انتظار ساعت و دقیقه نمی شناسد...
این را از جمعیتی می فهمی که ساعت ها قبل از شروع مراسم در میدان جمع شده بودند و تو چه خوش باورانه فکر میکردی جزء اولین ها خواهی بود...
شعار امروز :" ما تا آخر ایستاده ایم"
حتی اگر قرار باشد با زبان روزه، زیر گرمای آفتابِ اواخر بهار،با چادر مشکی4 ساعت منتظرتان بمانیم...
قرارمان تا آخر ایستادن است حتی اگر وسط راه خسته شوی و کمی بنشینی، حتی روی آسفالت داغ خیابان...
همه همچنان ایستاده ایم...حتی با تکیه بر عصا...حتی با تکیه بر استخوان هایمان...
اینجا خبری از جبهه بندی های انتخاباتی و سیاسی نیست، اینجا به لطف این شهدا همه همدل و همزبان شده اند،همه آمده ایم،حتی آن هایی که به واسطه ظاهرشان عجولانه قضاوتشان کرده ایم! چشمان همین هاست که قبل از همه گریان می شوند...
هوای اینجا هوای سال های جنگ است، همان هوای دهه شصت که هرگزتجربه اش نکرده ام ! همان سخاوت مردمان همیشه در صحنه.
اینجا از غر زدن ها و کم طاقتی های هر روزه ی شهر خبری نیست، آب نیست یا اگر هست کم است اما جالب است که آن کم را هم با دل بزرگ به دیگران می بخشند، عجیب دستانی است که پوسترها را برای خنک شدن تکان می دهند اما نه رو به صورت خودشان...جالب است آقایانی که سختی رفت و آمد در بین این جمعیت شلوغ را با اختیار خودشان قبول می کنند تا برای خانم های این طرف خیابان آب بیاورند، جالب است خواهرم و برادرم های رد و بدل شده...
خبرنگاران ساختمان روبه رو به شیر آب دسترسی دارند،عکاسی را فراموش می کنند و قوطی های پلاستیکی را پر می کنند و به سمت مردم می اندازند، مردم محلی هم با کتری پر از یخ و آب به استقبال مردم تشنه می آیند(در حالی که هنوز تحریم ها پا برجاست آب می رسد!)
هنوز هوا گرم است...چند نفری حالشان خوب نیست...اما از پشیمان شدن و برگشتن هم خبری نیست...
اینجا جای چند نفری خالی است...اما مردم یادشان کردند..با دست نوشته هایی که مخاطب اش را به روشنی بیان کرده بود
آقای رییس جمهور...آقای ظریف...