وقتی به خودت و جهان اطرافت نگاه می کنی
وقتی لابه لای تمام مباحثه های اصول دینت می فهمی هنوز خدایت را نشناختی
وقتی کمیت توحیدت می لنگد
وقتی راضی نمی شوی به رضایی که برایت خواسته اند
وقتی توکلت سست می شود
آن وقت به حال روزگار و دنیایت نه
به حال آخرت و " ما عرفت" های روزگارت باید بگریی
باید به جنگیدن هایی که با میل بوده و اشتیاق شک کنی...
که من چون خواستم، می جنگم؟ یا چون باید بجنگم، می خواهم؟
حالا
با اطمینان می دانم
نخواستم...
که تو خواستی....
نماندم ...
که تو نگهم داشتی...
برای چه؟
که کم بودنم را به رخم بکشی؟
که یادم دهی چطور کنار تمام سختی های زندگی ام قد بکشم و بزرگ شوم؟
که چطور نخواهم
اما راضی شوم؟
به رضایتی که تو برایم خواستی
چقدر دلم برای زخم هایم تنگ می شود
برای زخم هایی که وقتی به دنبال التیامش می روی عشقی از جنس خدا را در آن می بینی
دلم برای رنج ها و درد هایم تنگ می شود
باید یادم نرود
این زخم ها و لذت هایش...
کاش یادم نرود...
نیم ساعت زودتر از اذان ظهر، همراه خلبان عباس بابایی، به مسجد ابوذر تهران می رسی و گوشه ی شبستان گفت و گو در مورد جنگ با او شروع می کنی تا وقت نماز.
نماز که تمام می شود، طبق روال روزهای شنبه، برای سخنرانی پشت تریبون مسجد قرار می گیری، بعد از سخنرانی، نمازگزارها و معدودی که به نظر می رسد از قبل سازماندهی شده اند، پرسش خود را ابتدا شخصی مطرح می کند:
- شنیدیم داماد شما پول دار است...
- خدا متعال نه به ما دختر داده و نه داماد...
کم کم سوال ها از حوزه ی شخصی به پرسش های اعتقادی کشیده می شود:
- آیا زن می تواند قاضی و مجتهد بشود؟! اگرنه،چرا؟...
- قضاوت یک منصبی است که احتیاج دارد به اینکه انسان خشک و قاطع باشد، خشک بودن و تحت تاثیر عواطف قرار نگرفتن، چیزی است که به طور معمول زن ها این را ندارند و این نقطه قوت زن است؛ نه نقطه ضعف زن! این را توجه داشته باشیم. زن اگر عواطفش جوشان و احساساتش پر خروش نباشد، عیب است. کمال زن در غلبه عواطف اوست و این به دلیل این است که شغل اول زن تربیت فرزند است. نمی گوییم شغل دیگر نداشته باشد. داشته باشد.می تواند.هیچ مانعی هم ندارد داشته باشد.اسلام مانع نیست. اما اولین و اساسی ترین و پر اهمیت ترین شغل زن، مادری است.اگر رئیس جمهور هم بشود، اهمیتش به قدر اهمیت مادری نیست...حالا شما می خواهید این موجود که خدا برای خاطر همین موضوع او را عاطفی آفریده، بگذارید در رأس یک شغلی که بی عاطفگی می خواهد؟خشونت می خواهد؟ خشک بودن می خواهد؟ این را خدای متعال قبول ندارد. مجتهد جامع الشرایطی که مرجع تقلید می شود نیز همین طور.مرجع تقلید باید تحت تأثیر هیچ احساسی و عاطفه ای قرار نگیرد و این چیزی است که به طور متوسط و معمول در مردها بیشتر است از زن ها به این دلیل...
و بعذ از استیضاح و عزل بنی صدر پرسیده و گاه هم پرسش ها تند و جاهایی بی ربط می شود.
بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست می شودو می رسد به جوانی مو فر، با کت و پیراهن چهارخانه و صورتی که ته ریش مختصر دارد. جوان خود را می رساند به تریبون و ضبط را می گذارد سمت راست تو. دستش را فشار می دهد روی دکمه ی Play. ضبط روشن می شود و تق تق صدا می کند؛ مثل حالت پایان نوار! جوان هنوز دور نشده بلند گو شروع می کند به صوت کشیدن. می گویی :"آقا این بلند گو را تنظیم کنید"
الهی به امید تو...
درست سال پیش بود که همین جا نوشتم که چرا نمیشه من دیدار آقا برم...
امسال اما تو شرایط خاص دعوت شدم...
راستش را که بگویم انقدرعصبانی ام،انقدر احساس تاسف همراه با دلسوزی درونم پر است که اگر پای شما در میان نبود شاید حتی دلم نمی خواست که بیایم.
و...(هزار ها حرف که فعلا فرو خورده می ماند!)
اما زنگ زدن های پی در پی دوستانم، پیام های سرشار از لطفشان مجابم کرد که انگار شرایطم خاص شده است، انگار خیلی هم نباید ربطش دهم دلخوری هایم را به این دیدار،حسابش را جدا کنم،جدا از تمام گلگی هایم...انگار کمی اختصاصی تر خودتان مقدماتش را فراهم کرده اید...
دارم آمده می شوم...
از همان ابتدا که قرار شد ویژه شما را ببینم،همان یک ماه پیش فکر کردم که حداقل انقدر بد نباشم که رویم نشود سر بالا بگیرم و نگاهتان کنم..
با انگیزه اینکه خوب شوم، که لایق شوم تلاش کردم،حداقل بهتر از آن موقع ام باشم که وقتی حضورتان رسیدم انقدرها هم از من متنفر نشوید!انقدر ها هم...
کم کم باید آماده شوم...غسل زیارت کنم..بیایم که از دلم دربیاورید...خستگی این یکسال را...که برخلاف هم سنگرهایم امید به روحم تزریق کنید!از آینده ای بگویید که ازان من است، ازان ماست....از انقلابی بگویید که برخلاف نگاه کوتاه برخی پر از نکات مثبت است و امید و روشنایی...
من هرچه که تلاش کنند که سیاه بگویند و سیاه بنویسند باز هم مخالفم...منکر مشکلات نمی شوم که واقعیت هایی است که باید دیده شود اما انقدر ها هم بی معرفت نسبت به نعمت ها نیستم که اگر شکر نگوییم از ما خواهند گرفت.
قلب من که از این همه بیان مشکل گرفت!اما صبر جمیل شما و انگیزه بعد از آن دیدنی می شود...
کاش فرصتی داشتم که دردودل کنم برایتان، کاش شنونده حرف های مگویم می شدید،کاش نصیحت های پدرانه تان را مخصوص برایم زمزمه می کردید، کاش قسمت می شد بوسه بر عبایتان، کاش می شد مخاطب کلمه ای از شما باشم، مستقیم... بی هیچ واسطه ای.
سرشارم از محبتی که هرچه معرفتش زیادتر می شود،اطاعتش هم سعی در فزونی دارد.
دلخوشم به لحظه ای که حال تمام زندگی ام را خوب کنی. تمام سختی اش به این لحظه می ارزید...شاید این بار،بار آخرم باشد.
توقع داشتن یا نداشتن هاست که باعث ایجاد دلخوری ها، خستگی ها، سرد شدن ها و بی انگیزه ها می شود.
وقتی به شناخت رسیده باشی قدر خواسته هایت را با اطرافیانت می سنجی! آن وقت دیگر از کمی ها و کاستی هایش دلگیر نخواهی شد!
آنوقت با توجه به اینکه ارزشی را می فهمی تلاش می کنی حداکثر استفاده و بهره را داشته باشی...
این ها شناخت هایی است که به تو فرصت کم تر اشتباه کردن را می دهند...
شناخت ماهی که در آن، ولایت است، شهادت است و قدرهای کثیر! باید برای بهره گیری ات آماده ات کند،بچگی است که در شب قدر به فکرش باشی...
تقدیر نکردن خویش قبل از ورود به قدر موجب خسران است...
باید خود را تقدیر کرد، اندازه گرفت....باید بزرگ تر شدن هایت را ببینی! که اگر بزرگ نشده باشی یعنی کوچک تر شده ای!حتی اگر همانی باشی که سال قبل بوده ای...در مسیر حرکت جهان ایستادن، عین عقب رفتن است...
واگر بزرگ شده ای باید ببینی چقدر باید بزرگ می شدی! شاید سرمایه ات سود دیگری باید می داشت و تو با این اندازه بزرگ شدن ها ضرر کرده ای....
این روزها فرصت است که گاهی فقط فکر کرد! به آنچه بشارتش را به عده ای داده اند!
به آیه آیه هایی که وقتی می خوانی بی آنکه معنی اش را بفهمی ته دلت قنج می رود که کاش من هم مخاطبش باشم....
فکر کرد به دیده شدن هایی که گاهی فراموشش می کنی! به نعمت هایی که گاهی کفران می شود...
از همان ابتدا که شروع کنی...
از حمدت که بخوانی...
الحمدالله...
شکر نمی گویم ها! نه...شکر گاهی عکس العمل نعمت است؛ ولی حمد....می شود حمد گفت بی آنکه آنچه خواسته ام را داده باشی!
کافی است سه آیه بخوانی که مخاطبت تغییر کند...دیگر برایم سوم شخص غایب نیستی! حالا می گویم ایاک... مخاطبم شده ای...با ضمیر رو به رو...
اما اگر تا به امروز نفهمیده ام تو را...اگر با بارها خواندن و خواندن، سه آیه...سی آیه...سیصد آیه هنوز سرکشانه بی آنکه حیا و شرمی از وجودت کنم به خود مشغولم از کوچک دانستنت نیست ها!من کوچکم...ظرف من وارونه است...
ابوحمزه ثمالی خوانده ام...می فهمم که باید از تو فرار کرد به سوی خودت... می فهمم که آنکه به من ظلم کرده را باید ببخشم تا لایق بخششت شوم...چه کسی از من به من ظالم تر؟ اگر من ببخشمش، تو هم می بخشی اش؟
می دانم! از مرور آنچه در زندگی ام جاری ساخته ای می دانم...
رفتارت با من عادلانه نبوده است...حال هم توقع عدالت ندارم که هر چه در زندگی ام جاری کرده ای از فضل و بخششت بوده نه عدالتت...
می شود فضل فراخت را شاملمان کنی! می شود آیا؟
اگر این روزها آمدند و رفتند... اگر فهمیدم عامل سرگشتگی ام شیطان نیست! چه کنم؟ اگر فهمیدم که آدم کوکی اش شده ام برای این یک ماه که دستش به من نمیرسد خودم با خود آن کنم که او خواسته!چه کنم؟
اگر...
کمبودهایی که حالا دلم از نداشتن هایش شور می زند...کمَت دارم...می دانی...می دانم...
و کاش ذره شوم،خاکستر شوم و بمیرم وقتی نیامدنت مسببش منم
...می دانم...می دانی...
در نمازخانه خوابگاه بودم که دیدم دونفر از دانشجوها سخت مشغول درس خواندن هستند! فردا صبح هم که برای نماز صبح نمازخانه رفتم، همچنان بیدار بودند و درس می خواندند! جالب بود که اینقدر درس خواندن برای چیست ؟ نزدیک امتحانات آخر ترم هم که نبود!
سر صحبت را که باز کردم فهمیدم برای امتحان ارشد خودشان را آماده می کنند!تازه فهمیدم دو روز است که کارت ها هم آمده و من به کل فراموش کرده بودم! مثل خرید هدیه به مناسبت روز معلم که یادم رفته بود!(البته حقیقتش یادم نرفته بود وقت نداشتم)، یا مثل روز تولدم که برخلاف سال های قبل که از سه ماه مانده ،همه عالم می فهمیدند، امسال تا روز قبلش یادم نبود!
یا مثل ثبت نام ارشد! که تا روز آخر وقت نشد که ثبت نام کنم!(به خاطر برگزاری اردوی کشوری )، آخر سر هم در میان آن همه شلوغی ها فقط وقت کردم فرم پیش ثبت نام را پر کنم و ثبت نام اصلی را بسپارم به خانواده جان! که از راه دور انجام دهند...
.
.
.
معمولا وقتی موضوعی ذهنم رو مشغول می کنه، انقدر در ابعاد مختلف و به شکل های مختلف جلوی چشم هام میاد که نمیتونم نادیده اش بگیرم.
حالا یا چون برام اون موضوع مهم شده دقتم زیاد میشه یا به صورت کاملا هماهنگ شده( چون هیچ تصادفی در جهان وجود نداره!) مجبور می شم در موردش بیشتر فکر کنم...
اتفاقایی که تو این چند وقت افتاد باعث شد از قوه تعقلم زیاد استفاده کنم! واقعا یه جاهایی رگ های مغزم خسته می شد از بس فکر می کردم برای تحلیل و راهکار و...برای اینکه کم تر فکر کنم،زدم تو خط کتاب داستان خوندن...بیشتر ترجیح دادم تصویرسازی ذهنم و تقویت کنم تا فکرم رو...
و جالب این بود که حتی موضوع داستان ها هم به موضوع ذهن ابوالمشغله ام مربوط بود.
و قشنگ ترین جای ماجرا اینکه در یکی از سخنرانی های اخیر رهبر هم موضوع مورد نظر بحث می شه!
و اما موضوع مورد نظر...
واقعا عنوان نداره که بخوام در یک جمله منظورم رو برسونم، به خاطر همین توضیح می دم:
نمی دانم از کجا شروع کنم؟
نمره خوبی به خودم نمی دهم! هیچ وقت نمره خوبی نمی دهم...آرمان هایم مانع از پذیرش فضای موجود می شود، حتی گاهی مانع از پذیرش واقعیت ها...گاهی سنگ بزرگ می شوند برای نزدن...گاهی...
اما حالا
وقتی به چند سخنرانی اخیر رهبر توجه می کنی و در همه آن ها یک آماده باش جدی می بینی!
وقتی به حوادث منا توجه می کنی!
وقتی به اوضاع سیاسی کشور نگاه می کنی!
وقتی یاد حرف های زده
شده ی کنار یادبود شهید هادی میوفتی، آن هم در شب قدر، وقتی اتفاقات مشهد را مرور می کنی، وقتی روزعرفه را به یاد می آوری...
به خودت حق می دهی که بلند اعلام کنی....
من با "تــــــــــــــــــــمــــــــــــــام" وســعـــم کــــار نـــــکــــرده ام...
هیچ وقت...در هیچ زمینه ای...
یک عمر اشتباه فهمیدم"لا یکلف الله نفسا الا وسعها" را....یک عمر دنبال توجیه عدم تکلیف گرایی ام بودم...
غافل از این که وقتی تکلیف را تشخیص دادی...وقتی"درست" تشخیص دادی...آنوقت "وسع های غیبی" هم به سراغت می آیند...آن وقت طبیعت هم در راستای تکلیف تو حرکت خواهد کرد...آنوقت جسم تو در برابر روحت تاب خواهد آورد...آن وقت "چمران" می شوی که هر گاه فریاد زدی" بند بیا" خون جاری بدنت هم گوش به فرمانت باشد...آنوقت "علم الهدی" می شوی که فعالانه به دنبال تکلیف بود نه منفعلانه....آنوقت هست که ولایت معنوی امام زمان(عج) را حس می کنی...ولایت معنوی نائب بر حقش را...آنوقت بعد حرف زدن هایت جواب هم می شنوی...
"من" در تشخیص تکلیف عاجزم...
این روزها به "عجز" رسیده ام...عجزی که با"عبث" متفاوت است...پوچی نیست... فشارت می دهند که از تمامی مراحل "علم"و "عقل" و "عشق" و "عمل"، آزاد شوی و از این مرکب ها هم ناامید...این ها که روزی مرکب هستند روزی حجاب می شوند...حجاب نورانی...باید این ها را رها کرد...آن ها که از راه "عبودیت" و "اطاعت" گام برداشته اند سریع تر رسیده اند...
و چه زیبا معنا کرد استاد عبودیت را..." عبودیت یعنی در هر کاری اول بگویی: خدایا دقیقا الان چه کار کنم؟" ...
"ما در هر لحظه موظف به انجام یک کار هستیم که اگر انجامش دادیم ،همه کارهایمان را کرده ایم ولی اگر آن یک کار باقی ماند یعنی هیچ نکرده ایم"...
و تشخیص این یک کار برای منِ به عجز رسیده سخت است... واقعا سخت...
وقتی "راه " بیوفتی، وسعت دنیا برایت سجن می شود...اصلا وقتی راه می افتی که دیگر تاب ایستادن نداشته باشی...
وای از توشه کم و راه دور...
"ما اضیق الطرق" وای از تنگی راه ...
وای از.....
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟چون باشی؟
در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...
خدایا...
از کاروان جا مانده ام...دیگر با پای خودم نمی رسم... پرواز یادم می دهی؟؟؟؟؟..
مگر که دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند...