یه وقت هایی دلت از همه ی نشدن هایی که به زعم تو باید میشد، می گیره.
از دویدن هایی که یه وقت فکر می کنی به ناکجاآباد رسیده، خسته میشی.
گاهی می خوای به خودت حق بدی برای اینکه کم بیاری.
دلت میخوادکنار خودت بشینی و مفصل حرف بزنی.
بعد اون جاهایی که از حرف تهی میشی، به آینه نگاه کنی و نگاهت با خودت حرف بزنه...
وای اگه تاییدت نکنه
وای اگه بگه اونی که می خواست،نبودی
نشدی...
وای...
امان از این اوهام پیچ در پیچ
کاش یه نفر با یه خبر خوب نزدیک جهان بشه... کاش این روند رو به اضطرار زودتر به نور ختم بشه...
همه کم کم باید بفهمیم مَرکب های قبلی راهمان نمی برند که هیچ،دارند مانع حرکت ها می شوند...
#شب_اول
_✓۲ _
به زور شش سالش می شد
پشت سر من وایستاده بود و یه پرچم کوچک رو داشت دائم می چرخند.
باباش گفت بسه، یه ذره بشین، خسته شدی.
گفت: من دوست دارم خسته بشم برای امام حسین ع
به منم یه کار بسپار، بذار برات خسته بشم...
پ.ن: امشب حاجت ندارم، می خوام چندتا از بارهای مسیرت رو بذاری رو دوش من، لایق می دونی؟
#قول_دادم