساس غرور کردم.

گفتم: به خدا همه ی زن های ما، همه ی دخترهای ما این طوری هستند. ما زنده نباشیم که ببینیم زن  و دختر های ما اینجا از خود ضعف نشان بدهند.

پ.ن: حس خوشایند عزت در کنار حس گریه از شدت غم، احساسی بود که در خوندن صفحه صفحه ی کتاب تجربه اش کردم.


پ.ن٢: غیرت علوی، عفاف فاطمی...

چه مردهای غیوری که حس سرافرازی به آدم می دادند، و چه زن های عفیفی که حس غرور...کاش با رفتارهای نسنجیدمون، آزارشون ندیم.


پ.ن٣: کتاب رو سه روزه، بین سخت ترین امتحانم خوندم...انقد برام مهم و جذاب بود.


پ.ن٤: دلم می خواد خانم آباد رو از نزدیک ببینم...خدا خیرشون بده بابت نوشتن این کتاب. سلامتیشون صلوات...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۱۳
راهی به سوی نور