راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




مواجهات تازه

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۳۳ ق.ظ

 ایام اعتکاف امسال ، یاد گرفته بودم که آدم ها اندازه ی نیازهای درک شده شون رشد می کنن، یعنی فهمیدم  یه طرفِ رشد و بزرگ شدن، خواست و تقاضای ماست که با درک نیازهای واقعی مون فعال میشه. اون موقع دعا کردم خدا نیازهام رو بهم نشون بده و می دونستم نیاز های جدید با مواجه شدن با موقعیت های جدید ممکن میشه، یعنی تجربه هایی که قبلا نداشتی، و بعد قرار گرفتن در اون شرایط می فهمی خیلی چیز ها کم داری پس طلب کردن، درونت فعال میشه.

خلاصه این دعا و‌خواسته ام رو‌ تو ‌دفترچه ام نوشته بودم، اما یادم رفته بود. تا اینکه

تا اینکه در بخشی از کارهای اصلی و‌ پایانی پایان نامه یک‌مشکل اساسی برام به وجود اومد. خیلی اساسی.
از اونجا که احتمالا در حوصله تون نگنجه که بخوام مفصل توضیح بدم و فایده ای هم نداره، خلاصه اش اینکه ‌من برای قسمت اصلی پایان نامه به یه تعهدی که یه سازمان در همکاری بهم داده بود دل خوش کرده بودم و ‌خیالم راحت بود، بعد از کللللی روند اداری و‌نامه نگاری که اجازه از سمت دانشگاه صادر شد، اون سازمان دقیقا با دلایلی که قبلش حل شده بود و هماهنگ بودیم، مخالفت کرد با طرح.
و من به خاطر محدودیت زمانی، عدم امکان نامه نگاری مجدد به خاطر تابستان و‌ نبود سازمان مناسب دیگه،‌ وابسته بودن ادامه کار به حل شدن این قضیه و... در اوج اضطراب و تنش و بیچارگی بودم
خلاصه نفس لوامه ام شروع کرد به کم اوردن، به شک کردن به راه اومده، به خودم می گفتم مگه دیوانه بودی این مدل پایان نامه انتخاب کردی؟این موضوع؟ 
بارها از اینکه انتخابم کار سخت تر و پر دردسر تر و زمان بر بود پشیمون شدم و‌خودم رو مواخذه کردم...
خدا و‌خودم می دونیم اون روزا به من چی گذشت. از اخراج شدن و‌نرسیدن کار و تغییر موضوع و ... همه و همه اومد تو ذهنم. حتی یکی از دوستان گفت داده سازی کنم! 
 در کنار این همه حال بد،  اون نفس مطمئنه می گفت مگه میشه  همه ی اون هدف ها و انگیزه ها و تلاش ها رو خدا ندیده باشه؟ میشه کاری که همیشه با وضو و‌بسم الله انجامش میدادی، ابتر بمونه؟ مگه میشه گشایشی نباشه تا وقتی خدایی هست؟

بعد در نهایت سیاهی می گفتم بر فرضم اصلا اخراج، مگه نمی گفتی برای خدا درس می خوندی، حالا نخواسته...بلدی راضی باشی؟
می گفتم چطور می تونی داده سازی کنی؟ برای هدف درست از وسیله اشتباه استفاده کنی؟ دروغ بگی؟ بعد اصلا تونستی و مدرکتم گرفتی، بعد پول کار با اون مدرک که با تقلب و داده سازی بوده حلاله؟ از گلوت پایین می ره؟ اون وقت به اهدافت رسیدی؟ 
این کش مکش بین دو تا نفسم بود و...

تا اینکه
خدا یکی از فلق هاش رو فرستاد، دقیقا در همون  ایام کتاب «من با خدای کوچکم قهرم» خیلی اتفاقی به دستم رسید. در واقع یه نامه بود از طرف خدا که مخاطبش دقیقا حال و‌روز این روزهای من بود.

کتاب رو‌خوندم و‌گریه کردم،خوندم و  دیدم چقدر اشتباه محاسباتی دارم. فهمیدم همین که ناامید شدم، بی انگیزه شدم، اتکا کردم به قول فلان سازمان ولی به قول خدا که‌گفته اگر برای من تلاش کنی راه رو نشونت می دم و باور نکردم همه اینا  یعنی، عزیزم تو‌ برو کشکت رو‌بساب! هنوز خیلی پرتی! حواست خیلی پرتِ... 

وقتی داشتم گلایه هام رو‌تو‌دفترچه ام می نوشتم، به متن قبلیم که نگاه کردم دیدم خودم مواجه جدید خواسته بودم که نیازم فعال شه، مگر نه اینکه این مواجه نیاز به بزرگ دیدن خدا و همه کاره دیدن خدا رو‌ برام فعال کرد، که امید و‌امیدواریِ درست رو‌ نشونم داد؛  با این نگاه بود که دقیقا از همون لحظه آروم شدم.
استغاثه کردم به مادرمون و خواستم هرچی خیر هست جلوی راهم قرار بده، از فرداش با همون انگیزه بلکه بیشتر راه افتادم برای چاره جویی که بگم از من حرکت بود خدا... منتظر برکت شمام 

الان نه مشکلم حل شده نه تغییری در شرایطم اتفاق افتاده
اما آرومِ آرومِ آرومم....
چون تازه دارم می فهمم  ادعای خالصانه برای خدا کار کردن یعنی از نتیجه و حواشی و  رسیدن و‌نرسیدن نترسیدن...
حالا دیگه نمی ترسم.

الحمدالله...


پ.ن: هر اتفاقی افتاد می گم! منتظر خبرهای خوب باشید😊

 

پ.ن۲: وای که‌چقدر عاشق این یه تیکه ی صحبت های آقام. اصلا یادم‌نبود، امروز خدایی عکس نوشته اش رو‌پیدا کردم. من انقدر خوشبختم که حتی ولّی هم دنبال آروم کردن منه

نظرات  (۱)

اصلا شک نکن که هرچی پیش بیاد خیر محضه برات عزیز دلم^_^

 

منم بسیووور این جمله رو دوست می‌دارم^_^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی