#ر ه ش
#رضا_امیرخانی
ایلیا آرام می گوید:
-وصل شدم به شان. مثل سیمی که وصل می شود به لامپ...
-خاک رساناست پسرم. وصل می کند همه را به هم...
در آرامشِ کنار چشمه غرق شده ایم. همان جور که نوکِ انگشتِ ایلیا توی خاک است.صدایی می آید انگار چیزی افتاده باشد تو آب چشمه. بر می گردم.
مَشکی چرمی افتاده است تو آب. مشکِ چرمی؟ بالای کاشانک و آجودانیه و دارآباد؟ بر می گردم.
مردی با ریشی انبوه که تک و توک سفید شده است، با شلوار شش جیب خاکی رنگ، مشک را پر می کند. آرام می گوید:
-آب هم رساناست ...سلام بر ارباب تشنه گانِ عالم ...و سلام بر هرکه هوای او را دارد...آب هم زنده است...خاک می رساند به هرجا که خاک هست ... اما آب می رود حتا به جایی که آب نیست ...
پ.ن: به دوستم می گم «ر ه ش» رو بخون، قشنگه....می گه می ذاشتی چاپ بشه بعد انقدر سریع می خوندیش😀
پ.ن۲: دلم برای نوشته های آقای امیرخانی تنگ شده بود... دلم برای فصل آخر و زنده شدن کتاب«من او» تنگ شده بود....نویسنده باید برای خواننده هاش یه قسمت خاص درنظر بگیر، قسمت آخر کتاب فقط برای«امیرخانی»خوان ها بود...