راهی به سوی نور

راهی به سوی نور

الهی به امید تو...
ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم،
تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،
که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً"
و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.


وبلاگ قبلیم
rahibesoyenor.blogfa.com

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر




تنگه احد کجاست؟

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

 اولین بار که لفظ لیله القدری حضرت زهرا(س) به گوشم خورد پارسال در اردوی صراطمان بود. همزمان یا نزدیکی های شب شهادت.

 

 

آخرین کلاس اردو آقای باقرزاده دعوت شدند و طبق معمول  اشک درآوردن هایشان، بدون دم گرفتن، بدون شور خواندن، واحد می خواند، اصلا هم سعی در روضه خوانی نداشت.

 

 

 

عجیب میگفت، به حرف هایشان با تردید نگاه نمی کردم. عوضش خوب فکر کردم.

 

 

 

"اصلا شب قدر یعنی فاطمه(س)، "لیله القدر خیر من الف شهر"؛"شهر" را امام معنی می کنند...شاید فلسفه پنهان ماندن قبر هم همین است...اینکه ائمه می گویند شما در مصیبت ها به ما مراجعه می کنید و ما به مادرمان فاطمه(س)؛ یعنی سرو کار بزرگان باید با ایشان باشد نه امثال من..."

 

 

 

از ابتدا به یاد دارم که یادم داده بودند که فاطمه(س) الگو باشد برای من، برای ما، برای زنان مسلمان؛ اصلا راحتت کنم فاطمه(س) خیر النساء است؛ پس الگو باشد برای همه عالم.اما چگونه؟ به یاد ندارم! شاید یادم هم نداده باشند.

 

 

 

آنقدر لابه لای زندگی نامه های شهدا غرق شده بودم که فکر می کردم، اینکه من زن هستم محدودم می کند از تفنگ به دست گرفتن، از به جبهه رفتن، از تیر و ترکش خوردن. چه حسرتی داشت نگاهم وقتی مدافعین حرم می رفتند و "عند ربهم یرزقون" بر می گشتند.

 

 

 

گذشت و گذشت تا تاریخ خواندم، نه که نخوانده باشم ها!نه...خواستم  متفاوت از قبل بخوانم، بخوانم که یادآوری شود برایم " که ما از تاریخ می آموزیم که چیزی از تاریخ نمی آموزیم"

 

 

 

خواستم دنبال اشتباهاتم در صفحات تاریخ بگردم، خواستم فرداهایم را در گذشته ی دیگران پیدا کنم.

 

 

 

رسیدم به جنگ "احد"، فیلم محمد(ص) را که می داد همیشه به صحنه ترک ماموریت  در تنگه احد که می رسید، حرص می خوردم!حرص می خوردم که آخر چرا؟ یک قدمی پیروزی؟ طمع غنیمت؟ آخر پیامبر(ص) که گفته بود جهاد شما کجاست؟ گفته بود لازم نیست در میدان قتال بیایید و بجنگید.گفته بود که سنگر را حفظ کنیم.

 

 

 

اما..

 

 

 

همین !خواندیم و رد شدیم.

 

 

 

این بار ماندم

 

 

 

چیزی در من، نگه داشت مرا!

 

 

 

این را نگه دارید؛ کمی عقب تر می روم.

 

 

 

یک روز سر کلاس استاد غلامی یکی از دوستان هم تشکلی استان دیگر بدون مقدمه پیامکی زد، عجیب! آمدم بیرون و زنگ زدم.

 

 

 

متن پیامک ساده بود! الان وظیفه ما به عنوان یک خانم در شرایط موجود، چی هست؟ همین...

 

 

 

فکر کردم...ماه ها به این سوال فکر کردم، من و جامعه، من و خانواده، من و فرداها، من و جنگ نرم، من و حکومت امام زمان(عج)، من و تمدن سازی، و حالا در پرانتز من را جنس مونث در نظر بگیرید.

