راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعید عاکف» ثبت شده است

#رقص_در_دل_آتش
#سعید_عاکف

ما نه لشکر بودیم، نه گردان و نه حتی گروهان. دشمن ولی زد به فرار. فقط همان سنگر دوشکا آتش می ریخت. بد جوری جلومان را گرفته بود. شفیع رفت توی دل آتشش. با گریه و با ناله رفت. صدبار از خودم پرسیدم: « این شفیع چی دیده که این قدر گریه می کنه؟!»
یعنی بچه ها هم چیزی دیده بودند؟ نه؛ فکر نکنم. ولی مثل شفیع گریه می کردند، مثل سیّد. خودشان بعدا گفتند: ما بی سعادت بودیم.
پس حتما از گریه ی شفیع، و قبلش از گریه ی سیّد، به گریه افتاده بودند. شفیع به سنگر نرسیده بود، آتش دوشکا خاموش شد. خدمه اش پا گذاشته بودند به فرار. خود شفیع اسیرشان کرد.
آن شب چقدر اسیر  گرفتیم! دویست تا هم بیشتر شدند. رنگ روی هیچ‌کدامشان نمانده بود. از همان اول، جور خاصی نگاهمان می کردند. گویی بین ما، دنبال کسی می گشتند؛ دنبال کسی که خیلی ترسیده بودند! شفیع لبش را می گزید. سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد. بلند گریه می کرد. نمی دانم آن همه اشک را از کجا می آورد؟!
اسیرها، همین طور ور می زدند، گویی سراغ کسی را می گرفتند. یکی از بچه های اهواز با ما بود...بهش گفتم: ببین این زبون بسته ها چی می گن؟ ...
اجازه سوال کردن ندادند، اسیرها. خودشان شروع کردند به صحبت. نمی دانم او چه شنید. ولی دیدم لبش را گزید. یکهو زد زیر گریه. چه گریه ای!  توی های و هوی گریه، به سجده افتاد. صورتش را به خاک ها فشار داد. دست هایش را مشت کرد. چند بار کوبید روی خاک ها. هی می گفت: ما رو ببخش، مولا جان!

 


پ.ن: کتاب، داستان زندگی دو برادر رو روایت می کنه، هاشم و علی، دو برادری که روش زندگی شون با هم خیلی فرق داره، خیلی... و داستان از کنش ها و واکنش های این دو برادر شکل می گیره.

پ.ن۲: با قلم آقای عاکف اولین بار با خوندن کتاب خاک های نرم کوشک آشنا شدم، بعد ها حکایت زمستانشون رو خوندم و یادمه انقدر برای جذاب بود که به شماره ای که برای نظر دادن بود، پیامک زدم و چه قدر بزرگ منشانه پاسخگو بودن. بعدها توی یکی از اردوهای دانشگاه مون دعوت شده بودند و من اونجا فهمیدم همچین قلمی از چه آدم دغدغه مندی  ناشی میشه.
دیگه بعد اون می دونستم احتمالا  کتاب های خودشون و کتاب های انتشارات شون(ملک اعظم) کتاب های به درد بخوری خواهند بود و الحق که تا این جا واقعا خوب بودند. کتاب هایی مثل تپه جاوید و راز اشلو(معرفی شده توسط ایشون)، گمشده ی مزار شریف، شام برفی، در جست و جوی ثریا و...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۷
راهی به سوی نور

#در_جست_و_جوی_ثریا
#عبدالرسول_کشمیری

تصحیح و بازنگری: سعید عاکف
نشر ملک اعظم

یه شب از تنهایی حوصلم سر رفته بود که به خانمم گفتم بیا بریم یه کمی قدم بزنیم. اون موقع به ورزش نانچیکو علاقه مند شده بودم و همیشه دو تا نانچیکو تو دستم بود و دائما تمرین می کردم....بعد راه افتادیم سمت خونه سید مهدی که همون نزدیکیا بود. در حالی که دو تا نانچیکوهام تو دستم بود و داشتم باهاشون ور می رفتم، زنگ خونه شون رو زدم. از پشت آیفون یکی گفت بفرمایین. فکر کردم صدای قناده. خواستم سر به سرش بذارم؛ گفتم: سی دی، عکس، پاستور، عرق و هرچی خلاف بخوای دارم.

آیفون قطع شد و یه مرتبه دیدم صاحب خونه شون با خانمش در حالی که یه چوب بزرگ تو دستش بود، اومد دم در. فهمیدم خیط کاشتم و جای این که زنگ پایین رو بزنم، زنگ صاحب خونه رو زدم. یه مرتبه چشمش به من افتاد که دو تا نانچیکو تو دستمه، با ظاهری مذهبی، و با یه خانم بسیار محجبه که همرامه. بنده خدا منو نمی شناخت، حرفایی که از پشت آیفون شنیده بود، اصلا به ریخت و قیافه من و خانمم نمی خورد و برای همین کاملا هنگ کرد. من فقط آب گلوم رو قورت دادم و گفتم: منظورم سی دی خام، عکس آقا، کارت ملاقات رهبری و عرق بیدمشک بود.....

 

در جست و حوی ثریا


پ.ن: کتاب درباره ی رسول، دانشجوی شیطون و نخبه دانشگاه تهرانِ که در مسیر دانشگاه در حال کسب موفقیت های زیادی هست اما تصمیمی می گیره که باعث تغییرات مهمی در زندگیش میشه.

پ‌.ن۲: توی کتاب از همه چی گفته شده، از ارتباط آدم ها با خدا، از توجه هایی که باید به امتحان های خدا کرد، از مثال های خوب برای اتفاق های واقعی و دغدغه های نویسنده درباره حوادث دنیای اطرافش.

پ.ن۳:  من با یه سری حرفای کتاب موافق نیستم

پ.ن۴: انتشارات ملک اعظم خیلی کتابای خوبی داره چاپ می کنه، خدا خیر بده به آقای عاکف.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۳۱
راهی به سوی نور

#شام_برفی

#محمد_محمود_نورآبادی

با مقدمه و بازنگری سعید عاکف


شب حمزه به قولش عمل کرد و به همه لباس نو داد. ژاکت های کاموایی خیلی روی وضع روحی مان تاثیر گذاشت. حالا دیگر می توانستیم لباس های پر از چرک و کثیفی را بشوییم. این تاثیر وقتی صد چندان شد که دیدیم سهم غلامعلی و جعفر دو ژاکت مشکی است! جعفر همان کسی بود که چند شب قبل آه کشید و گفته بود: یا امام حسین(علیه سلام) من پنجاه سال برای تو لباس مشکلی پوشیدم و حالا شرمنده تم...

و غلامعلی فورا در جوابش گفته بود: آقا خودش عنایت می کنه، ان شاءالله...

حالا در این لحظه ما هم پا به پای آن دو، گریه می کردیم و اشک می ریختیم. جعفر با آن لهجه ی دل نشینش می گفت: قربون آقام امام حسین(علیه سلام) بشم که بین تکفیریِ بی دین هم نوکر خودش رو فراموش نمی کنه!...

پ.ن: اونا که با نوشته های آقای عاکف آشنان، می دونن ایشون الکی مقدمه برای کتابی نمی نویسه!

پ.ن۲: داستان، سرگذشت ۴۹زائر ایرانی است که در سال ۹۱ به دست تکفیری سوریه اسیر شدند. داستانی که شاید خیلی از ما تا به الان حتی نمی دانستیم اتفاق افتاده!

پ.ن۳: بدتر از داعشی! عده ای نور منبعث شده از مغز هستن که از این عده دفاع می کنن. شگفتی خلقتن یعنی اینا‌.‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۸
راهی به سوی نور

#گمشده_مزار_شریف

#سعید_عاکف


...برای چندمین بار، و با صدای بلندتر و رساتر اعلام می کنم که بنده هیچ گونه رضایتی از آن ها که بدون اجازه و کسب مجوزهای لازم حتی یک خط از آثار تالیفی ام را در فضاهای یه اصطلاح مجازی و غیر مجازی می گذارند، ندارم..‌.

گمشده مزار شریف

پ.ن: به همین دلیل نمی تونم قسمتی از کتاب رو بذارم، البته که اگر اجازه هم داده شده بود، انقدر قسمتای خوبش زیاد بود که انتخاب برای من سخت می شد.

پ.ن۲: کتابایی که می خونم همش خوبه...ولی نمی دونم چطوری بگم این کتاب رو حتما حتما بخونید، اگه می خواید با شرایط سوریه و علت العلل گرفتاریش به این وضع آشنا بشین، اگه می خواین با معنای واقعی افسر جوان جنگ نرم آشنا بشین، اگه می خواین از خطری که داره ایران رو تهدید می کنه با خبر بشید، اگر می خواید اولویت کار فرهنگی امروز کشور رو تشخیص بدید و.... این کتاب رو تا قبل از اینکه دولت آزادی بیان!!! مانع چاپش نشدن بخونید...

پ.ن۳: جریان های توی کتاب رو بخشیش رو می دونستم، اما سطحی، خیلی هاش رو هم نمی دونستم..‌‌. کاش بشه یه کاری کرد واسه این همه حماقت(در خوش بینانه ترین شکلش)

پ.ن۴: خود آقای عاکف تو مراسمی که دعوتشون کرده بودیم با چنان دلسوزی از ندونستن های ما گله می کرد که اولین تصمیم بعد اون جلسه خوندن این کتاب بود. خدا خیرشون بده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۰:۰۰
راهی به سوی نور