سی سال بود میگفتم:
خدایا! چنین کن و چنان ده!
چون به قدمِ اولِ معرفت
رسیدم گفتم:
الهی..
تو مرا باش،
هرچه خواهی کن!
- بایزید بسطامی
- تذکرة الاولیا
سی سال بود میگفتم:
خدایا! چنین کن و چنان ده!
چون به قدمِ اولِ معرفت
رسیدم گفتم:
الهی..
تو مرا باش،
هرچه خواهی کن!
- بایزید بسطامی
- تذکرة الاولیا
گفت: فقیرم.
گفتند: نیستی.
گفت: فقیرم! باور کنید.
گفتند نه! نیستی.
گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.
و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چقدر دست هایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد.
ولی امام هنوز فقط نگاهش می کردند.
گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم.
گفتند: صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد(صلی الله علیه و آله).
گفت: نه! به خدا قسم نه.
- هزار دینار؟
- به خدا قسم نه.
- ده ها هزار؟
-نه باز دوستت خواهم داشت.
- گفتند: چطور می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟
« چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشقِ به ما، در دارایی تو هست؟»
- ترجمه آزاد از امالی، ج۷,ص۱۴۷
روایت مردی که خدمت امام صادق(ع) رسید-
❤️تو تنها دارایی ما هستی
پر از برکت...
عیدتان مبارک🌹
از آن بالا بالا ما را انداختند پایین آقا!
تاریک بود چه جور، آن پایین را میگویم.
چشم، چشم را نمیدید. مثل اتاقی که تاریک باشد. نه، مثل شب رودخانه. غلیظ، دست که می بردیم جلو، دستمان توی تاریکی گیر میکرد. حتی دستمان را هم نمی دیدیم. موج های تاریکی شر شر میریختند روی هم! ترسیده بودیم آقا، چه جور!
خالی بود.
دور و برمان را میگویم. هیچی نبود. نه چیزی که بشود گرفت، نه چیزی که بشود رویش ایستاد، نه چیزی که بشود به آن تکیه کرد.
حتی زیر پاهایمان هم خالی بود.
آقای خوبی ها، ما خیلی تنها بودیم. صدای ناله های همدیگر را می شنیدیم؛ ولی هر چه دست میکشیدیم هم را پیدا نمیکردیم. دست هایمان را جلو نگه داشته بودیم و کورمال کورمال دور خودمان می چرخیدیم و دنبال چیزی می گشتیم که نبود!
بعد صدای شما آمد، از پشت تاریکی. اول گفتید:
«سلام» !
نمیدانید چه حالی شدیم. از وقتی از بالا افتاده بودیم کسی به ما سلام نکرده بود.
صدایتان خیلی آشنا بود، اما هرچه فکر کردیم یادمان نیامد کجا قبلاً شنیده بودیم.
گفتید: «من اینجایم، اینجا تاریک نیست! من فانوس دارم!»
دلمان غنج رفت.
داد زدیم: کجا، کدام طرف؟
گفتید: «یک قدم جلوتر»
از ذوق جیغ کشیدیم.
یک پایمان را بلند کردیم که بگذاریم جلوتر!یک دفعه گیج شدیم. ما مدت ها بود داشتیم می چرخیدیم. حالا دیگر یادمان نمی آمد که اول به کدام جهت آمده بودیم، قبل از آن که آنقدر بچرخیم! اصلا یادمان نمیآمد.
پای بالا رفته را به کدام طرف باید زمین می گذاشتیم که اسمش جلوتر باشد؟
نمیدانستیم.
گفتیم شاید دور بعدی معلوم شود. باز چرخیدیم...
این ها را یادتان هست که؟خب حالا یک مطلب کوچک:
ما هنوز همان جاییم آقا! در همان حال! داریم میچرخیدم تا شاید دور بعد بفهمیم. عجیب است، نه؟ باورتان نمی شود؟
هستیم دیگر، درست همانجا، فقط با یک فرق، صدای شما یواش تر میآید، غلظت موج های تاریکی هم بیشتر.
خب
من نیامدم اینجا که داستان را از اول تعریف کنم.
آمده ام که بگویم
آقا! ما فانوس نداریم. خب؟
این جا هم تاریک است.
خب؟
حالا شما هی از پشت آن موج. بگویید: «بیا جلوتر!»
عجب بدبختی ای است، آقا ما نمیدانیم شما کدام طرف هستید؟ جلوتر کجاست؟
آقا فانوس را بگیرید بالاتر!
همین آقا...
من اصلا آمده ام همین را بگویم. فانوس را بگیرید بالاتر...
وضعم گریه آور است، دور خودم می چرخم، مضطر، پریشان، خائف...
کاری کنید صدایتان نزدیک تر شود، نورتان هم همین طور
کاری کنید، ببینمتان..
واضح
به دور از کدورت این غلظت تاریکی های اطرافم
قدم را بلند تر کنید، چشمانم را بینا تر،گوش هایم را تیزتر
بزرگم کنید.
همین
جاناتان متحیر گفت: سر در نمی آوردم چرا توی این دنیا هیچ کاری سخت تر از این نیست که پرنده ای را متقاعد کنیم که آزاد است و میتواند این واقعیت را به خودش ثابت کند، به شرط آن که کمی برای تمرین و تلاش وقت بگذارد! چرا باید آنقدر دشوار باشد؟
پ.ن: طرح کلی داستان تصمیمگیری بر سر یک دوراهی است: ماندن و رکود یا رفتن و صعود، داستان مرغ دریاییای که نمیخواهد مثل بقیه مرغان دریایی زندگی کند، میخواهد تندتر و بالاتر پرواز کند. اما هم نوعانش تغییر را دوست ندارند و او را از جمع خود میرانند. اما به راستی، جاناتان تنها مانده است یا مرغانی که او را راندند؟
پ.ن۲: شاید براتون جالب باشه که کتاب، هدیه ی اعتکاف بود... یه هدیه ی کاملا مرتبط با موضوع
#معرفی_کتاب
#جاناتان_مرغ_دریایی
#ریچارد_باخ
#کاوه_میرعباسی
چه کسی متفاوت تر از من در لبنانی که رسم بر این بود وقتی پسری در خانه آب میخواهد مادر به دخترش بگوید بلند شو برای برادرت آب بیاور!
چنین چیزی در ذهن من خطور هم نمی کرد و هیچ معنایی نداشت. بابا همیشه میگفت اگر روزی شرایط من جوری باشد آنقدر فقیر باشم که بتوانم یکی از شما را به مدرسه بفرستم آن یک نفره حوراست ن صدری یا حمید!
من در خانه ای بزرگ می شدم که پدرم به مهمان تعارف نمیکرد خانه بیاید مگر اینکه قبل از آن با مادرم مشورت کرده باشد. با این کارش بارها مهمان های لبنانی اش را آزردهخاطر یا شگفت زده کرده بود. اینکه برای دعوت آنها به خانه از زنش اجازه بگیرد! من در خانهای بزرگ میشدم که در آن هیچ مردی این اجازه را به خودش نمیداد کاری را که خودش می توانست کند از خواهرش، دخترش یا زنش بخواهد.
پ.ن: زن زندگی آزادیِ واقعی رو در زندگی این جور آدم ها میشه پیدا کرد
پن۲: مدت ها دلم می خواست از امام موسی صدر بیشتر بدونم، کتاب مجموعه مصاحبه هایی است که با خانواده ایشون انجام شده، روایات سوم شخص های مختلف از یک فردِ واحد
پن۳: برای راچینه که رفته بودیم، یکی از مربی ها یه قسمت از کتاب روخوند، اون موقع گفتم برای تولدم میخرمش، نشد تا توی اعتکاف، امانت گرفتم و خوندمش
#معرفی_کتاب
#هفت_روایت_خصوصی_از_زندگی_سید_موسی_صدر
#حبیبه_جعفریان
مدیر مدرسه میگفت داشتن چشم و ندیدن زیبایی، داشتن گوش و نشنیدن موسیقی، داشتن شعور اما تشخیص ندادن حقیقت، و داشتن قلبی که هرگز برانگیخته نمی شود و در نتیجه هرگز آتشی به پا نمی کند، برای انسان امری وحشتناک است...
پ.ن: همیشه یکی از آرزوهام تأسیس یه مدرسه بود یا هست!
با خواندن این کتاب فکر کردم چقدر دلم میخواد مدرسه ام شبیه توموئه باشه
#معرفی_کتاب
#توتوچان_دخترکی_آن_سوی_پنجره
#تتسوکو_کورویانگی
#سیمین_محسنی
می دونم مُرده! خیال میکنی حواسم نیست؟
ولی هنوز می تونم دوسش داشته باشم، نمیتونم؟ چون یکی مرده دلیل نمیشه که دیگه دوسش نداشته باشی... مخصوصاً اگه هزار بار از جماعت زنده بهتر باشه.
پ.ن: ارائه تصویری از زندگی یک پسر نوجوان در آشفتگی های زندگی اش در آمریکا و درگیری های اجتماعی روزمره اش...
پ.ن۲: به صورت کتاب صوتی گوش کردم در مسیر رفت و آمد به محل کار:)
پن۳: زندگی یه نوجوان رو روایت میکنه، اما کتاب مناسب سن نوجوانی نیست
#معرفی_کتاب
#ناتور_دشت
#جی.دی_سلینجر
#آراز_باسقیان
قدرت، اقتدار، مشروعیت، قانون، دولت، حکومت، حاکمیت، عدالت اجتماعی، آزادی و... از مفاهیم بنیادینی هستند که در فلسفه سیاست زوایای مختلف آنها روشن می شود و ارتباط میان این مفاهیم نیز در آن تبیین می گردد. در نهایت، تحلیل صحیح، دقیق و جامع مفاهیم، ما را به مجموعه ای از احکام و قواعد رهنمون خواهد کرد، که یکی از وظایف فلسفه سیاست یافتن توجیه منطقی و عقلانی برای آنهاست.
پ.ن: خیلی وقت ها عدم فهم ما از چنین واژه های مهمی، اشکالاتی رو در ساختار سیاسی مون ایجاد میکنه...
#فلسفه_سیاست
#قاسم_شبان_نیا
#طرح_ولایت
پرسشهایی از این دست که حق و قانون یعنی چه و حقیقت آنها چیست؟ آیا حقق و قانون واقعیت عینی اند یا اموری اعتباری و انتزاعی اند؟ خاستگاه حق چیست؟ اصولاً آیا حق خاستگاهی دارد؟ معیار اثبات حق برای یک شخص چیست؟ آیا حقوق قابل واگذاری هستند یا خیر؟ علت تفاوت حقوق و تکالیف در افراد مختلف چیست؟ منشاء اعتبار و مشروعیت قانون چیست؟ آیا قوانین حقوقی مطلق اند یا نسبی؟ آیا همه قوانین حقوقی وضعی اند یا قوانین غیر وضعی هم وجود دارد؟
پ.ن: جواب پرسش های بالا رو در این کتاب می تونید پیدا کنید.
#فلسفه_حقوق
#مصطفی_دانش_پژوه
#جواد_عابدینی
#طرح_ولایت
در علم اخلاق در این باره بحث میشود که چه کارهایی خوب اند و چه کارهایی بد، کدام را باید انجام داد و کدام را نباید، چه صفاتی نیک و شایسته اند و کدام صفات بد و ناشایسته.
اما خوب و بد، باید و نباید و وظیفه در اینجا دقیقا به چه معناست؟ بر اساس کدام معیار میگوییم چیزی خوب است یا بد، یا کاری را باید انجام داد یا نباید انجام داد؟ هنگامی که با گزینه های مختلف رو به روییم، با چه معیاری وظیفه اخلاقی خود را تعیین میکنیم؟ آیا خوب و بد بودن یک کار معیّن، واقعیتی دارد که باید آن را کشف کنیم؟ آیا احکام اخلاقی مطلق اند و همواره معتبر؟ یا نسبی اند و تنها در شرایطی خاص اعتبار دارند؟ اساساً احکام اخلاقی به چه دلیل معتبرند و چرا باید آنها را بپذیریم؟
پ.ن: پاسخ به سوالات بالا در حوزه ی فلسفه ی اخلاق هست.
بحث بسیار جالب و به روز.
تو این کتاب درباره ی تفاوت مکاتب اخلاقی مثل مکاتب واقع گرا و غیرواقع گرا می خوانیم و نظریه ی نیچه و کانت و راسل و افلاطون و ارسطو و... رو نقد و بررسی میکنیم.
خیلی مرتب و دسته بندی شده و قابل فهم...
#فلسفه_اخلاق
#مجتبی_مصباح
#طرح_ولایت