 

 

 

نمی شود؛ یک چیزی با این همه وظیفه جور در نمی آید. مگر می شود جهاد  فرهنگی کرد و وقت درس خواندن داشت که بشوی استاد دانشگاه که فردای جامعه را بسازی؟ می شود هم به فکر مهد کودکت باشی و هم به فکر دانشگاه؟ می شود هم خانواده را داشت و هم کار تشکیلاتی کرد؟ می شود هم کار علمی کرد هم فرهنگی؟

 

 

 

نه...یک جای کار می لنگد...

 

 

 

باید انتخاب کنی؛ یا دختر خانواده باشی، یا دانشجوی موفق دانشگاه، یا عنصر تشکیلاتی، یا استاد دانشگاه، یا موسس مرکزی برای تربیت اسلامی کودکان( نه انچه الان مهد کودکش می خوانند)، یا باید پرستار نمونه و وظیفه شناس باشی، یا شهروند آگاه و مطالبه گر یا...

 

 

 

خسته شدم...تا...( برگردیم اول ماجرا)

 

 

 

تنگه احد! یادتان هست که...این بار آنچه باید می گرفتم را گرفتم.

 

 

 

ماموریت من همان تنگه احد است. همان جا که باید باشم...

 

 

 

چه کسی گفت که جنگ فقط در آن طرف مرز هاست؛ کنار تل زینبیه؟

 

 

 

راستش را بخواهی سخت است دختر بودن! جنگش ولی نرم، جانبازش هم قابل تشخیص نیست، چون گلوله هایش نامرئی است...

 

 

 

مگر اینجا فضای جنگ نرم نیست؟ خانواده سنگر من نیست مگر؟ چقدر غافل شدم از این سنگر(این را زمانی فهمیدم که این روزها تغییرات 180 درجه ای مثبت را در خانواده ام می بینم) مگر نه اینکه خیابان های من، محله ی جنگ زده است؟ قیافه ها را ببین؟ مدل ها را نگاه کن؟ این جا هم می شود جنگید.

 

 

 

نمی گویم چادر اما همین چند متر حجابمان چه نقشه های شومی را که  تا به حال نقش بر آب نکرده است. چه بودجه هایی که برای برداشتنش از سرم ، روانه ی پایگاه های نظامی نکرده است.

 

 

 

خنده هایی که باید کنترل شود، راه رفتن هایی که باید نماینده وقارت باشد، لحن کلامی که نباید دل برباید، زیبایی که باید محفوظ بماند، جنگیدنی که باید با حفظ سمت از سنگری به سنگر دیگر منتقل شود.

 

 

 

چقدر باید مهارت یاد بگیری برای مدیریت این همه...

 

 

 

آنچه از فکر درباره فاطمه(س) فهمیدم، مادری اش برای پدرش بود، آرامش بخش بودن بودنش، همسری کردن برای علی(ع) ، ریشه بودنش برای شجره طیبه امامت بودن، آنجا که باید از ولایت دفاع شود، از صد مرد جگردار تر می شود، آنجا که باید مادری کند، کم  نمی گذارد، آنجا که باید، معلم جامعه می شود.

 

 

 

تکلیف را تشخیص دهی آن وقت دیگر تردید نخواهی کرد.

 

 

 

 رک بگویم؟

 

 

 

 

اگر اهل وظیفه و سختی و این ها هستی که بمان،در همه سنگر ها؛اما اگر نه..اگر توان شانه هایت کم می شود، قوی کن خودت را و تا قبل آن یادت بماند تنگه ات خانواده است و در فرداها همسری و مادر بودنت تنگه احدت خواهد شد، مردی که تو روانه اش می کنی به میدان قتال، نسلی که تو تربیتش می کنی برای جامعه فردا؛تنگه را از دست ندهی بانو... بگذار پیامبر (ص) حداقل از تنگه خیالش راحت باشد.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی